۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

حرفها و درد دلهای عاشقانه قسمت شصت وهفتم

اگر خداوند یک آرزوی انسان را برآورده میکرد من بیگمان دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز هرگز ندیدن من را... آنگاه نمیدانم براستی خداوند کدامیک را می پذیرفت؟
----------------------------------------------
اگر خیال داری دوستم بداری همینک دوستم بدار.اکنون که زنده ام.صبر نکن تا بمیرم.بدانکه آنوقت هرگز صدایت به گوشم نخواهد رسید ومجبور میشوی حرفهای ناگفته قلب ساده ات را در فراسوی یه مشت خاکستر سرد پنهان کنی پس اگرذره ای عشق من در دلت ماوا دارد اگر دوستم داری بگذار زنده بمانم دوستت دارم عزیزم
----------------------------------------------
کلاس عشق ما دفتر ندارد شراب عاشقي ساغر ندارد بدو گفتم که مجنون تو هستم هنوز آن بي وفا باور ندارد
---------------------------------------------
خیلی سخت است وقتی همه کنارت باشند و باز احساس تنهایی کنی.وقتی عاشق باشی و هیچکس از دل عاشقت باخبر نباشد.وقتی لبخند میزنی و توی دل گریانی.وقتی تو خبر داری و هیچکس نمیداند.وقتی به زبان دیگران حرف میزنی ولی کسی نمی فهمد.وقتی فریاد میزنی و کسی صدایت را نمیشنود.وقتی تمام درها به رویت بسته است.آنگاه دستهایت را به سوی آسمان بلند میکنی و از اعماق قلب تنها و عاشق و گریانت بانگ برمی آوری که:« ای خدای بزرگ دوستت دارم» و حس میکنی که دیگر تنها نخواهی ماند
----------------------------------------------
در یک آشنایی دوستانه ما باهم دست دادیم !! تو فقط دست دادی.. و من.. همه چیز از دست دادم
----------------------------------------------
شاگردی از استادش پرسيد:عشق چست؟ استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور.اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش که نمیتوانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچينی.شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد پرسيد:چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:هيچ! هرچه جلو ميرفتم ، خوشه های پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين ، تا انتهای گندم زار رفتم .استاد گفت:عشق يعنی همين ! شاگرد پرسيد:پس ازدواج چيست؟ استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور.اما به ياد داشته باش که بازهم نمیتوانی به عقب برگردی ! شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.استاد پرسيد که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندی را که ديدم ، انتخاب کردم.ترسيدم که اگر جلو بروم ، بازهم دست خالی برگردم.همين!!
---------------------------------------------
نه ميتوانم خود را از تو پس بگيرم ، نه تو را پس بدهم تو مرا گرفته اي يا من تو را ، نميدانم ولي ميدانم عاشق هميم
---------------------------------------------
درنهان به آنانی دل می بندیم که دوستمان ندارند و در آشکار از آنانی که دوستمان دارند غافلیم ، شاید این است دلیل تنهای یمان....با تشکر....علیرضا

۲ نظر:

ناشناس گفت...

matnhaton harf nadare

titu گفت...

سلام بشما دوست عزیزم.نظر لطفتونه.تشکر از شما.براتون آرزوی موفقیت و شادی در همه مراحل زندگیتون رو از خداوند منان خواستارم.ممنونم