۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

از ازدواج با عشق تا جدایی با نفرت قسمت هشتم

ادامه داستان نسترن خانم
ميگفت وقتي دلم برات تنگ ميشه ميرم ترانه هاي ليلا فروهرو گوش ميكنم و به عکس لیلا نگاه ميكنم اخه ميگفت شبيه ليلا هستم خلاصه وقتي با دوستام نشسته بوديم و با هم صحبت ميكرديم صحبت از تماس جنسي شد اولين بارم بود كه ميشنيدم.اونا گفتن و من زدم زیر خنده ميگفتم دروغه اما وقتي ديدم همه بچه ها حرفشو تاييد ميكنن به خودم اومدم ديگه حالم از همه مردها به هم ميخورد حتي از پدرم ديگه دوستش نداشتم وقتي برام پيام ميفرستاد كه دوستم داره ميگفتم من بالعكس تو ميگفت بدون تو زندگي برايم زندونه اما من ميگفتم با تو بودن زندان برام بدون تو ازادم ازش خواستم همديگرو فراموش كنيم ولي مخالفت ميكرد ميگفت تو از اول هم منو دوست نداشتي ولي من نميتونم تركت كنم ديگه فكر خودمو نميكردم فقط فكرم اين بود كه ترك من اونو ناراحت ميكنه ولي فكر چيزهايي كه دوستام گفته بودن از ذهنم نميرفت بيرون ولي بازم دوستش داشتم خلاصه چند روزي گذشت يه روز معصومه يكي از همكلاسي هام اسم هادي رو برد بهش شك كردم چون براي رفتن به خونشون بايد از جلوي مغازه او رد ميشد به خاطر همون رفتم باهاش دوست شدم چند روزي با هم ميگشتيم تا اينكه صحبت از دوست پسر باز كردم ازش پرسيدم اسم دوست پسرت هاديه اره اول انكار كرد ولي بعد اعتراف كرد كه چند ساله كه باهاش دوسته باور نميكردم نه نه نه اصلا امكان نداشت بهش زنگ زدم و ماجرا را گفتم ولي قسم خورد كه از هيچ چيز خبر نداره باور نكردم چند روز به تلفناش جواب ندادم خلاصه اس ام اس كرد كه بزارم براي اخرين بار حرفش رو بزنه قبول كردم گفت كه تو تنها دختري هستي كه من باهاش حرف زدم و تنها دختري هستي كه شب با خيالش خوابيدم ميدونستم دروغه يه دروغ محض فردا به معصومه زنگ زدم دوباره شروع كردم به اينكه هادي اقا چطوره گفت به قول خودش نه بابا درست گفت تكيه كلام هادي نه بابا بود نه ديگه مطمئن شدم قطع كردم دوباره به هادي زنگ زدم گفت اره باهاش دوستم چطور مگه؟؟انگار دنيا رو سرم خراب شد گفت دوستت داشتم ولي تو تمام نياز منو رفع نكردي نيازش اين بود كه يكي باشه كه هر پنج دقيقه يك بار بهش بگه دوست دارم نه ديگه چاره جز خود كشي نداشتم تصميم گرفتم خودمو بكشم وقتي يادم ميومد كه چه حرفايي بهم گفته بود مثل يه تيري بود كه به قلبم وارد ميكردن تيغ رو برداشتم خواستم رگمو ببرم...
دلم نمي يومد رگم رو ببرم ولي از اين زندگي نكبتي خسته شده بودم چاره اي جز خودكشي نداشتم چشامو بستم و تيغ رو گذلشتم مچ دستم و كشيدم خون همه جا رو گرفته بود چشامو بستم و منتظر مرگم شدم منتظر دادو فرياد مادرم بودم بعد چند دقيقه چشامو باز كردم نمي دونستم خودمم يا روحم دو تا كشيده به خودم زدم نه زنده بودم با بدبختي خون و قطع كردم و يه بلوز استين بلند پوشيدم تا خانوادم چيزي نفهمند مادرم ميگفت هواي به اين خوبي چرا اين بلوزو پوشيدي گفتم سردمه مادرم از ترسش منو برد دكترم اخه من كه چيزيم نبود خلاصه از اين ماجرا يه ماهي گذشت نه هادي بهم زنگ ميزد نه من به او ديونه شده بودم نسترني كه با بچه ها خاله بازي مي كرد كجا بود نسترني كه تا پنج دقيقه خونه رو مثل دسته گل ميكرد كجا بود هيچ كس نمي تونست بهم بگه كه بالاي چشت ابرو.مادرم ميگفت بايد تو به تيمارستان بري نشستم و فكر كردم من كه همين و ميخواستم ميخواستم هادي تركم كنه از روزي كه اون حرفارو در مورد سكس شنيده بودم ازش متنفر شده بودم نه اما نه من اونو حتي با چيزهاي بدم دوست داشتم فراموش كردنش برام سخت بود یروز صبح گوشيم زنگ زد با عجله بدون نگاه به شماره برداشتم اره هادي بود ازم ميخواست ببخشمش ميگفت كه اون روز عصباني شده و اون حرفارو در مورد معصومه گفته.اما من ميدونستم داره دروغ ميگه چند دقيقه با هم صحبت كرديم از اول اشنايمون از اين يه ماهي كه بدون هم بوديم ازم خواست كه برگردم دلم ميگفت قبول كن اما عقلم يه چيزه ديگه ميگفت مونده بودم بين بهشت و جهنم خلاصه گفتم تا عصر جواب ميدم معصومه رو واسه ناهار دعوت كردم نمي تونستم چشامو رو همه چي ببندم بهش اره رو بگم به خاطر همين بايد مطمئن ميشدم عصر وقتي معصومه خواست بره موبايلش رو برداشتم وبعداز رفتن معصومه بهش زنگ زدم كه موبايلت جا مونده و فردا صبح برات ميارم.از اونطرفم با گوشي معصومه به هادی زنگ زدم هيچ چي نميگفتم...بقيه رو ميفرستم.....
×××خوب تا اینجای داستانه زندگیت میشه اینطور نتیجه گرفت:این رابطه بین شما و اون آقا یکطرفه بوده(عشق شما باهوس اون).شما عاشق بودید اما اون دنباله هوس بوده و با این صحبتهای بیمعنای خودش که تو نمیتونی تمومه نیازهای منو برآورده کنی با کس دیگه هم ربطه داشته بقول شما چند سال با معصومه دوست بوده.اشتباه اول شما:وقتی دیدید عشقتون خائن تشریف دارن و بهتون ثابت شد و خودشهم انکار نکرد رابطشو با یکی دیگه پس چرا بخاطر خیانت اون به خودت تصمیمه بچه گونه خودکشی رو گرفتی؟؟؟خودکشی برای آدمهای بی عقله و در بعضی موارد برای گوول زدنه طرف مقابله تا با اینکار احساساته طرف مقابلو تحریک کنه و بتونه اونو بیشتر جذب مثلا عشقو وفاداریش کنه.(مثل همسر من در داستانه زندگیم )اشتباه دوم:شما نباید دیگه باهاش صحبت میکردی حتی بطور اتفاقی.کسیکه هنوز بعنوان شوهر رسمی شما نیست و ازشما درخواست برآورده کردنه نیاز جنسیشو میکنه و همزمانم بشما خیانت میکنه لیاقت حتی نگاه کردنم نداره چه برسه صحبت دوباره ....×××
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
متاسفانه در جامعه ما بخاطر عشقهای زودگذر(هوس) بین جوانها مخصوصا بیشتر خانمها از سن 16تا22معمولا اتفاقات ناخوش آیندی می افته که حتی در خیلی موارد منجر به از دست دادن بکارتم میشه و این بخاطر بی تجربگی و احساسی بودنه دخترهای این سن وساله.ازهمه بدتر کسانیکه دچار این اتفاق میشن با تعاریف غلط ازاین اتفاقها که مقصر هم خودشون هستن برای دوستانشون در محیط مدرسه یا خارج اون باعث دید بد و ترس  دیگران از ازدواج و رابطه جنسی متعادل بین زن و شوهر میشن وبا اینکار نقششون دوستی خاله خرسه است.اگر رابطه عاطفی و جنسی بین خانم و آقا بد بودو ترس آور خدا تنها یک جنسو می آفرید نه دو جنس که با ازدواج بشن یک نفر کامل.خواهشن دخترخانمها اولا توی سن کم با فکرهای بیخود و تخیلات عشقی با کسی دوست نشید و اگرهم شدید پاکدامنی خودتونو حفظ کنید به زبون ساده کسیکه شمارو برای جسمتون بخواد لایقه نگاه کردنم نیست چه برسه دوست داشتن.راه درسته برآورده شدن تمامی نیازها برای طرفین ازدواجه.اینجاست که تفاوت عشق با هوس مشخص میشه.بهترین سن برای ازدواج خانمها بنظر من22وآقایون30 به بالاست وتفاوت سنی بین 7تا12سال مرد بزرگترباشه بهتره.....با تشکر.....علیرضا

۲ نظر:

ناشناس گفت...

مرسي از راهنمايتون جالب نوشتي

titu گفت...

باسلام به شما دوست عزیزم نظر لطفتونه