۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

بی وفا عشق من قسمت یازدهم

بسه خسته شدم از بس ضجر کشیدم همه شمشیراشونو بطرف من نشونه میرن چرا؟؟؟؟؟خلاصه جمعی که تا دقایقی قبل شادو خوشحال بودن با این حرف بابای گرامیش بعکس شد و همه سکوت کردندو یه جورایی ناراحت.مادر بیچاره من برای حفظ شخصیت من و آروم کردن اوضاع گفت اشکالی نداره آقای....ولی ما از این رسمها ندداریم اما اگر شما اسرار دارید چشم با یه تخفیف دیگه به ما مجلسو خاتمه بدیم(حالا ما شدیم خریدار عروس خانم و باباشم فروشنده متاسفم برای کساییکه روی رندگی دخترشون معامله میکنند)باباش گفت من آبرو دارم پیش کردها و باید شیربهارو بگیرم(تو که راست میگی)وگرنه مشکلی نبود.کن نگاهی به مادر و خوده زینب انداختم اون بیچاره ها از شدت خجالت از کاری که باباش انجام داده بود قرمز شده بودن و سرشونو پایین انداخته بودن دلم براشون سوخت که شخصیتشون اینطور خورد شد تازه داشتم کم کم منظور حرف مادرشو میفهمیدم(قابل ذکر است این داستانه واقعی و اتفاقاتی که برای من افتاده رو دارم مینویسم فقط قصدم نشون دادن تفاوت فرهنگ و زبان و اصالت در ازدواجه و راهنمایی برای کسانیکه شاید موردی مشابه من داشته باشند و اگر راهت مینویسم قدی خدایناکرده برای توهین به هیچ اقلیت یا مذهب و یانژاد و قوم خاصی نیست احساسه خودمو فقط و فقط در مورد زندگی شخصیم بیان میکنم)چونه زدن برای خرید عروس خانم شروع شد و هرکسی میخواست یجوری قیمتو پایین بیاره مادرش کم کرد عموش کم کرد بابا و مامانم کو مردندو خلاصه تا 500 هزار تومان رسید که دیگه بابای عروس از این پایین تر نیومد که نیومد.توافق شد سر مبلغ 500 هزار تومان و جالبه بدونید باباش با پررویی تموم گفت چکشو بنویسید بخاطر اطمینان بیشتر که اینجاهم مامانم لطف کردند و چون من اصلا فکرشو نمیکردم اینجوری بشه دسته چکمو نیاورده بودم و مامانم دسته چک خودشو درآورد و مبلغو نوشت و داد خدمت بابای عروس و اینطوری عروس خلنم خریداری شدند توسط ما اما قرارشد این چک بطور امانت و بقول پدرش از جهت اطمینان پیشش بمونه تا من خودم پولو بدم و چکو از ایشون بگیرم.قرار عقد گذاشته شد و بابایی که شرط کرده بود بد میدونیم دخترمون توی عقد بمونه بعداز گرفتن چک خوشحال بودو حتی اعتراضی به عقد ما نکرد دیگه کاری نداشتیم و بلند شدیم و تشکر کردیم و با بدرقه خانواده عروس و خداحافظی ما منزل رو ترک کردیم و بطرف خونه خودمون براه افتادیم.خلاصه مینویسم براتون که عقد کردیمو شدیم زن و شوهر.2 تاییمون خوشحال بودیم و سرحال اما غافل از اینکه این خوشحالی ما تا آخر عمر طول نخواهد کشید و تازه اول راهیمو جنگ با سختیهای زندگی.دخالتها.حسادتها.بی وفاییهاست....ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: