۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

بی وفا عشق من قسمت دوازدهم

رفتیم برای عقد در تاریخ 78/4/26 که شدیم متاهل و اول بدبختیم شروع شد.منم داشتم همینجور کار میکردم و مابقی جهیزیه و شیربها رو آماده میکردم.بعضی شبها میرفتیم با ماشین بابام دور میزدیم.همیشه که میرفتیم برای دور زدن یکی از پسرهای کرد که با خانواده زنم رفت و آمد داشتند دنباله ما میومد برام جای تعجب و سوال بود چرا این پسره هرجا ما میریم دنباله ما میاد البته پدر زنم با این خانواده مخالف بود و شبهایی که سر کار بود باهم رفت و آمد میکرد بقوله پدر زنم اینها از کردهای قرچ یا بقول خودمون از کردهای کولی هستند و نباید باهاشون رفت و آمد کرد منکه از این چیزها و حرفهاش سر در نمیاوردم ولی خانواده پسره آدمهای خوبی بودن اما پسره بیشرفی بیشتر نبود چون توی چند شبی که میرفتیم با ماشیم دور میزدیم بازم دنبالمون میومد خلاصه یک شب صبرم تموم شد و زنگ زدم 110 اومد دست بسته بردنش کلانتری و تا صبح نکهداشتن تا بریم دادگاه.صبح شدو رفتیم دادگاه بماند که شبش با مادر زنم و زنم کلی سر این جریان بحث کردیمو اونها میگفتن آبرومون رفت پیششون و ما نون و نمک همو خوردیم (بنظر شما آدمی که نمک گیره کسی باشه دنباله ناموسش می افته؟) رفتیم اتاق قاضی دادگاه و از من پرسید چی شده؟منم گفتم هرجا میریم با زنم این آقا دنباله ما میاد و مزاحمت ایجاد میکنه (البته ظاهرا برا من مزاحم بوده نه خانمم بعدا میفهمید دلیلشو) قاضی از پسره بیشرف که حتی دلم نمیخواد اسمشم بنویسم پرسید چرا دنبالشون میرید و ایجاده مزاحمت میکنید براشون؟در کماله ناباوری این جوابو از یارو شنیدم××آخه دوستش دارم××قاضی بهش گفت دوست داشتنی بهت نشون بدم تا دیگه دنباله زن شوهردار نباشی منم که اونموقع دلم میخواست تیکه تیکش کنم بی ناموسو اما حیف که نمیشد.سربازو صدا کردو دسبندش زدند و قاضی بهش گفت به بابات بگو برات رختخواب بیاره داری میری یجای خوب آبخنک بخوری.بمنم گفت شما هم تشریف ببرید باشما کاری ندارم خودم بخدمتش میرسم.آمدیم بیرونه اتاق قاضی دیدم باباش بنده خدا امد جلومو خواهشو تمنا که رضایت بدم جالبه بدونید پسره بیشرف به زبون کردی به باباش میگفت التمان نکن ولش کن(اینو بگم توی اون زمان من اصلا زیاد کردی متوجه نمیشدم مخصوصا که اینها همانطور که پدر زنم گفته بود زبونشون یکمی فرق داشت با اونها.بعدا که کمی جملاته کردی رو یادگرفتم یاد حرفهای بیشرف خان افتادم که به باباش چی میگفت×این یکی از مشکلات تفاوت فرهنگ و زبان در ازدواجه×)ولی باباش بهش میگفت خفه شو و ولکن من نبود.دلم بحاله باباش میسوخت مرد زحمتکشو خوبی بود اما این پسره باید ادب میشد تا بفهمه دنباله ناموس کسی افتادن دور از مردونگیه و اسم خودشو نذاره کرد و با اینکارش دید دیکران رو نصبت به کردهای باغیرت عوض کنه.به باباش گفتم امکان نداره باید تنبیه بشه تا بدونه ناموس مردم بیصاحب نیست اونم کسیکه نون و نمکش رو خورده.باباش بنده خدا که از رفتاره بیشرمانه پسرش شرمنده شده بود سرشو انداخته بود پایین و بمن گفت شما حق داری علیرضا من خودم تنبیهش میکنم نذار آبروم بره پیش کردها به حرمت همون نون ونمکی که باهم خوردیم خواهش میکنم؟؟؟دلم آشوب شد و یک لحظه خودمو جای باباش گذاشتم دیدم بنده خدا راست میگه اما هنوز زود بود.باباشو کشیدم کنارو بهش گفتم عمو....بذار تا لحظه آخر کوتاه نیام تا بهش بفهمونیم مملکت قانون داره و اینجا ایرانه نه عراق من بهت قول آخر وقت قبل تعطیلی دادگاه رضایت بدم بخاطر شما و چیزس بهش نگو تا خودش بیاد معذرت خواهی.انقدر خوشحال شد باباش(لذتی که در بخشش است در انتقام نیست)دمش گرم باباش بروی خودشم نیاوردو رو کرد به پسرش بهش گفت ببین کاری کردی که علیرضا که تا دیروز برام احترام قاییل میشد حالا تحویلمم نمگیره دیگه بمن ربطی نداره خودت میدونی............ادامه دارد

۲ نظر:

ناشناس گفت...

آقا سلام من بجات بودم كاريش ميكردم مرغهاي آسمون بحالش زار بزنه نامردو من كردم از كار اين بي ناموس من شرمنده شدم اما همه يكي نيستن براركم؛متاسفم برا كرد بودنش؛ادامه بده منتظريم

titu گفت...

سلام بخيربي مرسي عزيز من قصد جسارت بشما رو ندارم نوشتم عزيزم فقط و فقط نظرمو درباره زندكي شخصيه خودمه و توهيني به قشر خواص يا قوم و قبيله اي نيست؛حق باشماست همه جا خوب و بد است از شانس من بدش نصيبم شد درهرصورت خيلي سالاري ممنون از نظرت