۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

بی وفا عشق من قسمت چهاردهم

زندگی مشترک رو زیر یک سقف شروع کردیم با کلی ذوق و شوق.کارهای نقاشی ساختمون کم شده بود و ماهم مثلا متاهل بودیمو دوست داشتیم بهترین زندگی رو برای همسرمون درست کنیم ماشینم که بابام بنده خدا فروخته بود و پولشو داده بود به من برای رهن خونه.باید دنباله کاری میرفتم.خدارو شکر آدم تنبلی نبودم توی زندگیم و از کارکردن  هیچ اباهی نداشتم.مهم زندگیم بود نه نوع کاری میکنم.داشتم از جلوی آژانسی رد میشدم چشم افتاد به نوشته روی شیشه آژانس کرایه اتومبیل که نوشته بود به یک نفر تلفن چی احتیاج دارم.خوشحال شدم و با خودم گفتم هرچی حقوقش باشه میرم مهم نیست.حداقل جلوی خانمم شرمنده نشم که خیلی سخته مردی جلوی همسرش شرمنده باشه.رفتم داخل و سلام کردمو از شرایط پرسیدم دیدم نصبت به تایم زمانی که باید پاسخگوی تلفنها باشم حقوقش خیلی کمه ولی باید چکار میکردم؟تصمیم گرفتم قبول کنم.توی دو دلی بودم که برادر صاحب آژانس وارد شد و باهم سلام کردیمو رفت گوشه ای ایستاد.یه مرد به ظاهر عصبی اما با قلبی مهربون و دلسوز(اینها رو بعدا فهمیدم)داشت به صحبتهای من با برادرش گوش میکرد.ناخودآگاه ازمن پرسید شما گواهینامه هم دارید؟گفتم بله حاجی....گفت سنت چقدره؟گفتم حدود24 دارم.چطور حاج آقا؟گفت راستش من تاکسی شهری دارم و راننده کمکی من رفته وقتی دیدم شما متاهلید و ظاهرا جوانه فعالی هستی و برای تامین زندگیت با این حقوق کمه تلفنچی که برادرم میده داری قبول میکنی با خودم گفتم من تاکسیمو بدم شما کار کنی تا هم من یه لقمه نون بخورم هم شما البته اگر دوست داشته باشی چون تلفنچی آژانس به درد کسی میخوره که شغل دومش باشه وگرنه جوابه خرج زندکی رو نمیده باز تاکسی بهتره؟منکه داشتم از خوشحالی پردر می آوردم سریع گفتم منکه از خدامه.خدا شمارو برا من فرستاده تا جلوی زنم و دیگران شرمنده نشم.شرایط کار به این شکل بود که بعداز انجام مراحل قانونی برای گرفتن پروانه تاکسیرانی که کلی هم دردسر داشت از اماکن و مفاسدو عدم اعتیادو سوپیشینه و....که خدارو شکر برام هیچ مساله ای نبود و خیالیم از همش راحت بود چون موردی نداشتم برای ترسیدن.حقوقشم به این شکل بود که 30 درصد از در آمد ماشین برای من بود و مابقی برای صاحب ماشین یعنی اگر روزی 10000 تومان کار میکردم 3000 تومان برا من بود ومابقی برای مالک تاکسی البته این قانونه کمکی و مالک بود.حاجی بر خلاف ظاهر خشنش خیلی دل رحمو مهربون بود من همیشه دعاش میکنم امیدوارم اگه یروزی این داستانه منو خوند بدونه من همیشه بیادش هستم و بخاطر این لطفش دعاگوشم هرجا هست خدا پشتو پناهش باشه و سایشو بالا سر خونوادش نگهداره.این شد که ما شدیم کمکی تاکسی.خوبی اینکار این بود اگر چندسال کار میکردی و هیچ موردی از نظر منکراتی و شکایت مسافر و...نداشتی بهت تاکسی دولتی میدادند و بعد چندسال میشدی مالک تاکسی.ماجرا رو کوتاه میکنم.خلاصه زندگیم با اینکار میگذشت جدا از مشکلات خودش.منو زنم هم زندگی خوبی داشتیم اونم خیلی خوب بود از همه نظر(تمیزی/آشپزی/احساس مسئولیت/روابط اجتماعی و فامیلی/سیاست زنانگی و...)فقط تنها مشکلش سرد شدن توی روابط عاطفی و جنسی بعد از گذشت مدتی از زندگی مشترک و از همه مهمتر(قابل توجه زوجین)ارتباط بی اندازه با دختر عموهاش و خانوادش و کلا فامیلهاش بود.طور بود که منو شبها تنها میذاشت و میرفت خونه عموش و شبو با دختر عموهاش میگذروند.بارها این مسئله رو بهش گفتم اما توجه نکرد این در صورتی بود که من حتی هیچ جا بدون اون نمیرفتم حتی یکشبم با دوست و فامیلهام بدون اون نگذروندم.اخلاق بد دیگشم این بود مثلا توی مجالس خیلی به ندرت کنار من بود(البته مجالس خانوادگی یا عروسیهای طرف خانواده ما)از نظر فرهنگ خانوادگی خیلی باهم تفاوت داشتیم(اختلاف فرهنگ و اصالت)یه جورایی حس حسادت داشت.جالبه بدونید ازبس خانوادش با فرهنگ بودن ما یکشب خونه دایی بزگش دعوت بودیم برای اولین بار بود شب موقع خواب مادرش گفت پیش هم نخوابید بی احترامی به داداشمه(جالبه آدم با زن خودش که محرمشه تنها نخوابه بی احترامیه)این در حالی بود که ما توی فامیلهامون آزاد آزادیم حتی مجالس عروسیهامون مختلته.منهم بخاطر اینکه دایه بزرگش ناراحت نشه جدا خوابیدیم مثل عصر هجر(مردا تو یک اتاق و زنها توی یک اتاق)و یادم رفت بگم این دایی گرامی پسری داشت که عاشق زن من بود در زمان مجردیش(چقدر زنم کشته مرده داشته اما در آینده میفهمید)اما رفتارو حرکاتش تابلو بود هنوز دوستش داره تااینکه.............ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: