۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

بی وفا عشق من قسمت هفتم

از بیمارستان بسمت خونه راه افتادم توی راه همش به جریانه امروز فکر میکردم؟چرا سرنوشت داره بامن بازی میکنه؟عشق اولم که ایرانی بود اینطور ازم گرفتش حالا جلوی راهم یکی رو گذاشت که اصلیتش عراقیه بازم داره باهام این سرنوشت لعنتی بازی میکنه؟خدا گناهه من چیه؟؟؟؟چرا بعضیها همزمان با چندتا دختر دوستن و عشقو وسیله هوسشون قرار میدن حداقل ظاهرا ازمن خوشبخت ترند؟؟؟؟؟؟؟؟؟شایدم داری منو امتحان میکنی؟؟؟؟؟اما تو که از درون من آگاهی پس نیازی به آزارم نیست؟؟؟توی همین فکرها بودم که رسیدم خونه.بیچاره پدر و مادرم حال خوبی نداشتن بادیدن چهره آروم من خیالشون راحت شد ازمن سوال کردند و من جریانو کامل براشون گفتم.اونها هم اخلاق منو میدونستن که تصمیم به کاری بگیرم ولکن نیستم و کوتاه نمیام دیگه چیزی نگفتن.فردا بابای زینب از سر کار اومده بودو وقتی جریانه خودکشی زینب رو فهمیده بود (بگفته خود زینب)اومده بود بالاسرش و بغلش کرده بودو چون یدونه دخترش بود خیلس هم دوستش داشت بهش گفته بود چرا اینکارو کردی؟؟؟منکه چیزی نگفتم؟؟؟حالا که انقدر اونو دوست داری بگو بیاد باهاش صحبت کنم ببینم حرفش چیه؟؟؟توی این قضیه مخالفت باباش برادر ناتنیش که از زن اولش بود نقش زیادی داشت.گفته بودم 2تاپسر از زن اولش داشت که یکیشون سربازی که بود کشته شده بود والکی جزو خانواده شهید بحساب اومده بود(این خانواده شهید بودنشونو داشته باشید تا به جریانش برسیم)و باباش حرف این پسرشو خیلی قبول داشت.اون 3تا برادر تنی و مادرش بامن موافق بودن.خلاصه قرارشد برم با پدرش حرف بزنم ببینم حرف حسابش چیه؟؟؟بی خبر از نقشه ای که پدروپسر برا من بدبخت کشیده بودن.روز موعود رسیدو من رفتم خونه عموش که باباش اونجارو تایین کرده بود برای دیدار با هم.این اولین برخورد من و دیدن باباش باهمدیگه بود.قلبم روی هزار میزد ترس از روبرو شدن با پدرش و اینکه چی قراره بین ما بگذره اظطرابمو بیشتر میکرد.به خانوادمم چیزی نگفتم از قرار امروز خواستم مزه دهان باباشو بفهمم بعد بهشون بگم.باید با احتیاط جلو میرفتم چون اونها هم مخالف ازدواجم با زینب بودن.جلوی درب خونه عموش که رسیدم نفس عمیقی کشیدم به خودم گفتم توکه اعتماد بنفست خوبه مثل یه مرد برو جلو وکم نیار و به باباش ثابت کن مردی همونطور که به عموش ثابت کردی.زنگ درو زدم.کیه؟منم.شما؟؟؟علیرضا.بله بله بفرمایید.در بازشد و من داخل شدم زن عموش و مادر زینب اومدن استقبالم.سلام کردمو اونها جواب دادن.توی چشمای مادرش نگاه کردم میشد ترسو نگرانی رو تو چشماش خوند.اما من برام مهم نبود.یه نگاه به اطراف کردم دیدم زینب با دخترعموهاش از لای در اشپزخونه دارن منو نگاه میکنن.یه سری به نشونه سلام برامن تکون دادن منم با سرم جواب دادم.اونم مثل مادرش نگران بنظر میرسید.نگاهمو چرخوندم تا باباشو ببینم اما هرچی نگاه کردم کسی نبود.جا خوردم.یعنی چییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟کجاست پس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟همینطور توی فکر بودم که با صدای زن عموش بخودم اومدم.بفرمایید توی اون اتاق.باباش منتظره شماست.باز سوال براو پیش اومد چرا نیومده توی پزیرایییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟رفته توی اتاق؟؟؟؟؟؟؟؟دلو زدم به دریا و به سمت اتاقی که بمن نشون دادن راه افتادم.در نیمه باز بود ولی داخل اتاق دیده نمیشد.چند ضربه به در زدمو وارد شدم.ضربان قلبم که معلوم نبود روی چند میزنه.فکر کنم اگه دستگاه فشار بمن وصل بود میترکید.صدایی اومد که گفت بفرما داخل.رفتم توی اتاق و با دیدن باباش تعجب کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟آخه یه پیرمرد حدود60ساله با چهره ای به ظاهر مظلوم و دوست داشتنی بود.درست خلاف اون چیزی که توی ذهنم از باباش داشتم.سلام کردم و جواب داد وگفت بفرما درم ببند.منم اطاعت امر کردم و رفتم باهاش دست دادمو نشستم درست روبروش روی یه صندلی که ظاهرا ازقبل برام آماده کرده بودن.گفتم در خدمتم فرموده بودید منو میخواید ببینید؟؟؟؟؟یه نگاه بمن انداخت و بدون مقدمه گفت.....ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: