۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

بی وفا عشق من قسمت نهم

برادر ناتنیش که دیده بود من با اینکه شرطهای سختی جلو پام گذاشت اما من میدونو خالی نکردم به آخرین حربه خودش متوسل شد تا بتونه مانع از تصمیم من بشه و به من تهمت اعتیاد و زد.مادرش هم که دیده بود من روزبه روز ضعیفتر میشم ناخودآگاه به ذهنش رسیده بود که شاید این مساله درست باشه اما از طرفی هم چون میدونست برای آبروی او و دخترش و سربلندی خودم جلوی ایرانیها و فامیلهامون تا دیروقت کار میکنم باورش نشد و فقط ازمن سوال کرد که شایع کردن توی خونوادشون که من مهتادم آیا حقیقت داره؟؟که من گفتم به جونه دخترت که برام عزیزه بخاطر کم خوابی و کار زیاده شما که در جریانی من بخاطر درست کردن جهیزیه دخترت چقدر کار میکنم هم برای آبروی شما و هم آبروی خودم؟؟؟؟؟کردها که برای من و شما ارزشی قاییل نمیشن پس ما برای هم با ارزشیم من خواستم با ازدواج با دخترت به همشون ثابت کنم مردانگی به ادعا نیست به عمله؟؟؟مادرش از این پشتکار من خوشش اومده بود و میشد اینو حس کرد سختیهایی که در زندگی با این قوم مدتها تحمل کرده بود حالا بوسیله من میتونست به نوعی انتقامه غیر مستقیم ازشون بگیره(اینجاهم منه بدشانس بازیچه بودم)خلاصه که این مساله هم به مرورر زمان حل شد و تیر برادره ناتنیش و باباش به سنگ خورد.حالا مساله شیربها این وسط مشکل بعدی بود.توی این مدت که گذشت با عموش رابطم خوب شده بود.جالبه بدونید عموش از موقعه ایکه شخصیت منو شناخته بود باهام خیلی خودمونی شد حتی به من گفت داداشم شیربها رو بگیره طلا همراه دخترش نمیکنه درضمن این رسم شیربها بین ما دیگه مرسوم نیست به تو بیخود گفته تا ازتو پول بگیره تا میتونی بهش نده اما ازمن نشنیده بگیری(اینجا بود که به ماهیت این خانواده پی بردم و با خودم گفتم اگر شما وفا میدونستید چیه به رهبرو کشورتون پشت نمیکردید)خلاصه به عمو و مامانش گفتم با پدرش صحبت کنن تا کوتاه بیاد کمتر بگیره.سال 78 شده بودو من همچنان کار میکردمو جهیزیه درست میکردم.شده بودم مادر عروس.با خانوادم صحبت کردم که اونها حداقل یکمی از شیربها رو بپردازند که با هزار ضحمت و دردسر مادرم قبول کرد.قرارشد بریم خواستگاری.مادرش و عموش تونسته بودن با زحمت زیاد مبلغ شیربها رو به 1 میلیون برسونن.اونزمان من 23 سال داشتم و زینب 18 سال داشت من با خوشحالی که تونسته بودم حداقل به خودم ثابت منم مردانگی به عمله رفتم گل سفارش دادم و 18 شاخه گل رز قرمزو به گلفروش سفارش دادم بزاره توی دسته گل به نشانه سن خانم(من آدم احساسی و عاطفی بودم و هستم دوست داشتم به کسی محبت کنم اونم بامن اینطوری باشه دوستش بدارم و دوستم بداره برای من زن و شوهر در زندگی مشترک معنا نداشت میخواستم با همسرم دوست و رفیق باشم روراست و بدونه دروغ و نامردی احترام گذاشتن به هم رو حتی در خلوت تنهایی خودمونو دوست داشتم و دارم هیچ دلیلئ برای پنهون کردن مساله ای رو ازهم قبول نداشتم چون هر دروغی یه روزی برملا میشه رن و شوهر یهنی 2 نیمه که باهم کامل میشن باید برای استحکامه زندگیشون حتی از خواستهاشون بخاطر هم بگذرند روراستی و صداقت با هم استحکامه زندگی رو بیشتر میکنه حتی در مساییل جنسی بین زن و شوهر نباید مرزی باشه توی کشور ما راحت میشه گفت 90 درصد جداییها و یا به انحراف کشیده شدن زوجین سردمزاجی یکی از آنها نسبت بهمه چرا 2 نفری که باهم پیمان میبندند و ازدواج میکنن توی مساله جنسی برای هم کلاس میزارند و بخاطر هم از کاری که دوست ندارن اما طرف مقابلشون دوست داره نمیگذرند؟؟؟؟؟ازدواج یهنی یکی شدن یعنی فدا شدن 2نفر بخاطر هم اگه زوجهای ما در سکس با هم راحت باشن مطمین باشند طرفین چون کمبودی ندارن هیچگاه به انحراف جنسی کشیده نمیشن تا کانون گرم زندگیشون ازهم بپاشه البته این مساله در تمام مراحل زندگی چه عاطفی و چه جنسی تفاوت نداره اگر دوست داشتید یه قسمت در اینباره به وبلاگ اضافه میکنم تا مفصلا تجربیات و تحقیقاتی که توی ایننترنت و زندگی دوستان و.....داشتمو با شما به بحث میذارم تا بدونید بزرگترین علت جدایی خانوادهای ایرانی مساله درک نکردن جنسی زوجین است)از داستان دور شدیم اما لازم بود نظرمو بگم خلاصه دسته گل آماده شدو ما هم با کلی خوشحالی و آرزو به خودمون رسیدیمو آماده رفتن برای خواستگاری شدیم اما غافل از اتفاقی که قراره بیفته و کار به جاهای باریک بکشهههههههههههههه..............ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: