۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

از ازدواج با عشق تا جدایی با نفرت قسمت نهم

آقایون و خانمها اگر میخواید توی دوستی و حتی ازدواج با کسی سرتون کلاه نره توصیه های زیر را بخونید:
1-یکسری از افراد که در سن کم عاشق میشن (البته بنظر من عاشقی نیست)واز عشقشون خیانت میبینند و بازهم دست و پاشون با یک تکزنگ یا اس ام اس عشق خائنشون میلرزه و در حالیکه با شما دوستند و ادعای دوست داشتن شما رو دارند در همون زمان از شما سوال میکنند که عشق خائنم اس داده بنظرت چی جوابشو بدم اصلا لایق دوستی با شما نیستند.اینجور افراد با تخیلات بچگونشون احساسات شما رو به بازی میگرند و بفکر شما و دوست داشتن شما نیستند با کمک گرفتن از شما میخوان مثلا بهتون بفهمونند که آدم راستگو و روراستی هستند و در عشقشون با شما خیلی صادقند اما مطمئن باشید اینجور افراد که با فکر به عشق خائنشون دارن زندگی میکنند و مثلا در تصورشون عشقه خائنشون چون شبیه یک بازیکن فوتبال یا یک بازیگر سینما است به ذوق و یاد اون عشق خائن بازی فوتبال یا فیلم اون بازیگر رو نگاه میکنند در راه دوستی و ازدواج با شما دچار مشکل میشن و اگر شما توی اون لحظه در کنار هم باشید ویا دارید باهم اس ام اس بازی میکنید مطمئن باشید چون حواسشون پیش تصویر عشق خائنشونه با شما برخورد خوبی ندارند و جواب شما رو سربالا میدن بعنوان مثال به شما میگن دعا کن تیم فوتباله مورد علاقه من ببره حالا شما با زرنگی در این لحظه برای امتحان او بگید اگر من دعام کارساز بود برای خودم دعا میکردم اما امیدوارم تیمت برنده بشه.این جواب یا مشابه این جوابو خواهید شنید:دعاتم نخواستم تیم من همیشه برنده است:از اینگونه افراد و عشق پوشالیشون دوری کنید که دوستی و ازدواج با ایندسته افراد جز بازی با احساسات شما و خورد شدن شخصیت شما ودر نهایت جدایی پیامد دیگری ندارد
2-یکسری از افراد زبون بازند و با زبون شیرین و استفاده از جملات زیبا مانند فداتشم.زندگیم.عشقم.جونم.قربونت برم.و...با احساسات شما بازی میکنند بیشتر این دسته افراد رو خانمها تشکیل میدن که همزمان با زرنگی و درایت خواصی که دارند میتونند با چند نفر صحبت کنند حتی شما متوجه هم نشید(البته آقایونم جزو این دسته هستند) بعنوان مثال دو نفر اتفاقی باهم دوست میشن حالا یا اس ام اس اشتباه میدن یا عشقهای اینترنتی هستند یا باهم توی خیابون شماره ردوبدل میکنند که در اصطلاح خومون عشقهای خیابونی نامیده میشه.حتما این موارد براتون پیش اومده که زنگ بزنید به گوشی عشقتون یا اشغال باشه و یا از دسترس خارج باشه و... این در حالیه که تا ساعتی قبل همه چیز عادی بوده.براتون جای سوال پیش میاد که چرا اینجوریه؟؟؟از روی حس کنجکاوی و ترسه از دست دادن عشقتون روی این مسئله حساس میشید که حقم دارید.خلاصه بعداز مدته کوتاهی جریان به حالت عادی بر میگرده و با اولین زنگ و یا اس شما گوشی عشقتون در دسترس قرار میگیره.شما از ایشون توضیح میخواین علت این قضیه رو.حالا جوابهای سرکاری که بشما میدن اغلب از این قراره:عشقم به خدا آنتنها نمیدونم چرا یکدفعه قطع شد/فداتشم شارژ گوشیم تموم شد/دختر خالم یا پسر خالم بود که زنگ زده بود داشتم با اون صحبت میکردم عزیزم ببخشیدا/گوشی من سالمه حتما گوشی تو ایراد داره جیگر/این فامیلمون عادت داره تک بزنه به خطم منم مجبورم جوابه تکشو بدم عشقم/و..... با زبون بازی و بازی با جملات و در نظر خودشون زرنگبازی مسئله رو یه جوری منتفی میکنند.اما بدونید در بعضی مواقع شاید هم حرفهاشون درست باشه اما اگر این رفتارو حرفهارو برای چندین بار از عشقتون دیدید بدونید عشقتون پاک نیست و بهتره ازش جداشید که دیر نشه و بعد از ازدواج باهم متوجه خیانتهاش بشید که خیلی دیر شده بعضی افراد ناپاکی و خیانت رو فقط و فقط در رابطه جنسی میبینند اما این اشتباه است خیانت میتونه شامل حتی فکر کردن به کس دیگه و یا عشق قبلی آدم هم بشه و یا اس ام اس دادن و صحبت تلفنی که در اصطلاح رابطه نامشروع تلفنی در قانون دادگستری نامیده میشه........با تشکر.....علیرضا.....

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

بی وفا عشق من قسمت شانزدهم

خلاصه بگم طبق دستورالعمل جناب پرفسور دعانویس قفلو و روده گوسفند و یه تیکه کاغذ که وقتی یواشکی توشو نگاه کردم ببینم این چیه میخواد تلسم مارو بشکنه خندم گرفت.حدس بزنید توش چی نوشته بود؟؟بقول خودمون خرچنگ قورباغه با کای خطهای کج و مج که حتی شباهتی به خط میخی باستان هم نداشت البته شایدم من سوادم کم بود و نمیتونستم بخونمش بلاخره یارو کلی درسه کلاه برداری خونده بود و برا خودش پرفسوری بود.بگذریم اینهارو قرار بود ببریم نزدیک قبرستون چال کنیم و جلبه که بدونید باید نزدیکه قبری چال میکردیم که متوفی تازه فوت نشده باشه وگرنه نسخه پرفسور عمل نمیکرد حالا سگرد دنباله قبری که چندساله توش متوفی به خوابه ابد رفته.قبرو پیدا کردمو با رعایت فاصله اونهارو طبق دستورالعل چال کردمو رفتم.از اونطرفم هم خانم ما شروع کرد به خوردن داروهایی که پزشک معالج براش تجویز کرده بود تا قوای بدنیش بالا بره و باردار بشه.چند ماهی گذشت و خبری نشد.از پرفسور دعا نویس سوال کردند چرا جواب نداد قفلو روده؟؟؟ایشون فرمودند باید روده بپوسه و قفلم زنگ بزنه بعد بلردار میشن خانم(یارو فکر میکرد من عمر نوح دارموهمسرم صبر ایوب)بگذریم روزها و ماها میگذشت ومن در انتظار درمان پزشک معالج و خانواده زنم در انتظار پوسیده شدن روده و قفل.تا اینکه کم کم متوجه شدیم بله مثل اینکه داریم میشیم آقای پدر.اما برای اطمینان بیشتر چند روزی رو صبر کردیم که اشتباه نکرده باشیم.اما خدارو شکر درست بود و با دادن آزمایش مشخص شد همسرم باردار شدن(آخرم نفهمیدم قفلو روده زود پوسید یا قرص و داروی پزشک معالج اثر کرد)آقا چشمتون روز بد نبینه انگار من باردار شده بودم یک نمونه از تجویز دکتر معالجش این بود اصلا به پشت و سینه خوابیدن ممنوع فقط به پهلوی راست و چپ درضمن خواستی از پهلوی چب به راست تغییر موضع بدی باید اول بلند بشی بشینی بعد تغییر موضع بدی.(حالا خر بیار باقالی بار کن)از صبح تا شب برو سر کار تازه میای خونه میخوای بخوابی تا میره گرم خواب بشی خانم هوسه تغییر موضع میکنه باید بلند شی دسته بانو رو در دست بگیری تا ایشون راحتتر جابجا بشن و خدای نکرده آسیبی به نوزاد نرسه(گور بابای پدر بچه اونوقت مفت مفت بهشتو گذاشتن زیر پای مادران)من از صبح که میرفتم سرکار تا شب خسته نمیشدم اما این شب تا صبحش ضجرآورترین لحظات بود(من آدم شوخیم اینجوری نوشتم تا یکمی بخندید و داستان زندگیم یکنواخت نباشه براتون)روزها مثل باد میگذشت و شبها اثری از حتی یه نسیمه خوشک و خالی هم نبود.این یکطرف قضیه بود از طرفی آزمایشو.ویارو.احتیاطو....بیچاره میکنه آدمو.تا اینکه رفتیم پیش دکتر معالجه برای آخرین بار تا بدنیا اومدنه فرزندمونو تشخیص بدن و وقتشو بگن.........ادامه دارد....حالا حالاها...........

۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

از ازدواج با عشق تا جدایی با نفرت قسمت هشتم

ادامه داستان نسترن خانم
ميگفت وقتي دلم برات تنگ ميشه ميرم ترانه هاي ليلا فروهرو گوش ميكنم و به عکس لیلا نگاه ميكنم اخه ميگفت شبيه ليلا هستم خلاصه وقتي با دوستام نشسته بوديم و با هم صحبت ميكرديم صحبت از تماس جنسي شد اولين بارم بود كه ميشنيدم.اونا گفتن و من زدم زیر خنده ميگفتم دروغه اما وقتي ديدم همه بچه ها حرفشو تاييد ميكنن به خودم اومدم ديگه حالم از همه مردها به هم ميخورد حتي از پدرم ديگه دوستش نداشتم وقتي برام پيام ميفرستاد كه دوستم داره ميگفتم من بالعكس تو ميگفت بدون تو زندگي برايم زندونه اما من ميگفتم با تو بودن زندان برام بدون تو ازادم ازش خواستم همديگرو فراموش كنيم ولي مخالفت ميكرد ميگفت تو از اول هم منو دوست نداشتي ولي من نميتونم تركت كنم ديگه فكر خودمو نميكردم فقط فكرم اين بود كه ترك من اونو ناراحت ميكنه ولي فكر چيزهايي كه دوستام گفته بودن از ذهنم نميرفت بيرون ولي بازم دوستش داشتم خلاصه چند روزي گذشت يه روز معصومه يكي از همكلاسي هام اسم هادي رو برد بهش شك كردم چون براي رفتن به خونشون بايد از جلوي مغازه او رد ميشد به خاطر همون رفتم باهاش دوست شدم چند روزي با هم ميگشتيم تا اينكه صحبت از دوست پسر باز كردم ازش پرسيدم اسم دوست پسرت هاديه اره اول انكار كرد ولي بعد اعتراف كرد كه چند ساله كه باهاش دوسته باور نميكردم نه نه نه اصلا امكان نداشت بهش زنگ زدم و ماجرا را گفتم ولي قسم خورد كه از هيچ چيز خبر نداره باور نكردم چند روز به تلفناش جواب ندادم خلاصه اس ام اس كرد كه بزارم براي اخرين بار حرفش رو بزنه قبول كردم گفت كه تو تنها دختري هستي كه من باهاش حرف زدم و تنها دختري هستي كه شب با خيالش خوابيدم ميدونستم دروغه يه دروغ محض فردا به معصومه زنگ زدم دوباره شروع كردم به اينكه هادي اقا چطوره گفت به قول خودش نه بابا درست گفت تكيه كلام هادي نه بابا بود نه ديگه مطمئن شدم قطع كردم دوباره به هادي زنگ زدم گفت اره باهاش دوستم چطور مگه؟؟انگار دنيا رو سرم خراب شد گفت دوستت داشتم ولي تو تمام نياز منو رفع نكردي نيازش اين بود كه يكي باشه كه هر پنج دقيقه يك بار بهش بگه دوست دارم نه ديگه چاره جز خود كشي نداشتم تصميم گرفتم خودمو بكشم وقتي يادم ميومد كه چه حرفايي بهم گفته بود مثل يه تيري بود كه به قلبم وارد ميكردن تيغ رو برداشتم خواستم رگمو ببرم...
دلم نمي يومد رگم رو ببرم ولي از اين زندگي نكبتي خسته شده بودم چاره اي جز خودكشي نداشتم چشامو بستم و تيغ رو گذلشتم مچ دستم و كشيدم خون همه جا رو گرفته بود چشامو بستم و منتظر مرگم شدم منتظر دادو فرياد مادرم بودم بعد چند دقيقه چشامو باز كردم نمي دونستم خودمم يا روحم دو تا كشيده به خودم زدم نه زنده بودم با بدبختي خون و قطع كردم و يه بلوز استين بلند پوشيدم تا خانوادم چيزي نفهمند مادرم ميگفت هواي به اين خوبي چرا اين بلوزو پوشيدي گفتم سردمه مادرم از ترسش منو برد دكترم اخه من كه چيزيم نبود خلاصه از اين ماجرا يه ماهي گذشت نه هادي بهم زنگ ميزد نه من به او ديونه شده بودم نسترني كه با بچه ها خاله بازي مي كرد كجا بود نسترني كه تا پنج دقيقه خونه رو مثل دسته گل ميكرد كجا بود هيچ كس نمي تونست بهم بگه كه بالاي چشت ابرو.مادرم ميگفت بايد تو به تيمارستان بري نشستم و فكر كردم من كه همين و ميخواستم ميخواستم هادي تركم كنه از روزي كه اون حرفارو در مورد سكس شنيده بودم ازش متنفر شده بودم نه اما نه من اونو حتي با چيزهاي بدم دوست داشتم فراموش كردنش برام سخت بود یروز صبح گوشيم زنگ زد با عجله بدون نگاه به شماره برداشتم اره هادي بود ازم ميخواست ببخشمش ميگفت كه اون روز عصباني شده و اون حرفارو در مورد معصومه گفته.اما من ميدونستم داره دروغ ميگه چند دقيقه با هم صحبت كرديم از اول اشنايمون از اين يه ماهي كه بدون هم بوديم ازم خواست كه برگردم دلم ميگفت قبول كن اما عقلم يه چيزه ديگه ميگفت مونده بودم بين بهشت و جهنم خلاصه گفتم تا عصر جواب ميدم معصومه رو واسه ناهار دعوت كردم نمي تونستم چشامو رو همه چي ببندم بهش اره رو بگم به خاطر همين بايد مطمئن ميشدم عصر وقتي معصومه خواست بره موبايلش رو برداشتم وبعداز رفتن معصومه بهش زنگ زدم كه موبايلت جا مونده و فردا صبح برات ميارم.از اونطرفم با گوشي معصومه به هادی زنگ زدم هيچ چي نميگفتم...بقيه رو ميفرستم.....
×××خوب تا اینجای داستانه زندگیت میشه اینطور نتیجه گرفت:این رابطه بین شما و اون آقا یکطرفه بوده(عشق شما باهوس اون).شما عاشق بودید اما اون دنباله هوس بوده و با این صحبتهای بیمعنای خودش که تو نمیتونی تمومه نیازهای منو برآورده کنی با کس دیگه هم ربطه داشته بقول شما چند سال با معصومه دوست بوده.اشتباه اول شما:وقتی دیدید عشقتون خائن تشریف دارن و بهتون ثابت شد و خودشهم انکار نکرد رابطشو با یکی دیگه پس چرا بخاطر خیانت اون به خودت تصمیمه بچه گونه خودکشی رو گرفتی؟؟؟خودکشی برای آدمهای بی عقله و در بعضی موارد برای گوول زدنه طرف مقابله تا با اینکار احساساته طرف مقابلو تحریک کنه و بتونه اونو بیشتر جذب مثلا عشقو وفاداریش کنه.(مثل همسر من در داستانه زندگیم )اشتباه دوم:شما نباید دیگه باهاش صحبت میکردی حتی بطور اتفاقی.کسیکه هنوز بعنوان شوهر رسمی شما نیست و ازشما درخواست برآورده کردنه نیاز جنسیشو میکنه و همزمانم بشما خیانت میکنه لیاقت حتی نگاه کردنم نداره چه برسه صحبت دوباره ....×××
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
متاسفانه در جامعه ما بخاطر عشقهای زودگذر(هوس) بین جوانها مخصوصا بیشتر خانمها از سن 16تا22معمولا اتفاقات ناخوش آیندی می افته که حتی در خیلی موارد منجر به از دست دادن بکارتم میشه و این بخاطر بی تجربگی و احساسی بودنه دخترهای این سن وساله.ازهمه بدتر کسانیکه دچار این اتفاق میشن با تعاریف غلط ازاین اتفاقها که مقصر هم خودشون هستن برای دوستانشون در محیط مدرسه یا خارج اون باعث دید بد و ترس  دیگران از ازدواج و رابطه جنسی متعادل بین زن و شوهر میشن وبا اینکار نقششون دوستی خاله خرسه است.اگر رابطه عاطفی و جنسی بین خانم و آقا بد بودو ترس آور خدا تنها یک جنسو می آفرید نه دو جنس که با ازدواج بشن یک نفر کامل.خواهشن دخترخانمها اولا توی سن کم با فکرهای بیخود و تخیلات عشقی با کسی دوست نشید و اگرهم شدید پاکدامنی خودتونو حفظ کنید به زبون ساده کسیکه شمارو برای جسمتون بخواد لایقه نگاه کردنم نیست چه برسه دوست داشتن.راه درسته برآورده شدن تمامی نیازها برای طرفین ازدواجه.اینجاست که تفاوت عشق با هوس مشخص میشه.بهترین سن برای ازدواج خانمها بنظر من22وآقایون30 به بالاست وتفاوت سنی بین 7تا12سال مرد بزرگترباشه بهتره.....با تشکر.....علیرضا

از ازدواج با عشق تا جدایی با نفرت قسمت هفتم

راه پیدا کردن نقاط تحریک پذیری جنسی همسرمون؟
نقاط تحریک پذیری جنسی هرکسی با هم متفاوته، اگه دوست دارین آمیزش جنسی برای شما و همسرتون لذت بخش تر بشه باید نقاط تحریک پذیری همدیگه رو کشف کنید و حتی بتونید تقریبا اونها رو الویت بندی کنید، مثلا باید بدونید که همسرتون از بوسه به گردن بیشتر لذت می بره و یا از نوازش موهاش.
این نقاط حساس هرجایی می تونه باشه، بنابراین برای پیدا کردن نقاط تحریک پذیری همسر خودتون، همه جای بدن اونو نوازش کنید و گاهی آروم بمالید، اگر همسرتون از نوازش و مالیدن استقبال کرد در صورت امکان اون نقطه رو بوسیده و حتی برای تحریک بیشتربخورید.
برای پیدا کردن نقاط تحریک پذیری شاید یکبار جستجو کافی نباشه، بهتره در چندین نوبت پیش از شروع آمیزش جنسی با دقت در جستجوی نقاطی باشین که همسر شما از نوازش و لیسیدنش لذت می بره.
همسرتون باید بدونه که این کارها رو برای پیدا کردن نقاط تحریک پذیری او انجام میدید و نه برای اینکه خودتون لذتی ببرید، باید باور داشته باشه که لذت بردن او برای شما خیلی مهمه و شما بخاطر اون دارید تلاش میکنبد که رضایتشو از سکس افزایش بدید، موقع جستجوی این نقاط از همسرتون بخواید در هر لحظه هر احساسی که داره به زبون بیاره بدون داشتن هیچ سانسوری، برای فهمیدن میزان لذت بردن همسرتون حتما گوشهاتونو تیز و چشماتونو باز کنید تا به نتیجه مثبت کارتون برسید....با تشکر....علیرضا

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

از ازدواج با عشق تا جدایی با نفرت قسمت ششم

این داستانه زندگی یکی از خوانندهای خوب وبلاگم بنامه نسترن خانومه
سلام من نسترن هستم من از همه چي ميترسم ازازدواج از زندگي با يه مرد حتي از صحبت با شما هم ميترسم به نظر من تماس جنسي يه چيز بي خوديه بدون اونم ادم ميتونه بچه دار شه من شكست عشقي سختي داشتم اگه بگم حتي سنگ هم به حالم گريه ميكنه اما ميگم تا شايد كمي اروم بگيرم.
مي خوام از اول اشنايمو بگم از روزهایي كه شده بودم ليلي قصه ها. اره كسي كه به عشق اعتقاد نداشت عاشق شده بود عاشق يه پسر به نام هادي. من هر روز صبح به مدرسه ميرفتم براي رفتن به مدرسه مي بايست از در خونشون رد ميشدم اولش حتي نگاهش هم نميكردم يعني برام مثل بقيه آدمها بود يه.غريبه که هيچ احساسي بهش نداشتم
ولي هر روز سر راهم مي ايستاد دروغ نگم هيچ چي نميگفت فقط نگام ميكرد ديگه برام يه آشنا بود هر روز چه موقع رفتن چه موقع برگشتن مي ديدمش يه روز صبح كه به مدرسه ميرفتم معمولا موقع رفتن به مدرسه تنها بودم برخلاف برگشتني تنهايي به مدرسه ميرفتم ديدم جلوي در خونشون ايستاده دلم ميگفت كه امروز این همون آدم قبلي که هرروز میدیدمش نيست ولي چاره نداشتم به راهم ادامه دادم سلام كرد و ازم خواست كه اجازه بدم تا جلوي مدرسه باهام بياد منم از ترس هيچ چيز نگفتم فقط دو قدم به دو قدم رفتم اونم پشته سرم ميومد اونم توی شهر به اين كوچكي اگه كسي ميديد ديگه همه مردم ميدونستند.خلاصه شش ماه ازاين سردرگمي گذشت نميتنوم انكار كنم دوستش نداشتم شغلش اذاد بود خلاصه از در مغازه اش شمارشو رو برداشتم بهش زنگ زدم موقعي كه بهش زنگ زدم ديگه تعطيلات بود مدرسه ها تعطيل بود وقتي گوشي رو برداشت گفتم ببخشيد اشتباه گرفتم ولي غافل از اينكه منو شناخته بود بعد سه روز دوباره زنگ زدم گفتم اشتباه گرفتم نذاشت حرفم تموم بشه گفت نه اشتباه نيست ميترسيدم حرف بزنم ولي غرورم هم بی تقصير نبود گفت كه دوستم داره و بدون من زندگي براش بي مفهومه به عشقش اعتقاد داشتم همينطور كه الان دارم گفتم اين حرفها منو قانع نميكنه گوشي رو قطع كردم زنگ زد برداشتم اون از عشقش ميگفت و من مثل آدمهای کرولال گوش ميكردم بهم گفت وقتي كوچيك بودي و يه شلوار آبي آسموني ميپوشيدي و به پارك ميومدي من از اون موقع عاشقت شده بودم وقتي دفتر خاطراتمو خوندم ديدم من اون شلوارو وقتي سيزده سالم بود خريده بودم و اون موقع هنوز هيچ چيز نميدانستم ما طبق عادتمون هر شب با خانواده ام به پارك نزديك خونمون ميرفتيم و او هم بدون استثنا هر شب ميومدبه پارک ديدينش بهم روحيه ميداد ميومد نزديك صندلي ما مينشست و موقع رفتن به خونه پشت سرمون ميومد خلاصه باهم حرف زديم گفتم به عشقت ايمان ندارم گريه كرد يه پسر بيست و چهار ساله گريه كرد گوشي رو قطع كرد بهش اس ام اس دادم كه دوستش دارم و اين يه حقيقته خلاصه هر روز با هم حرف مي زديم هر روز همديگه رو ميديدم گفت كه امروز مادرم رو ميارم تا ببينتت شب شد و ما به پارك رفتيم اومدند و نزديك صندلي ما نشستند خلاصه يه روز صبح برام خواستگار اومد يه پسر پولدار ونجيب وزيبا خلاصه خدا وقتي شاد بود اونو افريده بود بعد دو روز قرار شد كه خانوادم جواب مثبت رو بگن ولي من موافق نبودم من دوستش نداشتم يكي ديگه تو دلم خونه كرده بود كه بيرون كردنش برام سخت بود گفتم من ميخوام درس بخونم من قصد ازدواج ندارم ولي كو گوش شنوا فقط تو خونه يه حرف بود اينكه نسترن خودتو حاضر كن ديگه فاميلها هم باخبر شده بودند همه ميگفتند نسترن خوش به حالت ميگفتند داريم بهت حسودي ميكنيم ولي من شاد نبودم تو دلم يه غصه بود كه هيچ كس ازش خبر نداشت بهش گفتم دارن به زور شوهرم ميدين گفت ميخواي ازدواج كني گفتم نه گفتم كه من رازي نيستم همه شرايط پسره رو بهش گفتم گفت از زندگيت ميرم بيرون برو خوشبخت باش اما من رازي نبودم گفتم تمومش كن نميخوام بشنوم اون ميگفت من تا چند سال هم نميتونم خونه اي مثل خواستگارت رو برات بخرم ولي برام مهم نبود اون حرفاشو ادامه ميداد تا اينكه گفتم اگه تموم نكني قهر ميكنم و خودمو ميكشم تموم كرد پدرم كه داشت جهيزيه ام رو حاضر ميكرد مادرم هم مهمون ها رو ميشمورد و منم هم كارم شده بود گريه سه شب نخوابيدم داشتم از خدا ميخواستم كه كمكم كنه يه شب كه تو سجاده بودم و ساعت دو نيمه شب بود داشتم با خدا حرف ميزدم و ميگفتم خدايا من اونو دوست ندارم نميخوام با كسي ازدواج كنم كه حتي يه ذره هم مهرش به دلم ننشسته مادرم صحبتهامو شنيد صبح به خونه خواستگارم زنگ زد و گفت كه ما منصرف شديم انگار دنيا را بهم دادند اولين كاري كه كردم به هادي زنگ زدم و موضوع رو گفتم اونقدر خوشحال شد كه از پشت گوشي هم ميتونستم حس كنم چه حالي داره خلاصه يه روز گفت اگه مادرم رو بفرستم خواستگاريت چي ميشه تورو بهم ميدن؟منم ميدونستم كه مادرم دختر به كسي كه خونه نداشته باشه نميده گفتم نميدونم تو بفرست ببينيم چي ميشه؟اونها اومدن برای خواستگاری مادرم هم مثل خواستگار قبليم بدون نظر من جواب رو گفته بود ولي با اين تفاوت كه اين دفعه جواب منفي بود. دوباره افسردگي گرفتم فكر ميكردم دنيا به آخر رسيده ولي هادی بهم اميد ميداد ميگفت كه ما دو تا ماهي آبيم كه جداييمون محاله خلاصه روزگار ميگذشت تا اينكه... ببخش اقا عليرضا ديگه نميتونم بنويسم چشام پر اشكه بقيه اش رو برات ميفرستم منتظر باش.........متاسفم اول برای شما نسترن جان که تا اینجای داستان زندگیت بازیچه دسته خانوادت شده و ظاهرا از دید مادر گرامیتون داشتن خونه خوشبختی میاره.آیا مادرتون زمانیکه با پدرتون ازدواج کردند خونه داشتند و بنظر شما داشتن خونه و ماشین و...خوشبختی میاره؟؟؟ این جمله رو بخاطر بسپار نسترن خانم ×××ما آدمها یکبار به دنیا میایم و یکبار فرصت زندگی بهمون داده میشه و یکبارم جناب ازرائیل میادو جونمونو میگیره پس در فرصت زندگی که به ما فقط یکبار داده میشه درستش اینه زندگی کنیم نه ناامید باشیم بعدازهرشکستی باید تلاش کنیم تا زندگی رو دوباره بسازیم ولی با این تفاوت که اشتباهات قبلیمونو تکرار نکنیم .شکست در زندگی رسم زمونه است برای ساخته شدن آدمها این شکست حتما نباید توی عشق باشه ممکن توی کار باشه و ...پس امیدتو از دست نده وبقول خودمون ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه است ×××منتظر ادامه داستانت هستم تا در آخر نتیجه گیری کنیم....با تشکر از شما.....علیرضا......

بی وفا عشق من قسمت پانزدهم

دیدم پسر دایی گرامیش دیگه داره خیلی شورشو در میاره مثلا میرفتیم سوار ماشین بشیم براش درو باز میکرد و تعارفش میکرد بشینه و...این قضیه رو به مادزنم گوشزد کردم که خوشم نمیاد از این حرکات و از اون به بعدرفتارش بهتر شد اما بازم تابلو بازیشو داشت.البته زنم از این پسردایی گرامیش نفرت داشتو همش ضایش میکرد.منم چون اخلاقم اینه زنو آزاد میذارم تو زندگی تا احساسه بردگی و اسارت نکنه.زنمهم خداییش خیلی تو این مسائل رعایت میکرد و از اعتماد من سواستفاده نمیکرد.بگذریم.روزها میگذشت و ماهم داشتیم زندگیمونو میکردیم با همون شغله تاکسیرانی خرجمونو در میاوردمو در کنارش اگه کار نقاشی هم بود انجام میدادم و برادر خانمه وسطیمونم گاهی میبردمش با خودم سرکار که هم کار نقاشیو یاد بگیره هم خرج خودشو در بیاره(این دادشه وسطیو بخاطر بسپارید)کم کم بابا و مامانم بهمون گوشزد میکردند که بفکر بچه باشیم و آرزو دارن بچه منو ببیننو...مثل حرفهایی که همه پدر مادرها میزنند منم که فرزند اول خانواده بودمو بچم براشون خیلی عزیز بود.ما تا ساله 82جلوگیری میکردیم و نمیخواستیم به ایت زودی بچه دار بشیم اما کم کم زنم هم بی میل نبود برای بچه دار شدن بنده خدا تنها بود توی خونه البته بماند از دخترعموهاشو فامیلهاش که تنهاش نمیذاشتن و اونم از خداش بود.تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم اما ماهها میگذشتو با شروع قاعدگی امیدمون ناامید میشد با اسرار خانمم به دکتر رفتیم و آزمایش دادیم.خوشبختانه جفتمون سالم بودیم و مشکل کوچیک این بود که همسرم تخمدانهاش ضعیف بود و عمل لقا انجام نمیشد.مادر زنم که عصر هجری بود و به جادو و جنبل و تلسم اعتقاده خواستی داشت(بر خلاف منکه اصلا به این اراجیف معتقد نیستم)مارو به زور فرستاد پیش یکی تا تلسممونو بشکنه بماند قبلش چندباری خودش رفته بود برامون دعا گرفته بودو ندونسته و دور از چشم من به منه بیچاره خورونده بود(زوجین گرامی خواهشن به این چیزها اعتقاد نداشته باشید همین دعا گرفتنها و...که تابحال زندگی خیلهارو از هم پاشونده ما عقل داریم و تمومه دعاهایی که یکسری کلاه بردار میدن خودمون میتونیم توی کتابهای دعا پبدا کنیم دعا واسطه ای برای برآوردنه حاجته مثل توسل به ائمه)این کارهای مادر زن گرامی و معرفی به دعانویس.خودش باعث گره خوردن کارهاشد.من نمیدونم ضعیف بودنه سیستم بدنی خانمم چه ربطی داره به قفل و روده گوسفندو جادو و جنبل.دکتر برای همسرم قرص و دارو تجویز کرد که با عقل جور در میاد اما جناب آقای دعانویس محترم که حتی سواد خوندن نوشتنم نداشت روده گوسفندو قفلو چال کردن اینها توی قبرستونو... ویزیت کردند که با عقل جور در نمیاد نظر شما چیه؟؟؟؟(اینم بحث جالبیه اگه وقت کنم مطالبه جالبی دارم براتون میذارم)منم بخاطر عاطفی بودنم(ایکاش سنگ بودمو مثل خیلی از آقایون که به اشتباه وبقول خودشون مردهستن منم مـــــــــــــــرد بودم)و از اینکه دوست نداشتم کسی از دستم ناراحت باشه قبول کردم تا بریم تلسم شکنی و قبرستونو قفله بختمونو بازکنیم......ادامه دارد.....

۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

عکسهای عشقولانه قسمت دوم







جکهای قسمت دوم

باسلام و آرزوی سالی پربرکت و سبز و سرشاراز خوشبختی در این بهارخجسته برای همه دوستان و زوجین که سال پلنگ نامگذاری شده وبا بیان این جمله اولین نوشتمو توی سال1389در وبلاگم میذارم×××××××هرسال شروع قصه ای ست/قصه ات بی غصه باد×××××××
در4سالگی...موفقیت یعنی...خیس نکردن شلوار/ در12سالگی...موفقیت یعنی...پیداکردن دوست/ در18سالگی...موفقیت یعنی...داشتن گواهینامه/ در20سالکی...موفقیت یعنی...امکان ازدواج/ در35سالگی...موفقیت یعنی...داشتن پول/ در50سالکی...موفقیت یعنی...بازهم داشتن پول/ در60سالگی...موفقیت یعنی...امکان ازدواج/ در70سالگی...موفقیت یعنی...داشنت گواهینامه/ در75سالکی...موفقیت یعنی...پیداکردن دوست/ در80سالگی...موفقیت یعنی...خیس نکردن شلوار×××××یک ترکه میره بهشت ام بیچاره زیر پای مادران له میشه×××××به یکی میگن یک جمله بگو که 3تا دروغ توش باشه؟میگه:دانشگاه آزاد اسلامی×××××آقا گرگه داشت گشاد گشاد راه میرفت ازش پرسیدن چرا گشاد گشاد راه میری؟گفت:رفته بودم خونه شنگول و منگول بهشون گفتم منم منم مادرتون باباشون باورش کرد×××××خطبه عقد:النکاح سنتی...بعدش...خوش بحاله امتی×××××دختربچه ظهر به مامانش میگه:مامان جون تو که نیستی بابایی با دختر دایی میره توی اتاق خواب و...مامانش میگه دخترم بقیشو شب جلوی بابات بگو تا بخدمتش برسم.شب دختره جلوی باباش میگه:مامان تو که نیستی بابایی با دختر دایی میرن توی اتاق خواب و همون کاریو باهم میکنن که تو با پسر دایی میکنی×××××آقا گرگه میره در خونه شنگول و منگول در میزنه مادره میگه:بچه ها نیستن زود بیا تو×××××یکی توی خیابون یه خانمی رو میبوسه تند تند یکدفعه آقا پلیس سرمیرسه بهش میگه:چه غلطی داری میکنی؟یارو میگه مگه چیه معلم کلاس اولمه×××××

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

از ازدواج با عشق تا جدایی با نفرت قسمت پنجم

چه نکاتیو رعایت کنیم تا همسرمون دچار سردی جنسی نشه؟
این موارد شايد شعله تحریک همسرتونو خاموش نکه اما در هر حال از جمله متداولترین مسائل و مشکلاتیه که می تونه منجر به اون بشه:
1.زن هایی که مثل پلیس ها عمل می کنند .
یعنی زنهایی که حین عمل جنسی از مردشون می خوان کاریو انجام بده. مثلاً میگن، لباسمو آروم دربیار، حالا گردنبندمو دربیار، نه نه نه اینقدر تند، با دستت موهامو نوازش کن، و و و…. بله خیلی از خانم ها هستن که موقع سکس چنین رفتاری دارن. درحالیکه مردها واقعاً از این رفتار متنفرن. البته ابراز احساس درمورد سکس بااینکه مثل یک پلیس ترافیک دستور بدید، خیلی فرق می کنه.
2. زنهایی که در رختخواب و هنگامه سکس، بی تحرک هستن (واکنش نشون نمیدن).
کاملاً معلومه که این دسته از خانم ها چه جوری هستن. خیلی از زنها هستند که فقط در تختخواب دراز می کشن و بقیه کارها مسئولیتش با مرده. قدیما این شکلی بود اما امروز اصلاً برای هیچ مردی قابل قبول نیست. مردها دوست دارند خانمشون به اونها واکنش نشون بده. این مهمترین شکایتی هست که اکثرمردها از خانمشون دارند و میشه گفت جرقه انحراف جنسی آقایون ناشی از همین مطلبه.
3. زنهایی که به خودشان نمی رسند.
این مسئله بیشتر مربوط به خانم های متاهله. خیلی از ما اینطوریم. بعد از ازدواج زیاد به خودمون نمیرسیم. اکثرا این جمله توی ذهن خانمهاست “الان دیگر زنش هستم لازم نیست تحت تاثیرش بذارم.”؟ مطمئن باشید نظر مردها غیر از اینه.مردها از زنهایی که به خودشون نمیرسند، بدگویی می کنند. مثلاً اصلاح نکردن بدن، درست نکردن موها، پوشیدن لباسهای زیر پاره، بوی بد دهان، رسیدگی نکردن به ناخن ها و از این قبیل. پس کمی برای خودتون وقت بگذارین و همیشه خودتونو مرتب و سرحال نگه دارین.البته قابل ذکره این مساله متقابله و در مورد آقایونم صادقه.
4. زنهایی که مدام از خودشون و هیکلشون بدگویی می کنند.
یاد بگیریم که جسممونو دوست داشته باشیم. این شوهرتونو خیلی تحریک می کنه. آقایون از اینکه بخوان مدام در مورد هیکلتون جلوش غر بزنین خسته می شن.
5. زنهایی که فقط به وضعیت مادی مرد توجه میکنند.
خیلی از زنها هستند که فقط به خاطر پول مرد با او همخوابی دارند. مردها واقعاً از این رفتار تنفر دارند و مطمئناً حقم دارند. این خیلی سنگدلانه ی.(یک لحظه خودتونو جاشون بذارین میفهمین)
6. زنهایی که درمورد دوست پسرهای قبلیشان حرف می زنند.
این مسئله برای مردها خیلی ناراحت کننده ی و آیا می تونید حق رو بهشون ندید؟ خواهشاً خاطرات روابط خودتونو با مردهای دیگه برای خودتون نگه دارین و هرگز بازگو نکنید گذشته هرکسی به خودش مربوطه و مهم اینه که از روزیکه با هم هستین به همدیگه وفادار بمونین. اگر شما هم جای او بودین، مطمئناً دوست نداشتیدن بایستیدن و او از دوست دخترهایش برایتون تعریف کنه.این مساله هم متقابله برای آقایون ومختص خانمها نیست.
7. زنهایی که لباس زیر های زیبا و قشنگی نمی پوشند.
مردها اصلاً شبیه هم نیستند و سلیقشون در لباس زیر هم شبیه به هم نیست. همه چیز به سلیقه مرد شما بستگی داره. پس با خودش در این باره صحبت کنید و ببینید او چه جوریشو دوست داره حتی برای خرید لباس زیر با خودش برید خرید بجای اینکه با دوستتون ویا مادرو خواهرتون برید.لباس زیر نقش بسیار مهمی در تحریک مردها داره.
8. زنهایی که خیلی  موقع خوابیدن و نزدیکی حرف می زنند.
این مسئله برام من عجیب بود چون اصلاً نمی تونستم به ذهنم راه بدم که ممکنه صحبت کردن مثلا درمورد پرداخت قبض ها می توانه باعث تحریک همسرتون در تخت بشه و از ابراز احساس جنسی جلوگیری کنه. اما خیلی افراد هستند که این رفتار رو دارن و خیلی از مردها این رو بعنوان یکی از مهمترین رفتارهایی که تحریک جنسی اونها رو متوقف می کند، تایید کردن.
9. زنهایی که تظاهر می کنند.
مطمئنم همه ما یکی دو بار هم که شده اینکار را انجام دادیم. دربعضی از مراحل زندگی برای اینکه مردمون فکر نکنه فیلم بازی کردیم،اما برای مرد بهتره که بهش حقیقت رو بگید و بگید که فعلاً حال و حوصله سکس ندارید تا اینکه بخواین براش تظاهر کنین. خیلی وقتها زنها اونقدر فکر و خیال توی سرشونه که نمی تونن روی اون موضوع تمرکز کنن و حوصله سکس ندارن .اکثر مردها می تونن این مشکل شما رو قبول کنن. پس دفعه بعدی که حوصله سکس نداشتین،خواهشن به جای نقش بازی کردن حقیقتو به همسرتون بگید.
10. زنهایی که هیچوقت شروع کننده سکس نیستند.
این رفتار از جمله رفتارهای است که قدیم کاملاً طبیعی بود. قدیم این مردها بودن که همیشه باید سکس را شروع می کردن و اولین حرکاتو انجام می دادن اما توی این دنیای جدید، همه چیز فرق کرده. مردها دوست دارن که هر از گاهی هم خانمشان شروع کننده باشه. اینکار برای خیلی از خانم ها سخته چون از اون اول تصورشون این بوده که نباید خودشون پیشقدم بشن که این مساله توی زندگی مشترک صددرصد اشتباه. اما من این اطمینانو به شما می دم که بااینکار نه تنها خودتونو کوچک نمی کنین، بلکه همسرتونو هم به ادامه رابطه بیشتر تحریک می کنین.این مساله رو یکبار امتحان کنین تا نتیجشو ببینین
مردها خیلی با هم تفاوت دارن. این شما هستین که باید روحیاته اونها رو بشناسین و ببینین کدامیک از این خصوصیات شعله تحریک جنسی اونها رو خاموش می کنه. میتونین با خودش حرف بزنین و از جوابش که به شما میده اصلاً ناراحت نشید. فقط سعی کنین که خودتون رو اصلاح کنید و برای بهتر شدن رابطه تون تلاش کنید بجای اینکه ناراحت بشید.یکی از معناهای گذشت توی زندگی که توی قسمتهای قبلی اشاره کردم بهش همینجا صدق میکنه.من اگر بیشر در مورد اشکالات خانها مینویسم چون طبق تحقیقاتم و بنظر خودم هم این زنه که اگه از همه نظر مردشو درک کنه هیچوقت هیچ خیانتی توی زندگیش از اون نمیبینه.در اکثر طلاقها خانمها مقصرند اگر شما یکی از کسایی هستید که زندگیتون ازهم پاشیده یکمی با خودتون روراست باشین و به موارد بالا فکر کنین میبینید حرفم شاید درست باشه.به امید استحکامه تمومه زندگیها در سال جدید که چند ساعتی بیشتر به تحویلش نمونده.شما زوجین عزیز از همین الان تلاشتونو بکار بگیرید تا خدای نکرده زندگیتون بخاطر مسائل جزئی و سهل انگاری از هم نپاشه بخدا حیفه و ظلمیه اول در حق بچه هاتون بعدم خودتون.......با تشکر....علیرضا........

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

داستان کوتاه قسمت دوم

 کشتی مسافربری گرفتارتوفان گردید و غرق شد . تنها دو مرد از آن کشتی جان سالم بدر برده و با رنج و تقلای زیادی خود را به جزیره ای کوچک و متروک رساندند . بعد از چند ساعت که حالشان کمی بهتر شد ، شروع به جستجو پیرامون خود پرداخته و بزودی دریافتند که برای ادامه زندگی و یا نجات از آن وضع فلاکت بار ، تنها چاره ای که دارند ، دعاست
جزیره بسیار کوچک بود و تنها قسمت کمی از آن سرسبز بود و باقی آنرا زمینی خشک و بایر فراگرفته بود . مسافر اول به دومین مرد نجات یافته پیشنهادی داد بدین منوال که با هم اقدام به دعا نموده و در صورت اجابت دعای هر یک از آنها ، او حاکم جزیره شده و میتواند آنرا به دلخواه خود بین دو نفر تقسیم کند ، چرا که معلوم خواهد شد ارج و قرب وی نزد خدا بیشتر از دیگری خواهد بود
هر دو موافقت کرده و شروع به دعا نمودند و اولین چیزی را که خواستند ، غذا بود . فردای همانروزکه شروع به جستجو در جزیره کردند و در همین اثنا مسافر اولی که پیشنهاد را داده بود ، درختی کوچک را یافت که دارای میوه های نسبتا خوبی بود.
او با شادی فریاد زد که : " خدا دعای مرا اجابت نموده است و من میتوانم این جزیره را مطابق میل خود تقسیم میکنم . " بنابراین قسمت سرسبز جزیره را که درخت میوه نیز آنجا قرار داشت به خود اختصاص داده تا هر زمان که گرسنه شد از آن تناول نماید و قسمت خالی و خشک جزیره را به مسافر دوم بخشید . همچنین جیره غذائی بسیارمختصری برای مسافر دیگر جزیره تعیین کرد.
یک هفته بر همین منوال گذشت . مسافر اول ، اینبار که بشدت احساس تنهائی میکرد ، دست به دعا برداشت و تصمیم گرفت از خدا تقاضای یک همسر نماید . از قضا ، فردای همانروز کشتی دیگری در آن حوالی غرق شد و یک زن شنا کنان خود را به جزیره و درست به قسمتی که - متعلق به مسافر اول بود - رساند و طرف دیگر همچنان خالی بود.
بزودی مسافر اول دریافت که برای خود و همسرش ، سرپناه ، پوشاک و غذای بیشتری نیاز خواهد داشت ، لذا مجددا اقدام به دعا نمود و با تعجب دید که فردای همانروز تمامی درخواستهای او اجابت گردید و هر آنچه خواسته بود به یکباره فراهم شده است . این درحالی بود که طرف دیگر جزیره همچنان خالی مانده بود.
سرانجام مسافر اول از زندگی کردن در آن جزیره آنچنان خسته شد که دست به دعا برداشت و طلب نجات از آن جزیره متروک را نمود . بازهم دعایش مستجاب شد و درست فردای همانروز با تعجب دید که یک کشتی در نزدیکی ساحل جزیره و درست در کناره قسمتی که به وی متعلق بود ، لنگر انداخته است.
او بلافاصله دست همسرش را گرفته و همچنانکه کشتی داخل میشد به مسافر دوم که بیحال در گوشه جزیره افتاده و به خواب عمیقی فرو رفته بود ، توجهی نکرد و پیش خود گفت : " اگر این شخص پیش خدا ارزشی داشت حداقل یکی از دعاهای او نیز برآورده میشد . " بنابراین او را به حال خود گذاشته و سوار بر کشتی شد.
درست در لحظه ای که کشتی داشت جزیره را ترک میکرد ، ندایی آسمانی بگوشش رسید که : " چرا شریک خودت را در اینجا تنها میگذاری ؟ ! ".
مسافر اول پاسخ داد : " شریکم ؟ .... او که همراهمه . " منظورش ، خانمش بود.
در همین فکر بود که آن صدای آسمانی دوباره و با لحنی سرزنش آمیز او را خطاب کرد و گفت : " منظورم رفیقته که در جزیره تنهایش گذاشتی ، او تنها کسی بود که دعایش اجابت شد ! ".
مسافر اول که بشدت متعجب شده بود ، از کشتی پیاده شده و به شتاب نزد رفیقش رفت و او را از خواب بیدار کرد و گفت : " ببینم مگر تو چه دعائی میخواندی که حالا بایستی من بدهکارت بشم ؟ ".
رفیق او با بیحالی و در حالی که چشمانش را بزحمت میتوانست بگشاید با صدای ضعیفی گفت : " من فقط یک جمله دعا میکردم و آن این بود که خدایا تمامی خواستهای دوستم را استجابت کن "....... ممنونم از آرزو خانم بخاطر داستان قشنگشون......با تشکر......علیرضا.......

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

داستان کوتاه قسمت اول

در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه ي بي پاياني را ادامه مي دادند. زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.
از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است.در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم. يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است.
در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد :گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود.. بزودي برمي گرديم...
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.»
مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود.
مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند. همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد.
روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.
اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست!!!
مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد …. ممنونم از آرزو خانم بخاطر داستان قشنگشون.......با تشکر........علیرضا........

از ازدواج با عشق تا جدایی با نفرت قسمت چهارم

من الان نامزد هستم البته قبل از نامزدي با نامزدم دوست بوديم، تو عيد قراره عقد كنيم، ‌مادرم به من ميگه كه از لحظه اي كه به عقدش درمياي متعهدي نسبت بهش، يعني اگه بخواد كاري كنه،‌ دست بزنه،‌ببوسه، نبايد نه بگي ولي از طرفي هم ميگه كه تو دوران عقد نبايد ارتباط جنسي داشته باشين،‌ ما رسم نداريم.
حالا ما بعد از عقد قراره با نامزدم بريم مسافرت، اگه تو مسافرت همسرم بخواد سكس كنه و بكارتمو از بين ببره، من بايد نه بگم يا موافقت كنم؟
اگه موافقت كردم باردار نميشم؟ چيكار بايد كرد بايد به فكر رسم و رسوم باشم يا لذت جنسي شوهرم؟
با تشکر
----------------------
سلام بر شما
نزديك شدن به روابط جسماني در روابط پيش از ازدواج ممكنه مضرات جبران ناپذيري داشته باشه به خصوص از جهتی كه ممكنه اين روابط در احساسات شما تاثير گذاشته و انتخابي ناخواسته را براي شما رقم بزنه،‌ بنابراين فکرميكنم بهتر باشه تا زماني كه تصميم شما براي ازدواج قطعي نشده از روابط جسماني و سكس دوري کنید بهتره
اما بعداز اینکه تصميم شما براي ازدواج قطعي شد،‌ بهتره مرحله به مرحله روابط جسماني خودتونو زیاد کنید،‌ مهم نيست رسم خانوادگي شما در مورد روابط خصوصيتان چيه،‌ رسم و رسوم، ‌خوب يا بد محدود به روابط اجتماعي اند و دليلي نداره كه براي روابط خصوصي بين يك زن و شوهر نيز رسم و رسوم تعيين كرد.
البته در صحبت با مادر محترمتون طوري وانمود كنيد كه ايشون فکر نکنند كه همه کارهارو طبق رسوم انجام میدهید تا نگران شما نشنه.
در ضمن قبل از همخوابی یادگرفتن روش هاي مختلف پيشگيري از بارداري را فراموش نكنيد....باتشکر...علیرضا
××××××××××××××××××××
سلام
سوال من اینه که من و نامزدم هر دوافراد نماز خونی هستیم و منتظر هستیم تا به لطف خدا به زودی ازدواج کنیم.
اما مسئله ای که ذهن منو به خودش مشغول کرده تقاضایی هستم که نامزدم از من داره و اون اینه که بعد از ازدواج من آلت تناسلی او رو بخورم.
من هر چی با خودم فکر میکنم میبینم نمیتونم این کارو بکنم و از فکر کردن بهش حالت تهوع بهم دست میده و خیلی ناراحت میشم.
تصمیم دارم بهش بگم که من این کارو براش نخواهم کرد و از خدا هم میخوام که این نیاز رو در او از بین ببره.
نظر شما چیه؟
--------------------------
سلام بر شما
از نظر شرع اسلام، خوردن آلت تناسلی چه برای زن و چه برای مرد اشکالی نداره اما با توجه به اینکه شما راضی به این عمل نیستید، تصمیمتون برای انجام ندادن این عمل و درمیان گذاشتن مساله با همسرتون، تصمیم درستیه
اما راه درست گفتن این مساله به همسرتون مهمه، مثلا به هیچ وجه درست نیست که شما در حین آمیزش جنسی دقیقا در همان موقعی که شوهرتون این درخواست رو از شما می کنه، به او بگید که “حالم از این کار به هم میخوره”…
بهتره پیش از  آنکه روابط جسمانی شما شروع بشه، در زمانی که مناسب می دونید، مساله را با خوشرویی به همسرتون بگید و  از همسرتون خواهش کنید که در طول مدت زندگی ازهر چیزی در سکس او رو رنج میده، بدون هیچ ترسی با شما در میون بذاره، و خودتون هم چنین کنید، بعضی از افراد زمانی که همسرشون از انجام عملی در سکس امتناع میکنه، ناراحت میشن.اگر همسر شما از این دسته از افراد هست شما سعی کنید برای استحکام زندگیتون گذشت داشته باشید و این عملو برخلاف میل درونی خودتون انجام بدید تا خدای ناکرده کمبودی که در سکس میونه شما و همسرتون ایجاد شده باعث کشیده شدن همسرتون به خیانت به شما نشه(مطلب زیرو نوشتم برای اشاره کوتاهی به نشون دادن تاثیر گذشت در زندگی زناشویی برای جلوگیری از انحرافه زوجین) ...با تشکر...علیرضا
××××××××××××××××××××
چرا همسرم چشم چرانی میکند؟؟؟؟
با وجود اینکه ارضاء جنسی در اوج لذت جنسی صورت میگیره اما متاسفانه اکثر افراد در سکس با شریک جنسی خودشون نمی تونند این اوج را به حد بالایی برسونند و به بیان دیگه به طور ناقص ارضاء میشند، لازمه ی ارضاء شدن به صورت کامل اینه که دو طرف قبل از برقراری رابطه ی جسمی، رابطه ی عاطفی را تجربه کنند
بیش از 60 درصد افراد در اکثر موارد به طور ناقص ارضاء میشند، اما این لذت بردنهای ناقص در جامعه و فرهنگ جنسی چه تاثیری میذاره؟؟؟؟
مردو زنی که نتونند از طریق آمیزش با شریک جنسی خودبه ارضاء کامل برسند، مثل گرسنگانی هستند که همه چیزو غذا می بینند، آنها همیشه دنباله لذت جنسی اند و هیچوقت سیر نمی شند، طبعا اشخاصی که در آمیزش جنسی به ارضاء کامل جنسی دست پیدا میکنند به سکس با یک همسر یا یک معشوقه ی خودشون قانع هستند، اما اگر کسی کاملا ارضاء نشه به آمیزش با شریک جنسی خود قانع نیست و همیشه دنباله کشف فردی زیباتر و شهوت انگیز تر و یا روشی جدید برای ارضای جنسی خودش میگرده، به بیان ساده تر ریشه ی اصلی تنوع طلبی جنسی، همجنس بازی و…، نرسیدن به ارضای کامل جنسی و گرسنه موندن یکی از زوجین است، تنوع طلبی جنسی ذاتی نیست و در طبیعت انسان نیست، بلکه پدیده ای است که هروقت عشق در روابط زناشویی کمرنگ میشه، از ارضاء ناقص جنسی شروع میشه،در جامعه ای که عشق معنای خود را از دست بده ، مرد و زن در طمع کسب لذت بیشتر و ارضای تنوع طلبی خودشون، به دنبال چشم چرانی و تماشای فیلم ها و تصاویر شهوت انگیز، همجنس بازی و… خواهند رفت…
اگه به همسرتون شک داشتید و نگرانید از اینکه مبادا با شخص دیگه ای رابطه داشته باشه ، به جای کنترل روابط و رفت و آمدهاش سعی کنید روابط عاطفی و سکسی با همدیگه رو قوی و قوی تر کنید، در اینصورت می تونید مطمئن باشید که او لحظه ای به شخص دیگه ای غیر ازشما فکر نخواهد کرد…با تشکر ....علیرضا

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

بی وفا عشق من قسمت چهاردهم

زندگی مشترک رو زیر یک سقف شروع کردیم با کلی ذوق و شوق.کارهای نقاشی ساختمون کم شده بود و ماهم مثلا متاهل بودیمو دوست داشتیم بهترین زندگی رو برای همسرمون درست کنیم ماشینم که بابام بنده خدا فروخته بود و پولشو داده بود به من برای رهن خونه.باید دنباله کاری میرفتم.خدارو شکر آدم تنبلی نبودم توی زندگیم و از کارکردن  هیچ اباهی نداشتم.مهم زندگیم بود نه نوع کاری میکنم.داشتم از جلوی آژانسی رد میشدم چشم افتاد به نوشته روی شیشه آژانس کرایه اتومبیل که نوشته بود به یک نفر تلفن چی احتیاج دارم.خوشحال شدم و با خودم گفتم هرچی حقوقش باشه میرم مهم نیست.حداقل جلوی خانمم شرمنده نشم که خیلی سخته مردی جلوی همسرش شرمنده باشه.رفتم داخل و سلام کردمو از شرایط پرسیدم دیدم نصبت به تایم زمانی که باید پاسخگوی تلفنها باشم حقوقش خیلی کمه ولی باید چکار میکردم؟تصمیم گرفتم قبول کنم.توی دو دلی بودم که برادر صاحب آژانس وارد شد و باهم سلام کردیمو رفت گوشه ای ایستاد.یه مرد به ظاهر عصبی اما با قلبی مهربون و دلسوز(اینها رو بعدا فهمیدم)داشت به صحبتهای من با برادرش گوش میکرد.ناخودآگاه ازمن پرسید شما گواهینامه هم دارید؟گفتم بله حاجی....گفت سنت چقدره؟گفتم حدود24 دارم.چطور حاج آقا؟گفت راستش من تاکسی شهری دارم و راننده کمکی من رفته وقتی دیدم شما متاهلید و ظاهرا جوانه فعالی هستی و برای تامین زندگیت با این حقوق کمه تلفنچی که برادرم میده داری قبول میکنی با خودم گفتم من تاکسیمو بدم شما کار کنی تا هم من یه لقمه نون بخورم هم شما البته اگر دوست داشته باشی چون تلفنچی آژانس به درد کسی میخوره که شغل دومش باشه وگرنه جوابه خرج زندکی رو نمیده باز تاکسی بهتره؟منکه داشتم از خوشحالی پردر می آوردم سریع گفتم منکه از خدامه.خدا شمارو برا من فرستاده تا جلوی زنم و دیگران شرمنده نشم.شرایط کار به این شکل بود که بعداز انجام مراحل قانونی برای گرفتن پروانه تاکسیرانی که کلی هم دردسر داشت از اماکن و مفاسدو عدم اعتیادو سوپیشینه و....که خدارو شکر برام هیچ مساله ای نبود و خیالیم از همش راحت بود چون موردی نداشتم برای ترسیدن.حقوقشم به این شکل بود که 30 درصد از در آمد ماشین برای من بود و مابقی برای صاحب ماشین یعنی اگر روزی 10000 تومان کار میکردم 3000 تومان برا من بود ومابقی برای مالک تاکسی البته این قانونه کمکی و مالک بود.حاجی بر خلاف ظاهر خشنش خیلی دل رحمو مهربون بود من همیشه دعاش میکنم امیدوارم اگه یروزی این داستانه منو خوند بدونه من همیشه بیادش هستم و بخاطر این لطفش دعاگوشم هرجا هست خدا پشتو پناهش باشه و سایشو بالا سر خونوادش نگهداره.این شد که ما شدیم کمکی تاکسی.خوبی اینکار این بود اگر چندسال کار میکردی و هیچ موردی از نظر منکراتی و شکایت مسافر و...نداشتی بهت تاکسی دولتی میدادند و بعد چندسال میشدی مالک تاکسی.ماجرا رو کوتاه میکنم.خلاصه زندگیم با اینکار میگذشت جدا از مشکلات خودش.منو زنم هم زندگی خوبی داشتیم اونم خیلی خوب بود از همه نظر(تمیزی/آشپزی/احساس مسئولیت/روابط اجتماعی و فامیلی/سیاست زنانگی و...)فقط تنها مشکلش سرد شدن توی روابط عاطفی و جنسی بعد از گذشت مدتی از زندگی مشترک و از همه مهمتر(قابل توجه زوجین)ارتباط بی اندازه با دختر عموهاش و خانوادش و کلا فامیلهاش بود.طور بود که منو شبها تنها میذاشت و میرفت خونه عموش و شبو با دختر عموهاش میگذروند.بارها این مسئله رو بهش گفتم اما توجه نکرد این در صورتی بود که من حتی هیچ جا بدون اون نمیرفتم حتی یکشبم با دوست و فامیلهام بدون اون نگذروندم.اخلاق بد دیگشم این بود مثلا توی مجالس خیلی به ندرت کنار من بود(البته مجالس خانوادگی یا عروسیهای طرف خانواده ما)از نظر فرهنگ خانوادگی خیلی باهم تفاوت داشتیم(اختلاف فرهنگ و اصالت)یه جورایی حس حسادت داشت.جالبه بدونید ازبس خانوادش با فرهنگ بودن ما یکشب خونه دایی بزگش دعوت بودیم برای اولین بار بود شب موقع خواب مادرش گفت پیش هم نخوابید بی احترامی به داداشمه(جالبه آدم با زن خودش که محرمشه تنها نخوابه بی احترامیه)این در حالی بود که ما توی فامیلهامون آزاد آزادیم حتی مجالس عروسیهامون مختلته.منهم بخاطر اینکه دایه بزرگش ناراحت نشه جدا خوابیدیم مثل عصر هجر(مردا تو یک اتاق و زنها توی یک اتاق)و یادم رفت بگم این دایی گرامی پسری داشت که عاشق زن من بود در زمان مجردیش(چقدر زنم کشته مرده داشته اما در آینده میفهمید)اما رفتارو حرکاتش تابلو بود هنوز دوستش داره تااینکه.............ادامه دارد

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

از ازدواج با عشق تا جدایی با نفرت قسمت سوم

خیلی مهم است که یک مرد دغدغه ی یافتن پاسخ این سوال را داشته باشه که همسر او از چه رفتارهایی در سکس بیشتر استقبال میکنه، این می تونه نشان اهمیت مرد به نیازهای جنسی همسرش باشه
اما مهمتر اینکه است که بدانیم، صحيح ترين پاسخ براي اين سوال فقط نزد همسر ماست و این را باید از خودش بپرسیم،به دوستی گفتم از خود خانمت بپرس؟در پاسخ گفت که ما تازه ازدواج کرده ایم و مطمئنم همسرم پیش از من با کسی رابطه جنسی نداشته که از نیازهای جنسی خودش مطلع باشه
تعجب کردم، چرا برخی تصور میکنند سکس مساله ی پیچیده و مبهمی است و کسی که تجربه ی سکس را نداشته نمی تواند در مورد آن اظهار نظر کند؟ اگر همسر ما، چه مرد و چه زن، در اولین تماس جنسی به خوبی با ما آمیزش کرد و نیازهای جنسی اش را صادقانه با ما مطرح کرد، نباید تصور کنیم که از طریق تجریه های جنسی به نیازهایش دست پیدا کرده است، آدمی به طور ذاتی از نیازها و سلایق جنسی خویش با خبر است، بنابراین دلیلی ندارد که از بیان نیازهای جنسی همسرمان پیش از اولین سکس تعجب کنیم، آنچه تعجب آور است این است که همسر ما هیچ اطلاعاتی در مورد سکس نداشته و حتی نتواند حدس بزند که از چه حالتی در سکس خوشش میاید
متاسفانه به موجب فرهنگ نامتعادل محبوبیت بکارت و حساسیت های بی مورد مردها نسبت به پرده ی بکارت همسرشان، در گذر ایام ترس از بدبینی های مردان، موجب ایجاد اختلالاتی در رابطه ی زنان با همسرشان شده است، یکی از این اختلالات عدم راحتی در بیان نیازهای جنسی است، دختر در ابتدای رابطه جنسی همواره ترس دارد از اینکه با بیان نیازها و علایق جنسی خود، همسر را نسبت به گذشته ی پاک خویش مشکوک سازد و مرد نیز بی توجه به نیازهای جنسی زن، توجه خود را تنها به این مساله معطوف می دارد که همسرش با شخص دیگری رابطه داشته است یا نه؟
وقتی توجه مرد به جای متمرکز شدن روی نیازهای همدمش، روی بدبینی های بی مورد جمع بشه، بعید نیست كه نهایتا گرفتار همان چیزهایی شود که از آنها می ترسد، چرا که خیانت های جنسی ریشه ای جز بی توجهی به همسر ندارد، بنابراین صحیح تر آن است که با سخن ها و رفتارها کاری کنیم که همسرمان یقین کند که به وفاداری و پاکی او اطمینان داریم، سپس می توان به راحتی و در نهایت صداقت به حرفهایی که همسرمان در مورد نیازهایش می زند گوش داده و نیازهای خویش را نیز بیان نماییم!
پیش از شروع اولین سکس، حتما و حتما و حتما در چندين نوبت در مورد سکس، نیازها و سلايق جنسی خود صحبت کرده و از نیازهای جنسی زنتان سوال کنید و چنانچه متوجه شدید از بیان نیازهایش شرم داره، این شرم را در او از بین ببرید، زن شما در عوض همه ی شرم و حیایی که در مقابل سایر مردان دارد باید نسبت به شما بی شرم و حیا یا به بیان بهتر راحت و خودماني باشد و حرفهای سکسی بزند××××این مطلب هم تقدیم به عباس آقای گلم امیدوارم تونسته باشم کمی ازمشکلتو با خانمت حل کنم-باتشکر×××علیرضا××

حرفها و درد دلهای عاشقانه قسمت چهارم

تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست.عشق دروغی در آن نیست.تجربه کردم.خـداونـد هم هست.در کلبه تنهائـیهایـم در انتظار خواهم گریست و انتظار کشیدن را پنهان خواهم کرد××××درد این نیست که تو یکی رو دوست داشته باشی.عشقت بهت نارو بزنه یا کسی رو دوست داری بهش نرسی.درد اینکه کسی بمیره اون وقت تو بفهمی که اون تو رو دوست داشته و عاشقت بوده اما تو نفهمیدی××××دنیا 2 روزه.یکروز با تو و یکروز علیه تو.روزیکه با توست مغرور نباش و روزیکه علیه توست صبور باش که هردو پایان پذیر است××××خدایا چه سخت است این جدایی.چه تلخ است این شراب بی وفایی.جدایی×بی وفایی×رنج دوری×همه باشد گناه آشنایی××××باید گرفتارم شوی تا من گرفتارت شوم.از جان و دل یارم شوی تا محرم رازت شوم.من نیستم چون دیگران بازیچه ی بازیگران.اول بدست آرم تو را آنگه گرفتارت شوم××××چنان دل کندم از دنیا که شکم شکل تنهائیست×ببین مرگ مرا در خود که مرگ من تماشائیست×مرا در اوج میخواهی؟تماشا کن تماشا کن×دروغین بودم از دیروز×مرا امروز حاشا کــن××××گاهی آدم بد جوری میشکنه و زخمهایی هست که تقصیر هیچکس نیست ولی جاشون همیشه موندنیست××××در این 2نیا که نامردان عصا از کوور میدزدند×منه بیچاره مسکین محبت آرزو کــردم

اطلاعات عمومی قسمت دوم

این مطلب و برای نزدیک شدن به چهارشنبه سوری میـذارم تا یکمی ازتاریخچه و معنی لغوی چهارشنبـه سوری مطلع بشیم.امیدوارم خوشتون بیاد×××معنای کلمه((سور))یعنـی جشن و شـادمانی و چهارشنبـه سوری یعنی روز شـادی به شکرانه ی مظاهـر پر مهر طبیعت به ویژه گـرما و آتش است.این آیین مهرونـور به 3700سال پیش برمیگردد.اما در ایران چهارشنبه سوری پیشواز شادی بخش بهاربا شکوفه های زیاد و تابستلن پر نعمت است.همانطورکه زمین گردش منظم و عاشقانه ی خود رو به دور خورشید گرم و مهربون تمام میکنه.مردم هم به شکرانه آغاز دوباره بهار در نـوروز که از راه میرسه آتش را که هدیه مقدس الهـی و مظهر روشنایـی است روشن میکنند و دورش میگردند و از رویـش میپرند وشبی خاطره انگیزو به صبح میرسونند.این شب.شـبه آرامش×شـب نظم×شب مهروزیبایی حیات است.آتش گرما و حیات میبخشد و خطر آفرین برای هیچ روی ستاننده ی جان نیست برای آنها که اصالت و معنای حققیی این رسم را شناختند.اما موهبتهای الـهی و حقیقت حیـات در این شب×××آتش مظهر نور×روشنایی×گـرما×طراوت×حیات و در نهایت هدیه الهیست.هدیه تابان خداوندی.آنچنان مقدس که بر تن ابراهیم خلیل گلستان شد و سیاوش نیکو نهاد را از گزند خویش مصون داشت.اگر آتش مظهر مهـرو دوستی است و میتوان کینـه ها و انـدوه را به آن سپـرد و با دلی فارغ به پیشـواز بهـار رفت چرا به آتش نسپاریم آن چرا که دور ریختنی و بیهوده است؟؟؟در شب زیـبای چهـار شنـبه سوری روزگاران قدیم همه افراد خانـواده از کوچک وبزرگ همـراه با فامیلها و بستگان دور هم جمع میشدند و دانـه های نبات را روی آتش مقـدس بو میدادند با نمک تبرک میکردنـد و میخوردند و مهربـان بر سر آتشی میمانندند که نمک گیر سفره همـدیگر باشند.پس بیاییم کینه ها ودشمنـی ها و نفـرتهامـونـو در این شب به آتش بسپاریم....باتشکر××علیرضا××

اطلاعات عمومی

لحظه تحویل سال 1389 هجری شمسی×××ساعت 21 و 2 دقیقه و 13 ثانیه روز شنبه 29 اسفند 1388 هجری شمسی مطابق با 4 ربیع الثانی 1431 هجری قمری و 20 مارس 2010 میلادی×××عیــــــد بــــــر عـــــــــا شــــــــــقا ن مبـــــــا رک بـــــــــا د×××

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

بي وفا عشق من قسمت سیزدهم

نا امیدی رو تو چشمهای حیض پسره میشد دید.منو باباش رفتیم توی حیاط دادگاه تا واقعا باور کنه زندان رفتنشو.ساعت 1.30شده بودو کم کم داشت اشکش در میومد.باباش از توی حیاط بسمتش رفت و من همونجا موندم .بعد چند لحظه اومد و منو صدا کردو گفت علیرضا جان میای چند دقیقه داخل پسرم باهات کار داره؟رفتن داخل سالن انتظار دادگاه بچه پرو با دستبند به دستش وترسی که کاملا میشد حسش کرد آروم آروم با حالتی موزیانه و مظلوم نمایی بسمت من اومد و از من معذرت خواهی کرد و با التماس از من خواست رضایت بدم تا نبرنش زندان.گفتم به یک شرط اونم توی دادگاه تعهد کتبی بدی که از این به بعد مزاحمتی ایجاد نکنی؟سریع گفت چشم من غلط کردم ببخشید؟گفتم اونکه صدرصد غلط کردی اما بدون اگه بخاطر حرمت نون ونمکی که با پدرت خورده بودم نبود منم مثل تو از نمک گیر شدن چشم پوشی میکردم و مثل خودت نامرد میشدم میفرستادمت آبخنک بخوری.فهمیدی؟سرش پایین بود حتی قدرت نگاه کردن بمنو نداشت با صدایی لرزون گفت قول میدم بار اول و آخرم باشه.رو کردم به باباش گفتم بریم عمو توی اتاق قاضی تا من رضایتمو بدم و آقا زادتم تهعدشو بده کار تموم بشه.رفتیمو من رضایت دادم و اون بیشرفم تعهد داد که تکرار نکنه.قاضی بهش گفت پسرجان زنی که شوهر داره نباید دنبالش افتاد خوبه یکی دنباله مادر یا خواهرت بیفته؟اگر یه روزی این خانم رو دوست داشتی الان دسگه باید فراموش کنی چون دیگه صاحب داره.اونم با گفتن یک چشم آزادیشو تایید کرد و جریان گذشت.اما بیخبر که منه ساده که دارم مار تو آستینم پرورش میدم با این گذشتم.توی قسمتهای دیگه متوجه میشید.روزها وماهها میگذشت ومن کار میکردمو جهیزیه و شیربها رو آماده میکردم مواقعی که کار نقاشی کم بود با ماشین بابام آژانس کار میکردم و خرجمو در می آوردم.این روش تا سال 80طول کشید بماند که چقدر ضجرها تو این 2سال کشیدم از برخورد خانواده زنم و...خواسته باشم بنویسم طول میکشه.عید سال 80 عروسی گرفتیم و جالبه بدونید شیربهایی که با بدبختی تقدیم حضور بابای عروس کرده بودم و قرار بود طلا برا دخترشون بخره و بهش بده خبری ازش نشد و باباش شیربها رو خوردو یه آبم روش.تنها لطفی که کرد ناهار مجلس عقد ظاهری که همه در عروسیهاشون میگیرند رو داد فقط همین حتی میوه و شیرینی عقد و عروسیم ما خریدیم.مجلس تموم شدوما رسما زندگی مشترکمونو آغاز کردیم.باباهم ماشینشو فروخت و پولشو داد به من برای پول پیش منزل که رهن و اجاره کنم.بابای من ماشین زیر پاشو فروخت بابای اون شیربها رو خورد.تنها چیزیکه زن من از جهیزیش مال خودش بود و مامانش با هزاز زحمت و دور از چشم باباش براش درست کرده بود شامل یک تخته فرش ماشینی سماور ظرفهای پلاستیکی جای نخود لوبیاو...وظروف رویی مثل قابلمه(همه به دختراشون اون زمان تفلن میدادن)ویکدست لاحاف و رختخواب طبق رسومه ما ایرانیها.این کل جهیزیه بود ما بقیش از جمله آبمیوه گیری ات بخار سرویس چوب مولینکس و....رو من گرفته بودم فقط از پول سرویس چوبش یکی از کردها که هواشونو داشت از همه نظر100هزارتومان داد مابقیه پول سرویسه چوبشومنه بیچاره دادم این مبلغ و که بعنوان کادو داده بود به عروس خانم یک پنجم پول سرویسشم نبود.بگذریم که بیاد آوردنش الان که دارم مینویسم خیلی برام ضجرآوره.زندگی شروع شد...........ادامه دارد

حرفها و درد دلهای عاشقانه قسمت سوم

آخرین شب گرم رفتن دیدمش.لحظه های واپسین دیدار بود.او به رفتن بودو من در التهاب.دیده ام گریان دلم بیمار بود.گفتمش از گریه لبریزم مرو.گفت جانا ناگزیرم ناگزیر.گفتم او را لحظه ای دیگر بمان.گفت می خواهم ولی دیر است دیر.در نگاهش خیره ماندم بی امید.سر نهادم غم زده بر دوش او.بوسه های گریه آلودم نشست.بر رخ و بر لاله های گوش او.ناگهان آهی کشیدو گفت وای.زندگی زیباست گاهی گاه زشت.گریه را بس کن مرا آتش نزن.ناگزیرم از قبول سرنوشت.شعله زد در من چو دیدم موج اشک.برق زد در مستی چشمان او.اشک بی طاقت در آن هنگامه ریخت.قطره قطره از سر مژگان او.از غمی ماندیم و با رمز نگاه.گفت می دانم جدایی زود بود.با نگاه آخرینش بین ما××های های گریه ها××بدرود بود×××××××××زندگی دفتری از خاطره هاست/یک نفر در دل شب/یک نفر در دل خاک/یک نفر همدم خوشبختی هاست/یک نفر همسفر سختی هاست/چشم تا باز کنیم/عمرمان میگذرد/ما همه همسفریم/××××××××وقتی نا امید شدی به یاد بیار کسی رو که تنها امیدش تویی/وقتی پر از سکوت شدی به یاد بیار کسی رو که به صدات محتاجه/وقتی دلت خواست از غصه بشکنی به یاد بیار کسی رو که توی دلت یه کلبه ساخته/××××××××ایام هفته برای عاشقان××××××××شنبه:با نگاهی عاشقانه مست شدم/یکشنبه:به او گفتم گرفتارت شدم/دوشنبه:همچو لیلی عاشق صحرا شدم/سه شنبه:بی وفایی کردو من گریان شدم/چهارشنبه:اسیر هجرانش شدم/پنج شنبه:او رفت و من در عاشقی فانی شدم/جمعه:بی او تنها شدم و از تنهایی مردم××××××××بزرگترین متهم قلبیست که نمی داند برای چه می تپد××××××××اینم عشق از دید استادان درس/دینی:حرام است/هندسه:نقطه ایکه حول نقطه ی قلب جوان میگردد/تاریخ:سقوط سلسله قلب جوان/زبان:همپای واژه  LOVEاست/ادبیات:محبته الهی است/علوم:تنها عنصری است که بدونه اکسیژن میسوزد/ریاضی:تنها عددی که پایان ندارد××××××××از شمع 3 چیز آموختم:ایستاده بمیرم××بی صدا بمیرم××به پای عشق بسوزم و بمیرم××

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

از ازدواج با عشق تا جدایی با نفرت قسمت دوم

وقتی دو نفر باهم ازدواج میکنن یعنی همه چیزشون مشترکه غمها شادیها لذتها و...در نتیجه این مسئله در روابط عاطفی و سکسی هم صدق میکنه(قابل توجه عباس آقا و خانم خوبش از شاهرود که در قسمت نظرات بحث قبلی نظر داده بودن)فرض کنید مشکلی برای یکی از زوجین در روابط خانوادگی یکی از طرفین پیش میاد.حالا میگیم آقای خانواده(مشکل عروس و مادر شوهر)اگر دقت کنید در این مشکل رسمی ما ایرانیان که ریشه ای تو خالیهم بیش نیست و ما از اون غولی ساختیم شوهر در اکثر موارد طرف خانمش رو میگیره بخاطر حفظ زندگی مشترک(خارج از درست بودن یا نبودنه اینکار و راهش)و شاید باعث جدایی آقا از مادرشون بمدت طولانی و شایدهم سالیان زیاد میشه.خوب شما خانم خونه این مثالو در نظر بگیرید و یکمی فکر کنید اینکاره همسر شما برای استحکام زندگیه و نشکستن دل کسیکه دوستش داره البته میشه این مثالو برعکسم زد جای خانم . آقا عوض بشه منظور اصل مطلبه.پس در روابط جنسی هم سرد بودن یکی از طرفین باعث جرقه ای خطرناک برای انفجار زندگی مشترکه.گذشت حرف اولو تو زندگی میزنه.شماییکه با عشق زندگی رو شروع میکنید باید از این عشق نهایت لذتو ببرید در همه مسائل.حتی دوست دختر و پسری که باهم دوستند و ارتباط سالمی باهم دارن در روابط عاطفی هم باید این مسئله گذشتو داشته باشن تا دوستی محکمو پایداری داشته باشن و با اینکار میتونن به ازدواجی مطمئن برسن.ارزش قائل شدن برای کسیکه دوستش داری حرف دوم توی روابط.زوجین اگر برای هم ارزش قائل باشن و در روابط عاطفی و سکس خودشونو گرم نشون بدن هیچگاه کانون گرم خانوادشون سرد نمیشه.دوست دختر پسرها هم با ارزش قائل شدن برای طرفشون کمک به استحکام دوستیشون میکنن بعنوانه مثال خانمی شبها با دوست پسرش اس ام اس بازی میکنه در حالیکه این خانم زود خوابش میبره و تحمل بیخوابی رو نداره از طرفی دوست پسره داره باهاش درد دل میکنه و خودشو از لحاظه عاطفی تخلیه میکنه.خانم وسط درد دل پسره خوابش میبره.این مسئله میگذره و پسره به خانم متذکر میشه بابا خواستی بخوابی بگو تا منتظر جوابه اس نمونم خانمم بخاطر اینکه دوستش داره معذرت خواهی میکنه و مسئله بخوبی تموم میشه اما چند بار دیگه خانم خوابش میبره و پسره با خودش فکر میکنه این منو دوست نداره و فدات شماش و حرفهای عاشقونش و دوست داشتنهاشو...همش دروغه چون برای من و حرفم ارزشی قائل نیست.حقم داره بنده خدا.این مسئله کوچیک میشه باعث اختلاف دوطرف خانم ناخواسته و از روی بیخیالی ارزشی برای پسر قائل نمیشه و با اینکارش عشقشو از دست میده.در روابط زوجین هم این مثال صدق میکنه.پس اگر زوجین و دوست دختر و پسرها این موضوع را رعایت کنند مشکلی پیش نخواهد آمد.امیدوارم تونسته باشم کمکی کرده باشم بازم سوال یا مطلبی داشتید در قسمت نظرات بفرمایید و یا با شماره من یا ایمیلم تماس بگیرید پاسخگو هستم...با تشکر علیرضا

بی وفا عشق من قسمت دوازدهم

رفتیم برای عقد در تاریخ 78/4/26 که شدیم متاهل و اول بدبختیم شروع شد.منم داشتم همینجور کار میکردم و مابقی جهیزیه و شیربها رو آماده میکردم.بعضی شبها میرفتیم با ماشین بابام دور میزدیم.همیشه که میرفتیم برای دور زدن یکی از پسرهای کرد که با خانواده زنم رفت و آمد داشتند دنباله ما میومد برام جای تعجب و سوال بود چرا این پسره هرجا ما میریم دنباله ما میاد البته پدر زنم با این خانواده مخالف بود و شبهایی که سر کار بود باهم رفت و آمد میکرد بقوله پدر زنم اینها از کردهای قرچ یا بقول خودمون از کردهای کولی هستند و نباید باهاشون رفت و آمد کرد منکه از این چیزها و حرفهاش سر در نمیاوردم ولی خانواده پسره آدمهای خوبی بودن اما پسره بیشرفی بیشتر نبود چون توی چند شبی که میرفتیم با ماشیم دور میزدیم بازم دنبالمون میومد خلاصه یک شب صبرم تموم شد و زنگ زدم 110 اومد دست بسته بردنش کلانتری و تا صبح نکهداشتن تا بریم دادگاه.صبح شدو رفتیم دادگاه بماند که شبش با مادر زنم و زنم کلی سر این جریان بحث کردیمو اونها میگفتن آبرومون رفت پیششون و ما نون و نمک همو خوردیم (بنظر شما آدمی که نمک گیره کسی باشه دنباله ناموسش می افته؟) رفتیم اتاق قاضی دادگاه و از من پرسید چی شده؟منم گفتم هرجا میریم با زنم این آقا دنباله ما میاد و مزاحمت ایجاد میکنه (البته ظاهرا برا من مزاحم بوده نه خانمم بعدا میفهمید دلیلشو) قاضی از پسره بیشرف که حتی دلم نمیخواد اسمشم بنویسم پرسید چرا دنبالشون میرید و ایجاده مزاحمت میکنید براشون؟در کماله ناباوری این جوابو از یارو شنیدم××آخه دوستش دارم××قاضی بهش گفت دوست داشتنی بهت نشون بدم تا دیگه دنباله زن شوهردار نباشی منم که اونموقع دلم میخواست تیکه تیکش کنم بی ناموسو اما حیف که نمیشد.سربازو صدا کردو دسبندش زدند و قاضی بهش گفت به بابات بگو برات رختخواب بیاره داری میری یجای خوب آبخنک بخوری.بمنم گفت شما هم تشریف ببرید باشما کاری ندارم خودم بخدمتش میرسم.آمدیم بیرونه اتاق قاضی دیدم باباش بنده خدا امد جلومو خواهشو تمنا که رضایت بدم جالبه بدونید پسره بیشرف به زبون کردی به باباش میگفت التمان نکن ولش کن(اینو بگم توی اون زمان من اصلا زیاد کردی متوجه نمیشدم مخصوصا که اینها همانطور که پدر زنم گفته بود زبونشون یکمی فرق داشت با اونها.بعدا که کمی جملاته کردی رو یادگرفتم یاد حرفهای بیشرف خان افتادم که به باباش چی میگفت×این یکی از مشکلات تفاوت فرهنگ و زبان در ازدواجه×)ولی باباش بهش میگفت خفه شو و ولکن من نبود.دلم بحاله باباش میسوخت مرد زحمتکشو خوبی بود اما این پسره باید ادب میشد تا بفهمه دنباله ناموس کسی افتادن دور از مردونگیه و اسم خودشو نذاره کرد و با اینکارش دید دیکران رو نصبت به کردهای باغیرت عوض کنه.به باباش گفتم امکان نداره باید تنبیه بشه تا بدونه ناموس مردم بیصاحب نیست اونم کسیکه نون و نمکش رو خورده.باباش بنده خدا که از رفتاره بیشرمانه پسرش شرمنده شده بود سرشو انداخته بود پایین و بمن گفت شما حق داری علیرضا من خودم تنبیهش میکنم نذار آبروم بره پیش کردها به حرمت همون نون ونمکی که باهم خوردیم خواهش میکنم؟؟؟دلم آشوب شد و یک لحظه خودمو جای باباش گذاشتم دیدم بنده خدا راست میگه اما هنوز زود بود.باباشو کشیدم کنارو بهش گفتم عمو....بذار تا لحظه آخر کوتاه نیام تا بهش بفهمونیم مملکت قانون داره و اینجا ایرانه نه عراق من بهت قول آخر وقت قبل تعطیلی دادگاه رضایت بدم بخاطر شما و چیزس بهش نگو تا خودش بیاد معذرت خواهی.انقدر خوشحال شد باباش(لذتی که در بخشش است در انتقام نیست)دمش گرم باباش بروی خودشم نیاوردو رو کرد به پسرش بهش گفت ببین کاری کردی که علیرضا که تا دیروز برام احترام قاییل میشد حالا تحویلمم نمگیره دیگه بمن ربطی نداره خودت میدونی............ادامه دارد

عکسهای عشقولانه




۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

حرفها و درد دلهای عاشقانه قسمت دوم

زندگی ارزش آنرا دارد که به آن فکر کنی زندگی ارزش آنرا دارد که ببوئیش چون گل.که بنوشیش چو شهد؛زندگی بغض فرو خورده نیست زندگی داغ جگر گوشه نیست زندگی لحظه دیدار گلی خفته در گهواره است زندگی شوق تبسم به لب خشکیده است زندگی جرعه آبیست به هنگام ظهر در بیابانی داغ زندگی دست نوازش به سر نوزادیست زندگی بوسه به لبهای گلی است که به شوقت همه شب بیدار است زندگی شوق وصاله یار است زندگی تکیه زدن بر یار است زندگی چشمه جوشانه صفا و پاکیست زندگی موهبت عرضه شده بر من.انسان خاکیست زندگی قطعه سرودی زیباست که چکاوک خواند.که به وجدت آرد به سر شاخه امید و رجا؛زندگی شاخه گلی در دست است که بدان عشق سراپا مست است زندگی طعم خوشه زیستن است.شور عشقی برانگیختن است زندگی هرچه که هست طعم خوبی دارد.رنگ خوبی دارد زندگی را بايد قدر بدانيم همه ××××بی تو طوفان زده ی دشت جنونم.صید افتاده به خونم.تو چه سان میگذری غافل از اندوه درونم بی من از کوچه گذر کردی و رفتی.بی من از شهر سفر کردی و رفتی.قطره اشکی درخشید به چشمانه سیاهم.تا کنم کوچه به دنبال.لغزید نگاهم تو ندیدی.نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی.چون در خانه بایستم دگر از پای نشستم گویا زلزله آمد.گویا خانه فروریخت سر من.بی تو من در همه شهر غریبم بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی برنخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی تو همه بودو نبودم.تو همه شعرو سرودم چه کریزی ز برمن که ز کویت نگریزمگر بمیرم ز غم دل با تو هرگز نستیزم من و یک لحظه جدایی نتوانم.نتوانم؛بی تو من زنده نمانم.نباشی نیستم ××××××اگر روزی دشمن پیدا کردی بدون در رسیدن به هدفت موفق بودی.تهدیدت کردن بدون در برابرت ناتوانند.خیانت دیدی بدون قیمتت بالاست و اگر روزی ترکت کردن بدون با تو بودن لیاقت میخواهد             

بی وفا عشق من قسمت یازدهم

بسه خسته شدم از بس ضجر کشیدم همه شمشیراشونو بطرف من نشونه میرن چرا؟؟؟؟؟خلاصه جمعی که تا دقایقی قبل شادو خوشحال بودن با این حرف بابای گرامیش بعکس شد و همه سکوت کردندو یه جورایی ناراحت.مادر بیچاره من برای حفظ شخصیت من و آروم کردن اوضاع گفت اشکالی نداره آقای....ولی ما از این رسمها ندداریم اما اگر شما اسرار دارید چشم با یه تخفیف دیگه به ما مجلسو خاتمه بدیم(حالا ما شدیم خریدار عروس خانم و باباشم فروشنده متاسفم برای کساییکه روی رندگی دخترشون معامله میکنند)باباش گفت من آبرو دارم پیش کردها و باید شیربهارو بگیرم(تو که راست میگی)وگرنه مشکلی نبود.کن نگاهی به مادر و خوده زینب انداختم اون بیچاره ها از شدت خجالت از کاری که باباش انجام داده بود قرمز شده بودن و سرشونو پایین انداخته بودن دلم براشون سوخت که شخصیتشون اینطور خورد شد تازه داشتم کم کم منظور حرف مادرشو میفهمیدم(قابل ذکر است این داستانه واقعی و اتفاقاتی که برای من افتاده رو دارم مینویسم فقط قصدم نشون دادن تفاوت فرهنگ و زبان و اصالت در ازدواجه و راهنمایی برای کسانیکه شاید موردی مشابه من داشته باشند و اگر راهت مینویسم قدی خدایناکرده برای توهین به هیچ اقلیت یا مذهب و یانژاد و قوم خاصی نیست احساسه خودمو فقط و فقط در مورد زندگی شخصیم بیان میکنم)چونه زدن برای خرید عروس خانم شروع شد و هرکسی میخواست یجوری قیمتو پایین بیاره مادرش کم کرد عموش کم کرد بابا و مامانم کو مردندو خلاصه تا 500 هزار تومان رسید که دیگه بابای عروس از این پایین تر نیومد که نیومد.توافق شد سر مبلغ 500 هزار تومان و جالبه بدونید باباش با پررویی تموم گفت چکشو بنویسید بخاطر اطمینان بیشتر که اینجاهم مامانم لطف کردند و چون من اصلا فکرشو نمیکردم اینجوری بشه دسته چکمو نیاورده بودم و مامانم دسته چک خودشو درآورد و مبلغو نوشت و داد خدمت بابای عروس و اینطوری عروس خلنم خریداری شدند توسط ما اما قرارشد این چک بطور امانت و بقول پدرش از جهت اطمینان پیشش بمونه تا من خودم پولو بدم و چکو از ایشون بگیرم.قرار عقد گذاشته شد و بابایی که شرط کرده بود بد میدونیم دخترمون توی عقد بمونه بعداز گرفتن چک خوشحال بودو حتی اعتراضی به عقد ما نکرد دیگه کاری نداشتیم و بلند شدیم و تشکر کردیم و با بدرقه خانواده عروس و خداحافظی ما منزل رو ترک کردیم و بطرف خونه خودمون براه افتادیم.خلاصه مینویسم براتون که عقد کردیمو شدیم زن و شوهر.2 تاییمون خوشحال بودیم و سرحال اما غافل از اینکه این خوشحالی ما تا آخر عمر طول نخواهد کشید و تازه اول راهیمو جنگ با سختیهای زندگی.دخالتها.حسادتها.بی وفاییهاست....ادامه دارد

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

از ازدواج با عشق تا جدایی با نفرت قسمت اول

در قسمت نهم داستان زندگیم یه اشاره کوتاه به روابط زن و شوهر و دلایلی که موجب جدایی زوجین در ایران از دید من میشه رو بیان کردم که ظاهرا موجب استقبال زیادی از بازدیدکنندگان محترم وبلاکم شده که با دادن پیام به ایمیلم و گذاشتن نظر در قسمت دوستیابی خواستار ادامه بحث شدند منهم اطاعت امر کردم و به قولی که داده بودم خواستم عمل کنم امیدوارم که بتونم کمکی کرده باشم اگر سوال یا نظر و بحثی داشتید در قسمت پیام لطفا بنوسیسد یا به ادرس ایمیلم بفرستید تا پاسخگو باشم.ممنون.بریم سر بحثمون.در ایران بیشترین دلیل برای جدایی زوجین ازهم متاسفانه منشایی جز سرد بودن در روابط جنسی و عاطفی ندارد.اول به مسئله عاطفی قضیه نگاه میکنیم.بعنوان مثال زن و شوهری که باهم ازدواج میکنند در درجه اول باید به هم احترام بزارند حتی در موقعیکه تنها در منزل هستند منظورم اینکه با ملایمت و مهربونی باهم برخورد کنند از لفظهای جانم عزیزم و...برای صدا کردن همدیگه استفاده کنند اینکار باعث بوجود اومدن علاقه و به اصطلاح خودمن عشق میشه هیچ اشکالی نداره زوجن حتی در جمعی هم باهم اینطور برخورد کنند بنظر من این نشانه شخصیت و دوستداشتن زوجین بهم است نه نشانه امل بودن یا لوس بازی زوجین برای هم زندگی میکنند نه دیگران احترام گذاشتن به نظر دیگران رو با زندگی خودتون قاطی نکنید.مردی که در بیرون از منزل مشغول کار است باید بعد از اومدن به منزل تمامه مسایل کاری رو جلوی درب خونه چال کنه و وارد خونه بشه و اکر خانم هم شاغل است بهمینصورت.کانون گرم زندگیرو با مشکلات کاری قاطی نکنید زندگی ارزشش بالاتر از کارو پول و بانکه.2نفری که با عشق و علاقه زندگی رو میسازند باید تا آخر همینطور عاشق هم بمونند اونهایی که ازدواج کردند منظور حرف منو میفهمنند اگر شماییکه الان چندین ساله ازدواج کردید روزهای اول ازدواجتون رو با الان مقایسه کنید میبینید از لحاظ عاطفی و جنسی خیلی خیلی سرد شدید.تابحال به دلیلش فکر کردین؟؟؟؟؟؟یکش همین مساله احترام گذاشتن به همدیگه است روزهای اول باهم خوب صحبت میکردیدو قربون صدقه هم میرفتید و توی سکس هم گرم بودید اما حالا چرا مثل قبل نیستید؟؟؟چون مشغله کاری و فکریتونو بیشتر اهمیت دادید تا به روابط عاطفی و عشقی در زندگیتون.شما روزهای اول زندگی چون از صفر شروع کردید و باهم زندگی رو ساختید که مشغله کاریتون و وقت تفریحتون کمتر از الان بوده درسته؟الان در رفاه و آسایش بیشتری هستید در مقایسه با اوایل زندگیتون.مثلا ماشین دارید ویلا دارید منزل شخصی دارید و مستاجر نیستید و .....هنوزم دیر نشده برگردید به همون اول زندگیتون و قربون صدقه هم برید حتی جلوی بچه هاتون اما با رعایت حریم والدین و فرزندان به اونها هم عشقو یاد بدید تا اونها بفهمند عشق با هوس دنیایی تفاوت داره.اما مساله اصلی دز کشیده شدن زندگیها به طلاق روابط جنسی بین زوجین است که متاسفانه همه سرسری از این مهم میگذرند یا بخاطر تعصب بیمورد یا خجالت یا دوست نداشتن انجام کاری برای هم.اما این واقعیت زندگیست که خدا 2 جنس را آفرید گذشته از مساییل دینی عرض میکنم خدمتتونها تا با انتخاب همدیگه و ارزای جنسی به هم علاقه مند بشمن اما راهای درست اینکار برای اینکه یکی از زوجین به انحرافه جنسی کشیده نشند و جرقه ای باشه برای کم محبتی و اعصبی بودن و مهم نبودن حتی وجود زوجش در زندگی مشترک چیه؟؟؟؟بعنوان مثال خلنمی از بوی بد دهانه شوهرش رنج میبره حالا یا بخاطر کشیدن سیگار یا بوی طبیعی لثه.شوهر موظف است قبل از اینکه بخواد ابراز محبت و دوست داشتنش رو به خانمش نشون بده مسواک بزنه اما زنهم باید از دوست نداشتن بوی دهان شوهر بخاطر استحکام زندگی هردوشون بگذره یا این حالت میتونه عکس باشه زن سیگاری یا بوی بد دهان و مرد دوست نداره.حتما میگید چه ربطی داره؟؟؟؟؟؟؟ربطش در اینه که وقتی یکی از زوجین لب گرفتنو دوست داره اما طرف مقابل خوشش نمیاد و گذشت نداره کا اینطور 1یش میره که آقا یا خانم چون از اینکار لذت میبره اما طرف زندگیش بدش میاد حالت حریص به خودش میگیره اگر موقعیتی غیر از همسر خودش و بقول خودمون حرام براش بوجود بیاد چون کمبود این مساله رو داره دستو پاش شل میشه و این تازه اول کاره.هرروز اشتیاقش بیشتر میشه برای حرام و خیانت به همسرش و از یه لب کوچک شروع و کار بجاهای باریک میکشه یکبار رابطه جنسیه کم کم پای مشروب توی رابطه باز میشه وهمینطور لذت کاذب بعد تریاک.شیشه.کراکو.....آخرشم ایدز.برای همین اکر یکی از همسران گذشت داشته باشن زندگی هرروز بهتر میشه.چرا زوجین وقتی میتونن بهترین حالات و حرکاتی که شخص حرامی براشون انجام میده خودشون برای هم انجام ندن تا از بی محبتی نصبت بهم شروع بشه و تا مرض طلاق پیش بره؟؟؟؟؟؟؟در اکثر طلاقها اگر ریشه یابی بشه به این نتیجه میرسیم.عدم تفاهم و یا بد اخلاقی یکی از زوجین و یا بی حوصلگی و.....که بهانه اکثر طلاقهاست ریشه در گذشت نداشتن یکی از زوجین است........ادامه دارد

بی وفا عشق من قسمت دهم

آخه طبق قراری که با مادرش گذاشته بودم این بود که شب خواستگاری باباش از شیربها حرفی نزنه بعد از خواستگاری من خودم پولو طی چند مرحله بدم به بابای عزیزش.دسته گلو با کلی ذوق از گلفروشی گرفتم و رفتم دنباله پدر مادرم و یکی از بزرگهای فامیلمون که خونه بابام اینها منتظر من بودن.سوار ماشین شدیمو بسوی منزل یار راه افتادیم.اونهاییکه رفتن برای خواستگاری میدونن آدم تو این شرایط چه اظطرابی داره.رسیدیم جلوی منزلشون و زنگو زدیم وبا بازشدن درب حیاط و ورود ما به منزلشان و خوش آمدگویی پدرومادرش و خانواده عموش مارو راهننمایی کردن به داخل پذیرایی.نشستیمو حالو احوالو مراسم معارفه تموم شدو عروس خانم هم با آوردن چای به جمع ما پیوستن.سر صحبتو بابام باز کردو صحبتها شروع شد.من ترسم فقط از مطرح کردن مسئله شیربها بود.که تا اینجا بخیر گذشته بود.درضمن برادر ناتنیش هم لطف کرده بودن و لج کرده بودن و در مراسم خواستگاری شرکت نکرده بودن.پدر عروس خانم نظرش رو درباره مهریه بیان کردندو فرمودند 100 سکه طلا مادرم بنده خدا برای اینکه برای ما و عروسش ارزش قائل بشه 50 تا اضافه کرد و شد 150 تا سکه(همه کم میکنن اما ما زیاد کردیم بنشانه احترام گذاشتن به اونها اما نمیدونستم لیاقت ندارن)و یکجلد کلام الله مجید.رسیدیم به قرار عقد که باباش همونطور که برای من کلاس گذاشته بود دوباره تکرار کرد که ما بد میدونیم دختر توی عقد بمونه و....که با کلی کل کل کردن همه ازجمله مادر زینب و عموش که طرف مارو گرفته بودن باباهه دیگه نتونست حرفی بزنه و تسلیم شد برای قبول کردن عقد اما بشرطی که تا عروسی حق نداشته باشیم یکشب تنها باهم باشیم.خلاصه قرار مدارها گذاشته شدو با فرستادن صلوات خاتمه پیدا کرد.همه شیرینی خوردندو تبریک گفتن و آرزوی خوشبختی برای ما کردند.اما من دلشوره خواصی داشتم.نمیدونم چرا همش فکر میکردم یه اتفاقی قراره بیفته.اما ظاهرا تموم شده بودو مسئله خواصی پیش نیومده بود.نفسی کشیدم و پیش خودم خدارو شکر کردم بلاخره تونستم با پشت سر گذاشتن مشکلات و تهدیدهاشون تونسته بودم با سربلندی و پشتکارم جلوشون بایستم و بقول خودمون روشونو کم کرده بودم مخصوصا برادر ناتنیش که سنگ جلو پام مینداخت.توی همین فکرها بودم که با صدای پدرم به خودم اومدم که داشت میگفت به سلامتی اینشا الله خوشبخت بشن و بابای عروس خانم هم گفت انشا الله.اینم دختر شماست و پسر شما هم مثل پسر خودم میمونه و فرقی برام نداره(از شرطهاش معلوم بود راست میگه بابای تازم)خلاصه تعارفهای الکی تموم شدو شیرینیها خورده شد و تازه اول بدبختی من برای کارکردن و درست کردن شیربها و دو دستی تقدیم پدر عروس کردن شروع شد.کم کم بابام و مادرم با اشاره بهمدیکه و به من فهمیدم باید صحنه رو ترک کنیم و برای خداحافظی آماده بشیم.پدرم گفت خوب اگر امری ندارید ما کم کم از خدمتتون مرخص بشیم؟؟؟؟؟؟؟؟مادرش سریع گفت نه خواهش میکنم خوشحال شدیم از آشنایی با شما و آرزوی خوشبختی میکنیم برای هردوشون که خوشبخت بشن.همه با گفتن انشا الله تایید کردند.اما تا خواستیم بلند شیم از همون چیزیکه میترسیدم به سرم اومد.درست حدس زدین.شیررررررررررررررربهااااااااااااااا.باباش زود گفت راستش من یه چیزیو یادم رفت بگم بهتون البته به آقای علیرضا گفته بودم اما خواستم به شما هم بگم تا تکلیفه این مسئله هم روشن بشه؟؟؟؟؟؟؟پدر مادرم با نگاهی بمن که میشد از نگاهشون تعجب و ناراحتی رو خوند سری به نشانه آمادگی برای شنیدن حرف بابای عروس نشون دادن(آخه من چیزی نگفته بودم در اینباره قراری که با پدرش گذاشته بودم این بود که چیزی نگه تا من خودم شیربهای لعنتی رو بندازم جلوش اما افسوس که از شانس من که همیشه بد میارم اینجاهم سرنوشت بازی رو شروع کرد و نامردی باباش برخلاف قولش کارو خراب کرد)پدر گرامشون گفت من برای شیربهای دخترم 2 میلیون خواستم این رسم ماست(ای دروغگو)اما باتوجه به شرایط آقای علیرضا از 1 میلیونش گذشتم ولی 1 میلیون دیگشو میخوام.چشمتون روز بد نبینه.بابا و مامانم که کاردشون میزدی خونشون در نمیومد.رو بمن کردندو گفتن از این شرط چیزی نگفته بودی فقط گفتی حل شده.حقم داشتند بنده خداها پدرش نامردی کرد لو داد تقصیر من چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟منکه مونده بودم چی بگم و از خجالت داشتم میمردم سرمو پایین انداختمو اشک تو چشمام حلقه زد از بیمعرفتی باباش و شانس گند خودم که لحظه آخرم باید شوک بهم وارد بشه.مادرم بمن گفت اگر گفته بودی شیربها میخوان که ما نمومدیم؟؟؟؟؟؟؟وایییییییییییییییییییییی خدااااااااااااااااااااااااااااا......ادامه دارد

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

حرفها و درد دلهای عاشقانه قسمت اول

تقدیم به مدعیانه عشق
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
برای خرید عشق هرکس هرچه داشت آورد.دیوانه هیچ نداشت و گریست.اما هیچکس ندانست که قیمت عشق اشک است و قیمت اشک عشق
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
اگر روزی مردم.تابوتم را سیاه کنید تا همه بدانند سیاه بخت بودم و روی سینه ام تکه یخی بگذارید تا بجای دوستدارانم برام گریه کند.چشمانم را باز بگزارید تا همه بدانند چشم انتظار دوستدارانم بوده ام و دستانم را ببندید تا همه بدانند خواستم ولی نتوانستم
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
در عشق حقیقی کوتاهترین فاصله بسیار طولانیست ولی از طولانیترین فاصله ها میتوان پل زد
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
زندگی مانند دیکته است.هی مینویسیم و هی پاک میکنیم اما غافل از آنیم که عجل یکدفعه داد میزند...برگه ها بالا وقت تمومه...
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
بوسه بر عکست زنم ترسم که قابش بشکند...قاب عکس توست اما شیشه عمر من است...بوسه بر مویت زنم ترسم که تارش بشکند...تار موی توست اما رسشه عمر من است
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
نازم به ناز کسیکه به نازش ننازد ـ 1 نفر را برای 1 نفر ساخته اند نه 1 نفر را برای چند نفر
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
عشق یعنی مستی و دیوانگی.عشق یعنی با جهان بیگانگی.عشق یعنی شب نخفتن تا سحر.عشق یعنی سجده ها با چشم تر.عشق یعنی سر به دار آویختن.عشق یعنی اشک حسرت ریختن.عشق یعنی در جهان رسوا شدن.عشق یعنی مست و بی پروا شدن.عشق یعنی سوختن یا ساختن.عشق یعنی زندگی را باختن
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
هرگز به کسی نگاه نکن وقتی قصد دروغ داری.هرگز به کسی محبت نکن وقتی قصد شکستن قلبشو داری.هرگز قلبی را قفل نکن وقتی کلیدشو نداری
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
کاش میدانستم بعد از مرگم اولین اشک از چشمان چه کسی جاری میشود و آخرین سیاه پوش که مرا به فراموشی میسپارد چه کسی خواهد بود
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
از کسی که دوستش داری ساده دست نکش شاید دیگه هیچکسی رو مثل اون دوست نداشته باشی و از کسی هم که دوستت داره بی تفاوت عبور نکن شاید هیچوقت هیچکس تو رو مثل اون دوست نداشته باشه ...خانمم...
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
گاهی وقتها از نرده بان بالا میریم تا دستهای خدا رو بگیریم قافل از اینکه خدا پایین ایستاده و نرده بان رو نگهداشته تا نیفتی
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
غمگین ترین لحظاتت را از سوی کسی تجربه میکنی که شیرینترین خاطراتت را با او داشتی
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
خدایا به آنان که ادعای عاشقی تو را دارند بیاموز که بزرگترین گناه شکستن دل آدمیان است
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

بی وفا عشق من قسمت نهم

برادر ناتنیش که دیده بود من با اینکه شرطهای سختی جلو پام گذاشت اما من میدونو خالی نکردم به آخرین حربه خودش متوسل شد تا بتونه مانع از تصمیم من بشه و به من تهمت اعتیاد و زد.مادرش هم که دیده بود من روزبه روز ضعیفتر میشم ناخودآگاه به ذهنش رسیده بود که شاید این مساله درست باشه اما از طرفی هم چون میدونست برای آبروی او و دخترش و سربلندی خودم جلوی ایرانیها و فامیلهامون تا دیروقت کار میکنم باورش نشد و فقط ازمن سوال کرد که شایع کردن توی خونوادشون که من مهتادم آیا حقیقت داره؟؟که من گفتم به جونه دخترت که برام عزیزه بخاطر کم خوابی و کار زیاده شما که در جریانی من بخاطر درست کردن جهیزیه دخترت چقدر کار میکنم هم برای آبروی شما و هم آبروی خودم؟؟؟؟؟کردها که برای من و شما ارزشی قاییل نمیشن پس ما برای هم با ارزشیم من خواستم با ازدواج با دخترت به همشون ثابت کنم مردانگی به ادعا نیست به عمله؟؟؟مادرش از این پشتکار من خوشش اومده بود و میشد اینو حس کرد سختیهایی که در زندگی با این قوم مدتها تحمل کرده بود حالا بوسیله من میتونست به نوعی انتقامه غیر مستقیم ازشون بگیره(اینجاهم منه بدشانس بازیچه بودم)خلاصه که این مساله هم به مرورر زمان حل شد و تیر برادره ناتنیش و باباش به سنگ خورد.حالا مساله شیربها این وسط مشکل بعدی بود.توی این مدت که گذشت با عموش رابطم خوب شده بود.جالبه بدونید عموش از موقعه ایکه شخصیت منو شناخته بود باهام خیلی خودمونی شد حتی به من گفت داداشم شیربها رو بگیره طلا همراه دخترش نمیکنه درضمن این رسم شیربها بین ما دیگه مرسوم نیست به تو بیخود گفته تا ازتو پول بگیره تا میتونی بهش نده اما ازمن نشنیده بگیری(اینجا بود که به ماهیت این خانواده پی بردم و با خودم گفتم اگر شما وفا میدونستید چیه به رهبرو کشورتون پشت نمیکردید)خلاصه به عمو و مامانش گفتم با پدرش صحبت کنن تا کوتاه بیاد کمتر بگیره.سال 78 شده بودو من همچنان کار میکردمو جهیزیه درست میکردم.شده بودم مادر عروس.با خانوادم صحبت کردم که اونها حداقل یکمی از شیربها رو بپردازند که با هزار ضحمت و دردسر مادرم قبول کرد.قرارشد بریم خواستگاری.مادرش و عموش تونسته بودن با زحمت زیاد مبلغ شیربها رو به 1 میلیون برسونن.اونزمان من 23 سال داشتم و زینب 18 سال داشت من با خوشحالی که تونسته بودم حداقل به خودم ثابت منم مردانگی به عمله رفتم گل سفارش دادم و 18 شاخه گل رز قرمزو به گلفروش سفارش دادم بزاره توی دسته گل به نشانه سن خانم(من آدم احساسی و عاطفی بودم و هستم دوست داشتم به کسی محبت کنم اونم بامن اینطوری باشه دوستش بدارم و دوستم بداره برای من زن و شوهر در زندگی مشترک معنا نداشت میخواستم با همسرم دوست و رفیق باشم روراست و بدونه دروغ و نامردی احترام گذاشتن به هم رو حتی در خلوت تنهایی خودمونو دوست داشتم و دارم هیچ دلیلئ برای پنهون کردن مساله ای رو ازهم قبول نداشتم چون هر دروغی یه روزی برملا میشه رن و شوهر یهنی 2 نیمه که باهم کامل میشن باید برای استحکامه زندگیشون حتی از خواستهاشون بخاطر هم بگذرند روراستی و صداقت با هم استحکامه زندگی رو بیشتر میکنه حتی در مساییل جنسی بین زن و شوهر نباید مرزی باشه توی کشور ما راحت میشه گفت 90 درصد جداییها و یا به انحراف کشیده شدن زوجین سردمزاجی یکی از آنها نسبت بهمه چرا 2 نفری که باهم پیمان میبندند و ازدواج میکنن توی مساله جنسی برای هم کلاس میزارند و بخاطر هم از کاری که دوست ندارن اما طرف مقابلشون دوست داره نمیگذرند؟؟؟؟؟ازدواج یهنی یکی شدن یعنی فدا شدن 2نفر بخاطر هم اگه زوجهای ما در سکس با هم راحت باشن مطمین باشند طرفین چون کمبودی ندارن هیچگاه به انحراف جنسی کشیده نمیشن تا کانون گرم زندگیشون ازهم بپاشه البته این مساله در تمام مراحل زندگی چه عاطفی و چه جنسی تفاوت نداره اگر دوست داشتید یه قسمت در اینباره به وبلاگ اضافه میکنم تا مفصلا تجربیات و تحقیقاتی که توی ایننترنت و زندگی دوستان و.....داشتمو با شما به بحث میذارم تا بدونید بزرگترین علت جدایی خانوادهای ایرانی مساله درک نکردن جنسی زوجین است)از داستان دور شدیم اما لازم بود نظرمو بگم خلاصه دسته گل آماده شدو ما هم با کلی خوشحالی و آرزو به خودمون رسیدیمو آماده رفتن برای خواستگاری شدیم اما غافل از اتفاقی که قراره بیفته و کار به جاهای باریک بکشهههههههههههههه..............ادامه دارد

بی وفا عشق من قسمت هشتم

گفت.پس شمایید که دخترم بخاطرش خودکشی کرده؟؟؟گفتم بله البته کار درستی نکرده من موافق کارش نیستم.نگاهی بمن کردو زود گفت.من با ازدواجتون موافقم اما 3 تا شرط داره؟؟؟؟؟؟با تعجب و کنجکاوی پرسیدم چه شرطی؟؟؟؟گفت میدونی ما اصلیتمون کرد عراقه و ما دختر به ایرانی نمیدیم(خوشخوراکن آقایون فقط دوست دارن دختر بگیرن)و باید طبق رسوم ما عمل کنی تا دختر بهت بدیم.گفتم خوب رسومه شما چیه مگه؟؟؟؟؟ گفت 1-ما جهیزیه نمیدیم به دخترامون-2-شیربها میگیریم -3-امروز عقد کنی باید فردا عروسی بگیری ما بد میدونیم دختر توی عقد بمونه.اگه میتونی این 3 تا شرطو عمل کنی که بیا با خانوادت خواستگاری وکرنه به سلامت..پرسیدم پس برای رسوم ما ارزشی قاییل نیستید شما؟؟؟؟؟زود گفت تو دختر میخوای از ما بگیری پس با رسومه ما باید باشه نه شما.پرسیدم شیربها که توی ما قبلا رسم بوده اما الان دیگه این رسم برداشته شده اما اشکال نداره شما چقدر میگیرید؟؟؟؟؟؟؟؟گفت من باید توی کردها سربلند کنم همینکه دختر به ایرانی بدم کلی مورد تمسخر قرار میگیرم شما 2 میلیون تومان باید بدید درعوض موقع عروسی ما این مبلغ رو طلا میخریم همراه عروس میکنیم(لطف میکردن با پول خودم میخواستن طلا همراه دخترشون کنن و پز بدن).دنیا رو سرم خراب شد با این 3 تا شرط مسخرش که بعدا فهمیدم خطو داداش ناتنیش میده تا سنگ بندازه اما نمیدونست من خرتر از این حرفام که کوتاه بیام.برای آخرین بار ازش پرسیدم این 3 تا شرط که گذاستید یکم سخته من تازه از خدمت اومدم و تا کاری بگیرم و 2 میایونه شمارو بدم و جهیزیه براش بخرم چند سال میکشه تازه شما میگید عقدم نکنیم پس چجوری من صبرکنم؟؟؟؟؟؟؟با قصاوت قلب گفت راهی نداره(برا این گفتم پیرمردی ظاهرا مهربون بنظر میومد)منم بلند شدم و ازش خداحافظی کردم و درحالیکه از اتاق خارج میشدم اشکهام که همینطور پایین میومدو حتی نتونستم جلوشونو بگیرم و وارد حال شدم همه منتظر بودن تا ببینن نتیجه چی شده از نگاههای همشون که منتظر جواب بودن مشخص بود.من سرمو انداختم پایین و فقط جمله ای که تونستم به زبون بیارم این بود...خداحافظ...فکر کنم با دیدن اشکها و حالت صورت من همه چیزو فهمیدن.از خونه عموش خارج شدم و اصلا نمیفهمیدم کجا دارم میرم یا زمان چجوری میگذره.دیگه عقلم کار نمیکرد اگر به خانوادم میگفتم باباش این شرطهارو برام گذاشته ازخونه بیرونم میکردند حقم داشتن قبول این شرطها یعنی باج دادن و خورد شدن شخصیتم.اما باید چکار میکردم؟؟؟؟؟؟؟؟از یکطرف دلبستگی بود و از طرف دیگه حرف زور باباش.خدایا چرا انقدر منو عذاب میدی؟؟؟؟؟؟؟؟دیگه هیچ راهی برام نمونده بود عقلم از کار افتاده بود.نه پولی داشتم بدم برای شیربها نه کاری داشتم از همه بدتر جهیزیش رو برلی حفظ ابروم جلوی فامیلهام چطور تهیه میکردم که سرکوفت نشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ره دوستی داشتم بنامه سعید که تنها دوستم توی زندگیم تا همین الانه.در جریانه کل کارام و زندگیم بود با اونم مشورت کردم نظرش این بود فایده نداره باباش خواسته منو از سر خودش بازکنه طوری که نه دخترش ناراحت بشه نه خودش بده بشه.اما من به این سادگیها میدونو خالی نمیکردم پس تصمیممو گرفتم کم نیارم اگر اینم امتحانه پس بذار سربلند بشم.به خانوادم فقط جریانه شیربها رو گفتم شاید اونها کمکم کنن اما چشمتون روز بد نبینه غوغایی بپا شد بیا و ببین.اونها درست میگفتن ولی من چکار باید میکردم؟؟؟؟؟؟؟تازه جریانه جهیزیه و امروز عقد فردا عروسیو اگه میفهمیدن که هیچی.سرتونو درد نیارم دیدم اینطوری نمیشه.قبل خدمت شغلم نقاشی ساختمون بود تصمیم گرفتم شروع بکار کنم هم برای تهیه جهیزیه خانم هم پس اندازی برای شیربها.مثل تراکتور از صبح تا نیمه های شب کار میکردم نزدیکهای عید سال 78 بود کارها هم زیاد بود و خدارو شکر درامدم خوب بود با مادرش صحبت کردم البته دور از چشم باباش و قرار گذاشتم اون کم کم بره برا خرید جهیزیش و من چک بدم بهش تا بده به مغازه دار و جهیزیشو بگیره.بابام و مامانم که تعجب کرده بودن از اینطور کار کردن من این در حالی بود با اینهمه کاری که میکردم از پولم خبری نبود.بنده خداها نمیدونستن پولهام میره برای جهیزیه خانم.منم بخاطر آبروم و سربلندی خانم به هیچکس نگفتم فقط سعید میدونست که اونم از برادرم بهم نزدیکتربود.زمان همینطور به سرعت میگذشت و من روز به روز خسته تر و ضعیفتر میشدم بخاطر فشار کاری که بهم میومد تا اینکه یروز چیزی شنیدم که تحملشو اصلا نداشتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ادامه دارد

بی وفا عشق من قسمت هفتم

از بیمارستان بسمت خونه راه افتادم توی راه همش به جریانه امروز فکر میکردم؟چرا سرنوشت داره بامن بازی میکنه؟عشق اولم که ایرانی بود اینطور ازم گرفتش حالا جلوی راهم یکی رو گذاشت که اصلیتش عراقیه بازم داره باهام این سرنوشت لعنتی بازی میکنه؟خدا گناهه من چیه؟؟؟؟چرا بعضیها همزمان با چندتا دختر دوستن و عشقو وسیله هوسشون قرار میدن حداقل ظاهرا ازمن خوشبخت ترند؟؟؟؟؟؟؟؟؟شایدم داری منو امتحان میکنی؟؟؟؟؟اما تو که از درون من آگاهی پس نیازی به آزارم نیست؟؟؟توی همین فکرها بودم که رسیدم خونه.بیچاره پدر و مادرم حال خوبی نداشتن بادیدن چهره آروم من خیالشون راحت شد ازمن سوال کردند و من جریانو کامل براشون گفتم.اونها هم اخلاق منو میدونستن که تصمیم به کاری بگیرم ولکن نیستم و کوتاه نمیام دیگه چیزی نگفتن.فردا بابای زینب از سر کار اومده بودو وقتی جریانه خودکشی زینب رو فهمیده بود (بگفته خود زینب)اومده بود بالاسرش و بغلش کرده بودو چون یدونه دخترش بود خیلس هم دوستش داشت بهش گفته بود چرا اینکارو کردی؟؟؟منکه چیزی نگفتم؟؟؟حالا که انقدر اونو دوست داری بگو بیاد باهاش صحبت کنم ببینم حرفش چیه؟؟؟توی این قضیه مخالفت باباش برادر ناتنیش که از زن اولش بود نقش زیادی داشت.گفته بودم 2تاپسر از زن اولش داشت که یکیشون سربازی که بود کشته شده بود والکی جزو خانواده شهید بحساب اومده بود(این خانواده شهید بودنشونو داشته باشید تا به جریانش برسیم)و باباش حرف این پسرشو خیلی قبول داشت.اون 3تا برادر تنی و مادرش بامن موافق بودن.خلاصه قرارشد برم با پدرش حرف بزنم ببینم حرف حسابش چیه؟؟؟بی خبر از نقشه ای که پدروپسر برا من بدبخت کشیده بودن.روز موعود رسیدو من رفتم خونه عموش که باباش اونجارو تایین کرده بود برای دیدار با هم.این اولین برخورد من و دیدن باباش باهمدیگه بود.قلبم روی هزار میزد ترس از روبرو شدن با پدرش و اینکه چی قراره بین ما بگذره اظطرابمو بیشتر میکرد.به خانوادمم چیزی نگفتم از قرار امروز خواستم مزه دهان باباشو بفهمم بعد بهشون بگم.باید با احتیاط جلو میرفتم چون اونها هم مخالف ازدواجم با زینب بودن.جلوی درب خونه عموش که رسیدم نفس عمیقی کشیدم به خودم گفتم توکه اعتماد بنفست خوبه مثل یه مرد برو جلو وکم نیار و به باباش ثابت کن مردی همونطور که به عموش ثابت کردی.زنگ درو زدم.کیه؟منم.شما؟؟؟علیرضا.بله بله بفرمایید.در بازشد و من داخل شدم زن عموش و مادر زینب اومدن استقبالم.سلام کردمو اونها جواب دادن.توی چشمای مادرش نگاه کردم میشد ترسو نگرانی رو تو چشماش خوند.اما من برام مهم نبود.یه نگاه به اطراف کردم دیدم زینب با دخترعموهاش از لای در اشپزخونه دارن منو نگاه میکنن.یه سری به نشونه سلام برامن تکون دادن منم با سرم جواب دادم.اونم مثل مادرش نگران بنظر میرسید.نگاهمو چرخوندم تا باباشو ببینم اما هرچی نگاه کردم کسی نبود.جا خوردم.یعنی چییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟کجاست پس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟همینطور توی فکر بودم که با صدای زن عموش بخودم اومدم.بفرمایید توی اون اتاق.باباش منتظره شماست.باز سوال براو پیش اومد چرا نیومده توی پزیرایییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟رفته توی اتاق؟؟؟؟؟؟؟؟دلو زدم به دریا و به سمت اتاقی که بمن نشون دادن راه افتادم.در نیمه باز بود ولی داخل اتاق دیده نمیشد.چند ضربه به در زدمو وارد شدم.ضربان قلبم که معلوم نبود روی چند میزنه.فکر کنم اگه دستگاه فشار بمن وصل بود میترکید.صدایی اومد که گفت بفرما داخل.رفتم توی اتاق و با دیدن باباش تعجب کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟آخه یه پیرمرد حدود60ساله با چهره ای به ظاهر مظلوم و دوست داشتنی بود.درست خلاف اون چیزی که توی ذهنم از باباش داشتم.سلام کردم و جواب داد وگفت بفرما درم ببند.منم اطاعت امر کردم و رفتم باهاش دست دادمو نشستم درست روبروش روی یه صندلی که ظاهرا ازقبل برام آماده کرده بودن.گفتم در خدمتم فرموده بودید منو میخواید ببینید؟؟؟؟؟یه نگاه بمن انداخت و بدون مقدمه گفت.....ادامه دارد