۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

بي وفا عشق من قسمت سیزدهم

نا امیدی رو تو چشمهای حیض پسره میشد دید.منو باباش رفتیم توی حیاط دادگاه تا واقعا باور کنه زندان رفتنشو.ساعت 1.30شده بودو کم کم داشت اشکش در میومد.باباش از توی حیاط بسمتش رفت و من همونجا موندم .بعد چند لحظه اومد و منو صدا کردو گفت علیرضا جان میای چند دقیقه داخل پسرم باهات کار داره؟رفتن داخل سالن انتظار دادگاه بچه پرو با دستبند به دستش وترسی که کاملا میشد حسش کرد آروم آروم با حالتی موزیانه و مظلوم نمایی بسمت من اومد و از من معذرت خواهی کرد و با التماس از من خواست رضایت بدم تا نبرنش زندان.گفتم به یک شرط اونم توی دادگاه تعهد کتبی بدی که از این به بعد مزاحمتی ایجاد نکنی؟سریع گفت چشم من غلط کردم ببخشید؟گفتم اونکه صدرصد غلط کردی اما بدون اگه بخاطر حرمت نون ونمکی که با پدرت خورده بودم نبود منم مثل تو از نمک گیر شدن چشم پوشی میکردم و مثل خودت نامرد میشدم میفرستادمت آبخنک بخوری.فهمیدی؟سرش پایین بود حتی قدرت نگاه کردن بمنو نداشت با صدایی لرزون گفت قول میدم بار اول و آخرم باشه.رو کردم به باباش گفتم بریم عمو توی اتاق قاضی تا من رضایتمو بدم و آقا زادتم تهعدشو بده کار تموم بشه.رفتیمو من رضایت دادم و اون بیشرفم تعهد داد که تکرار نکنه.قاضی بهش گفت پسرجان زنی که شوهر داره نباید دنبالش افتاد خوبه یکی دنباله مادر یا خواهرت بیفته؟اگر یه روزی این خانم رو دوست داشتی الان دسگه باید فراموش کنی چون دیگه صاحب داره.اونم با گفتن یک چشم آزادیشو تایید کرد و جریان گذشت.اما بیخبر که منه ساده که دارم مار تو آستینم پرورش میدم با این گذشتم.توی قسمتهای دیگه متوجه میشید.روزها وماهها میگذشت ومن کار میکردمو جهیزیه و شیربها رو آماده میکردم مواقعی که کار نقاشی کم بود با ماشین بابام آژانس کار میکردم و خرجمو در می آوردم.این روش تا سال 80طول کشید بماند که چقدر ضجرها تو این 2سال کشیدم از برخورد خانواده زنم و...خواسته باشم بنویسم طول میکشه.عید سال 80 عروسی گرفتیم و جالبه بدونید شیربهایی که با بدبختی تقدیم حضور بابای عروس کرده بودم و قرار بود طلا برا دخترشون بخره و بهش بده خبری ازش نشد و باباش شیربها رو خوردو یه آبم روش.تنها لطفی که کرد ناهار مجلس عقد ظاهری که همه در عروسیهاشون میگیرند رو داد فقط همین حتی میوه و شیرینی عقد و عروسیم ما خریدیم.مجلس تموم شدوما رسما زندگی مشترکمونو آغاز کردیم.باباهم ماشینشو فروخت و پولشو داد به من برای پول پیش منزل که رهن و اجاره کنم.بابای من ماشین زیر پاشو فروخت بابای اون شیربها رو خورد.تنها چیزیکه زن من از جهیزیش مال خودش بود و مامانش با هزاز زحمت و دور از چشم باباش براش درست کرده بود شامل یک تخته فرش ماشینی سماور ظرفهای پلاستیکی جای نخود لوبیاو...وظروف رویی مثل قابلمه(همه به دختراشون اون زمان تفلن میدادن)ویکدست لاحاف و رختخواب طبق رسومه ما ایرانیها.این کل جهیزیه بود ما بقیش از جمله آبمیوه گیری ات بخار سرویس چوب مولینکس و....رو من گرفته بودم فقط از پول سرویس چوبش یکی از کردها که هواشونو داشت از همه نظر100هزارتومان داد مابقیه پول سرویسه چوبشومنه بیچاره دادم این مبلغ و که بعنوان کادو داده بود به عروس خانم یک پنجم پول سرویسشم نبود.بگذریم که بیاد آوردنش الان که دارم مینویسم خیلی برام ضجرآوره.زندگی شروع شد...........ادامه دارد

۲ نظر:

fariba گفت...

متاسفم ..امیدوارم در آینده زندگی خوبی رو تجربه کنید...

titu گفت...

سلام و تشكر از بازديدت از وبم و ممنون از ابراز همدرديت شما هم موفق و سربلند باشيد