۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

از ازدواج با عشق تا جدایی با نفرت قسمت ششم

این داستانه زندگی یکی از خوانندهای خوب وبلاگم بنامه نسترن خانومه
سلام من نسترن هستم من از همه چي ميترسم ازازدواج از زندگي با يه مرد حتي از صحبت با شما هم ميترسم به نظر من تماس جنسي يه چيز بي خوديه بدون اونم ادم ميتونه بچه دار شه من شكست عشقي سختي داشتم اگه بگم حتي سنگ هم به حالم گريه ميكنه اما ميگم تا شايد كمي اروم بگيرم.
مي خوام از اول اشنايمو بگم از روزهایي كه شده بودم ليلي قصه ها. اره كسي كه به عشق اعتقاد نداشت عاشق شده بود عاشق يه پسر به نام هادي. من هر روز صبح به مدرسه ميرفتم براي رفتن به مدرسه مي بايست از در خونشون رد ميشدم اولش حتي نگاهش هم نميكردم يعني برام مثل بقيه آدمها بود يه.غريبه که هيچ احساسي بهش نداشتم
ولي هر روز سر راهم مي ايستاد دروغ نگم هيچ چي نميگفت فقط نگام ميكرد ديگه برام يه آشنا بود هر روز چه موقع رفتن چه موقع برگشتن مي ديدمش يه روز صبح كه به مدرسه ميرفتم معمولا موقع رفتن به مدرسه تنها بودم برخلاف برگشتني تنهايي به مدرسه ميرفتم ديدم جلوي در خونشون ايستاده دلم ميگفت كه امروز این همون آدم قبلي که هرروز میدیدمش نيست ولي چاره نداشتم به راهم ادامه دادم سلام كرد و ازم خواست كه اجازه بدم تا جلوي مدرسه باهام بياد منم از ترس هيچ چيز نگفتم فقط دو قدم به دو قدم رفتم اونم پشته سرم ميومد اونم توی شهر به اين كوچكي اگه كسي ميديد ديگه همه مردم ميدونستند.خلاصه شش ماه ازاين سردرگمي گذشت نميتنوم انكار كنم دوستش نداشتم شغلش اذاد بود خلاصه از در مغازه اش شمارشو رو برداشتم بهش زنگ زدم موقعي كه بهش زنگ زدم ديگه تعطيلات بود مدرسه ها تعطيل بود وقتي گوشي رو برداشت گفتم ببخشيد اشتباه گرفتم ولي غافل از اينكه منو شناخته بود بعد سه روز دوباره زنگ زدم گفتم اشتباه گرفتم نذاشت حرفم تموم بشه گفت نه اشتباه نيست ميترسيدم حرف بزنم ولي غرورم هم بی تقصير نبود گفت كه دوستم داره و بدون من زندگي براش بي مفهومه به عشقش اعتقاد داشتم همينطور كه الان دارم گفتم اين حرفها منو قانع نميكنه گوشي رو قطع كردم زنگ زد برداشتم اون از عشقش ميگفت و من مثل آدمهای کرولال گوش ميكردم بهم گفت وقتي كوچيك بودي و يه شلوار آبي آسموني ميپوشيدي و به پارك ميومدي من از اون موقع عاشقت شده بودم وقتي دفتر خاطراتمو خوندم ديدم من اون شلوارو وقتي سيزده سالم بود خريده بودم و اون موقع هنوز هيچ چيز نميدانستم ما طبق عادتمون هر شب با خانواده ام به پارك نزديك خونمون ميرفتيم و او هم بدون استثنا هر شب ميومدبه پارک ديدينش بهم روحيه ميداد ميومد نزديك صندلي ما مينشست و موقع رفتن به خونه پشت سرمون ميومد خلاصه باهم حرف زديم گفتم به عشقت ايمان ندارم گريه كرد يه پسر بيست و چهار ساله گريه كرد گوشي رو قطع كرد بهش اس ام اس دادم كه دوستش دارم و اين يه حقيقته خلاصه هر روز با هم حرف مي زديم هر روز همديگه رو ميديدم گفت كه امروز مادرم رو ميارم تا ببينتت شب شد و ما به پارك رفتيم اومدند و نزديك صندلي ما نشستند خلاصه يه روز صبح برام خواستگار اومد يه پسر پولدار ونجيب وزيبا خلاصه خدا وقتي شاد بود اونو افريده بود بعد دو روز قرار شد كه خانوادم جواب مثبت رو بگن ولي من موافق نبودم من دوستش نداشتم يكي ديگه تو دلم خونه كرده بود كه بيرون كردنش برام سخت بود گفتم من ميخوام درس بخونم من قصد ازدواج ندارم ولي كو گوش شنوا فقط تو خونه يه حرف بود اينكه نسترن خودتو حاضر كن ديگه فاميلها هم باخبر شده بودند همه ميگفتند نسترن خوش به حالت ميگفتند داريم بهت حسودي ميكنيم ولي من شاد نبودم تو دلم يه غصه بود كه هيچ كس ازش خبر نداشت بهش گفتم دارن به زور شوهرم ميدين گفت ميخواي ازدواج كني گفتم نه گفتم كه من رازي نيستم همه شرايط پسره رو بهش گفتم گفت از زندگيت ميرم بيرون برو خوشبخت باش اما من رازي نبودم گفتم تمومش كن نميخوام بشنوم اون ميگفت من تا چند سال هم نميتونم خونه اي مثل خواستگارت رو برات بخرم ولي برام مهم نبود اون حرفاشو ادامه ميداد تا اينكه گفتم اگه تموم نكني قهر ميكنم و خودمو ميكشم تموم كرد پدرم كه داشت جهيزيه ام رو حاضر ميكرد مادرم هم مهمون ها رو ميشمورد و منم هم كارم شده بود گريه سه شب نخوابيدم داشتم از خدا ميخواستم كه كمكم كنه يه شب كه تو سجاده بودم و ساعت دو نيمه شب بود داشتم با خدا حرف ميزدم و ميگفتم خدايا من اونو دوست ندارم نميخوام با كسي ازدواج كنم كه حتي يه ذره هم مهرش به دلم ننشسته مادرم صحبتهامو شنيد صبح به خونه خواستگارم زنگ زد و گفت كه ما منصرف شديم انگار دنيا را بهم دادند اولين كاري كه كردم به هادي زنگ زدم و موضوع رو گفتم اونقدر خوشحال شد كه از پشت گوشي هم ميتونستم حس كنم چه حالي داره خلاصه يه روز گفت اگه مادرم رو بفرستم خواستگاريت چي ميشه تورو بهم ميدن؟منم ميدونستم كه مادرم دختر به كسي كه خونه نداشته باشه نميده گفتم نميدونم تو بفرست ببينيم چي ميشه؟اونها اومدن برای خواستگاری مادرم هم مثل خواستگار قبليم بدون نظر من جواب رو گفته بود ولي با اين تفاوت كه اين دفعه جواب منفي بود. دوباره افسردگي گرفتم فكر ميكردم دنيا به آخر رسيده ولي هادی بهم اميد ميداد ميگفت كه ما دو تا ماهي آبيم كه جداييمون محاله خلاصه روزگار ميگذشت تا اينكه... ببخش اقا عليرضا ديگه نميتونم بنويسم چشام پر اشكه بقيه اش رو برات ميفرستم منتظر باش.........متاسفم اول برای شما نسترن جان که تا اینجای داستان زندگیت بازیچه دسته خانوادت شده و ظاهرا از دید مادر گرامیتون داشتن خونه خوشبختی میاره.آیا مادرتون زمانیکه با پدرتون ازدواج کردند خونه داشتند و بنظر شما داشتن خونه و ماشین و...خوشبختی میاره؟؟؟ این جمله رو بخاطر بسپار نسترن خانم ×××ما آدمها یکبار به دنیا میایم و یکبار فرصت زندگی بهمون داده میشه و یکبارم جناب ازرائیل میادو جونمونو میگیره پس در فرصت زندگی که به ما فقط یکبار داده میشه درستش اینه زندگی کنیم نه ناامید باشیم بعدازهرشکستی باید تلاش کنیم تا زندگی رو دوباره بسازیم ولی با این تفاوت که اشتباهات قبلیمونو تکرار نکنیم .شکست در زندگی رسم زمونه است برای ساخته شدن آدمها این شکست حتما نباید توی عشق باشه ممکن توی کار باشه و ...پس امیدتو از دست نده وبقول خودمون ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه است ×××منتظر ادامه داستانت هستم تا در آخر نتیجه گیری کنیم....با تشکر از شما.....علیرضا......

۳ نظر:

يه دوست گفت...

نسترن خانوم خيلي زجركشي خدا صبرت بده نمردي خودش عالميه

ناشناس گفت...

سلام عليرضا جون مرسي از زحمتهات مطالبه از ازدواج با عشق تا جدايي با نفرت كه حرف نداره خيلي آموزندست.فدات شبنم

titu گفت...

سلام شبنم خانم باز هم تشكر از لطفي كه به من داريد؛سالي خوب و خوش براتون آرزومندم