۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

بی وفا عشق من قسمت دهم

آخه طبق قراری که با مادرش گذاشته بودم این بود که شب خواستگاری باباش از شیربها حرفی نزنه بعد از خواستگاری من خودم پولو طی چند مرحله بدم به بابای عزیزش.دسته گلو با کلی ذوق از گلفروشی گرفتم و رفتم دنباله پدر مادرم و یکی از بزرگهای فامیلمون که خونه بابام اینها منتظر من بودن.سوار ماشین شدیمو بسوی منزل یار راه افتادیم.اونهاییکه رفتن برای خواستگاری میدونن آدم تو این شرایط چه اظطرابی داره.رسیدیم جلوی منزلشون و زنگو زدیم وبا بازشدن درب حیاط و ورود ما به منزلشان و خوش آمدگویی پدرومادرش و خانواده عموش مارو راهننمایی کردن به داخل پذیرایی.نشستیمو حالو احوالو مراسم معارفه تموم شدو عروس خانم هم با آوردن چای به جمع ما پیوستن.سر صحبتو بابام باز کردو صحبتها شروع شد.من ترسم فقط از مطرح کردن مسئله شیربها بود.که تا اینجا بخیر گذشته بود.درضمن برادر ناتنیش هم لطف کرده بودن و لج کرده بودن و در مراسم خواستگاری شرکت نکرده بودن.پدر عروس خانم نظرش رو درباره مهریه بیان کردندو فرمودند 100 سکه طلا مادرم بنده خدا برای اینکه برای ما و عروسش ارزش قائل بشه 50 تا اضافه کرد و شد 150 تا سکه(همه کم میکنن اما ما زیاد کردیم بنشانه احترام گذاشتن به اونها اما نمیدونستم لیاقت ندارن)و یکجلد کلام الله مجید.رسیدیم به قرار عقد که باباش همونطور که برای من کلاس گذاشته بود دوباره تکرار کرد که ما بد میدونیم دختر توی عقد بمونه و....که با کلی کل کل کردن همه ازجمله مادر زینب و عموش که طرف مارو گرفته بودن باباهه دیگه نتونست حرفی بزنه و تسلیم شد برای قبول کردن عقد اما بشرطی که تا عروسی حق نداشته باشیم یکشب تنها باهم باشیم.خلاصه قرار مدارها گذاشته شدو با فرستادن صلوات خاتمه پیدا کرد.همه شیرینی خوردندو تبریک گفتن و آرزوی خوشبختی برای ما کردند.اما من دلشوره خواصی داشتم.نمیدونم چرا همش فکر میکردم یه اتفاقی قراره بیفته.اما ظاهرا تموم شده بودو مسئله خواصی پیش نیومده بود.نفسی کشیدم و پیش خودم خدارو شکر کردم بلاخره تونستم با پشت سر گذاشتن مشکلات و تهدیدهاشون تونسته بودم با سربلندی و پشتکارم جلوشون بایستم و بقول خودمون روشونو کم کرده بودم مخصوصا برادر ناتنیش که سنگ جلو پام مینداخت.توی همین فکرها بودم که با صدای پدرم به خودم اومدم که داشت میگفت به سلامتی اینشا الله خوشبخت بشن و بابای عروس خانم هم گفت انشا الله.اینم دختر شماست و پسر شما هم مثل پسر خودم میمونه و فرقی برام نداره(از شرطهاش معلوم بود راست میگه بابای تازم)خلاصه تعارفهای الکی تموم شدو شیرینیها خورده شد و تازه اول بدبختی من برای کارکردن و درست کردن شیربها و دو دستی تقدیم پدر عروس کردن شروع شد.کم کم بابام و مادرم با اشاره بهمدیکه و به من فهمیدم باید صحنه رو ترک کنیم و برای خداحافظی آماده بشیم.پدرم گفت خوب اگر امری ندارید ما کم کم از خدمتتون مرخص بشیم؟؟؟؟؟؟؟؟مادرش سریع گفت نه خواهش میکنم خوشحال شدیم از آشنایی با شما و آرزوی خوشبختی میکنیم برای هردوشون که خوشبخت بشن.همه با گفتن انشا الله تایید کردند.اما تا خواستیم بلند شیم از همون چیزیکه میترسیدم به سرم اومد.درست حدس زدین.شیررررررررررررررربهااااااااااااااا.باباش زود گفت راستش من یه چیزیو یادم رفت بگم بهتون البته به آقای علیرضا گفته بودم اما خواستم به شما هم بگم تا تکلیفه این مسئله هم روشن بشه؟؟؟؟؟؟؟پدر مادرم با نگاهی بمن که میشد از نگاهشون تعجب و ناراحتی رو خوند سری به نشانه آمادگی برای شنیدن حرف بابای عروس نشون دادن(آخه من چیزی نگفته بودم در اینباره قراری که با پدرش گذاشته بودم این بود که چیزی نگه تا من خودم شیربهای لعنتی رو بندازم جلوش اما افسوس که از شانس من که همیشه بد میارم اینجاهم سرنوشت بازی رو شروع کرد و نامردی باباش برخلاف قولش کارو خراب کرد)پدر گرامشون گفت من برای شیربهای دخترم 2 میلیون خواستم این رسم ماست(ای دروغگو)اما باتوجه به شرایط آقای علیرضا از 1 میلیونش گذشتم ولی 1 میلیون دیگشو میخوام.چشمتون روز بد نبینه.بابا و مامانم که کاردشون میزدی خونشون در نمیومد.رو بمن کردندو گفتن از این شرط چیزی نگفته بودی فقط گفتی حل شده.حقم داشتند بنده خداها پدرش نامردی کرد لو داد تقصیر من چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟منکه مونده بودم چی بگم و از خجالت داشتم میمردم سرمو پایین انداختمو اشک تو چشمام حلقه زد از بیمعرفتی باباش و شانس گند خودم که لحظه آخرم باید شوک بهم وارد بشه.مادرم بمن گفت اگر گفته بودی شیربها میخوان که ما نمومدیم؟؟؟؟؟؟؟وایییییییییییییییییییییی خدااااااااااااااااااااااااااااا......ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: