۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

جکها قسمت اول

اینم چندتا جک که یکم بخندید1-به ترکه میگن با اشکال جمله بساز میگه:خواهرتو بیار ببوسم میگن:اینکه اشکال نداشت؟ میگه:پس مادرتم بیار2-ترکه میره خونه از سوراخه در میبینه یکی با زنشه میگه:این که زنمه.اونم لابد منم.پس این بی ناموس کیه داره از سوراخه در دید میزنه؟؟؟3-به ترکه میگن دوست داری توی تاکسی کی پیشت بشینه؟ میگه:یک خانم خوشگل با نامزدش میگن:چرا با نامزدش؟؟ میگه:آخه میچسبن به هم جای من باز میشه 4-از یه مهندس ساختمون سوال میکنند نظرتون درباره ساختمونه بدن خانمها چیه؟ میگه:نماش که عالیه.حالشم که حرف نداره.حیف که دستشویی و پذیراییش کناره همه 5 -اگه گفتی LOVE IS YOUR FACE یعنی چی؟؟ نمیدونی؟؟؟؟؟؟؟  یعنی جمالتو عشقه 6-ترکه میره خبر مرگ مادر یکیو بهش بده به طرف میگه:یه شتری بود که جلوی در خونه همه میخوابید یارو میگه:خوب منظور؟؟؟ ترکه میگه:هیچی ایندفعه رو ننت خوابیده  7-دوتا هزارپا باهم عروسی میکنن.آخرشب عروس و دوماد میرن توی حجله سه چهار ساعتی میگذره.ملت میبینن خبری نشد.مادر عروس میره پشت در میپرسه بابا دارید چیکار میکنید؟چقدر طولش میدید؟ داماد با صدای خسته و کوفته میگه:خانم این دختر شما پدر منو درآورده مادر دختره میپرسه:یعنی چیییییییییییی؟مگه چکار کردهههههههههههه؟ داماده میگه:بابا هرچی ازش میپرسم نمیگه...لای کدوم پاشه؟؟؟8-ترکه بچش بعد از عید فطر بدنیا میاد اسمشو میزاره پسفطرت

بی وفا عشق من قسمت ششم

چی میدیدم اصلا باورم نمیشد حتی نای راه رفتن و حرکت به جلو رو نداشتم خشکم زده بود.اشکام داشت بی اختیار میومد.رسیدم جلوی تختش.مادرش دست زینبو گرفته بود توی دستش و داشت گریه میکرد تا منو دید بلند داد زد مگه بهت نگفتم دست از سرش برداررررررررررررررررررررر دیدی یدونه دخترمو دارم ازدست میدم کم توزندگیم کشیدم اگه باباش فردا ازسرکار بیادو دخترشو نبینه میدونی چی میشه هانننننننننننننننننننننننننننن(باباش24ساعت سرکار بود24ساعت منزل)منکه زبونم بند اومده بود نمیدونستم چی بگم اما برام مهم نبود باباش چکار میکنه.دستمو گذاشتم روی صورتش سرددددددددددددد بود.ترسیدم نکنه مرده باشه اما نفس میکشید ولی بریده بریده ریتم طبیعی نداشت.صداش کردم زینب جان.زینبم.چشاتو بازکن.بلندشو خواهش میکنم قرار بود تنهام نذاری.قرار بود باهم باشیم توی غمها و شادیها.یادتههههههههههههههههههههههه دیگه کنترل نداشتم مثل دیونه ها محکم تکونش میدادم میزدم توی صورتش بلندشووووووووووووووووووووووووو اشکام بود که میریختن.مادرش داشت با تعجب منو نگاه میکرد.خشکش زده بود.پرستارا ریختن تواتاق منو گرفتن.آقا چه خبرهههههههههه اینجا بیمارستانه اصلا شما چه نصبتی دارید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟داد زدم من من.عاشقشمممممممممممممممم زندگیمههههههههههههههه منو گرفتن ببرن بیرون داشتن کشون کشون میبردنم که مادرش دادزد چشاشو باز کردددددددددددد برگشتم دیدم داره نگام میکنه دویدم بالاسرش یک قطره اشک از گوشه چشماش داشت میریخت با دستم پاکش کردم پرستارا اومدن بالا سرش و گفتن به هوش اومد خدارو شکر خطر برطرف شده اطرافشو خلوت کنید تا استراحت کنه همه رفتن بیرون من موندمو اون.بهش گفتم چرا اینکارو کردی؟؟؟؟ما باهم قرار گذاشتیم باهم باشیم تا آخر عمر.میخواستی تنها بری و بزنی زیر قولت؟؟؟؟؟نای حرف زدن نداشت.چشماش و صورتش باد کرده بود گوشه لبشم خونی بود بعدا فهمیدم که قرصهای زیادی خورده بوده و شستشوی معده داده بودنش با دستگاه ساکشن و چون لوله ساکشن کلفت بوده گلو و نایشو خراش داده بود و یکهی خون اومده بود.با صدای ضعیفی گفت بابام قبول نمیکنه منم نمیتونم بدون تو باشم.گفتم هرکاری راهی داره دختر.این راهش نبود.خداروشکر بهوش اومدی این مهمه.مادرش اومد تو اتاق بمن نگاهی کردو گفت خدارو شکر به خیر گذشت ممنونم ازت پرستارا گفتن اون تکونها و سیلیهای تو باعث شده بهوش بیاد.زینب داشت با تعجب به حرفهای ما گوش میداد.تکون؟؟؟؟؟سیلی؟؟؟؟؟؟؟؟بهش گفتم بعدا بهت میگم جریان چی بود الان استراحت کن منم باید برم دیگه بیشتر از این صلاح نیست بمونم اینجا.اونم با اشاره چشماش بهم فهموند برم از مادرش و اون خداحافظی کردم و راه افتادم بطرف درب خروجی اتاق.خواستم از در اتاق خارج بشم برگشتم نگاهی بهش کردمو دیدم لبخندی زد و منم خوشحال از این کارش از اتاق خارج شدم.به نزدیک درب بیمارستان رسیدم عموش اومد سمتم گفت شما نمیتونید باهم ازدواج کنید بهتر دست از سر هم بردارید تا خونی راه نیفتاده.برگشتم سمتش و نگاهی بهش کردم دخترشم عقبتر از باباش ایستاده بود کاپشنمو کمی کنار زدمو دسته چاقو رو بهش نشون دادمو گفتم عمو اگه شما کردید من فارسم از خون و خونریزیم نمیترسم این حربه تهدید روی من کارساز نیست از کلتون بیرون کنید تا زینب ازم نخواد ازش جداشم محاله اینکارو بکنم حتی به قیمت جونم امری ندارید مرخص بشم؟؟؟؟؟؟عموش که توقع نداشت جوابی به این کلفتی بشنوه فقط مات و مبهوت منو نگاه میکرد منم سرمو پایین انداختم و به راحم ادامه دادم زیرچشمی به دختر عموش نگاهی کردم دیدم از جوابی که به لالاش داده بودم خوشحال بود و اشک توی چشماش جمع شده بود با لبخندی بمن فهموند جواب دندونشکنی دادم منم خوشحال ازاینکه زینب زنده بود و غرورمو تونستم جلوی عموی پر مدعاش حفظ کنم از بیمارستان خارج شدم بسمت خونه راه افتادم......ادامه دارد...این قسمتو زود نوشتم بخاطر یکی از خوانندگان خوب و مهربونم که بمن لطف خاصی دارند.........با دادن نظر در قسمت نظرات پیام منو در بهتر نوشتن و زودتر نوشتن تشویق کنید.متشکرم.کوچیک همتون علیرضا....منتظر ادامه ماجرا باشید

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

بی وفا عشق من قسمت پنجم

گوشی رو برداشتم و زنگ زذم خونشون خودش برداشت سلام کردمو اونم مثل اینکه منتظر بود سریع شناخت و احوالپرسی کردو گفتم خواستم حالتونو بپرسم که دیگه گلایی نکنید البته خودمونیم این بهونه بود برای هردومون.و این تازه شروع بازی سرنوشت شد که یبار دیگه منو آزار بده ولی با تفاوتهایی بیشتر از سری اول.تا آخر داستانو بخونرد منظورمو میفهمید.2ماه مونده بود به آخر خدمتم که دوستیم با زینب شروع شد و ادامه داشت تا خدمتم تموم شد.روز به روز علاقمون بهم بیشتر میشد اونم از روراستیم و پاکیم تو عشق خوشش اومده بود منم همینطور مثل الان که جونها همزمان با چندتا دوست میشن وفکر میکنن زرنگند نبودیم.پیش خودم گفتم باید زود دستبکار بشم تا مثل آرزو شکست نخورم راستی جریانه آرزو رو براش کامل گفته بودم که اگر روزی از کسی شنید پیش خودش منو آدم دروغگویی فرز نکنه و ضمینه ای بشه برای شک به من(قابل توجه جونهای عزیز)واختلاف.موضوع رو باهاش درمیون گذاشتم اما مشکلر که پیش روم بود این بود که من ایرانی و فارس زبون بودم و از طایفه اونها نبودم و اون کردعراق و زبونه کردی.و بقول خودشون دختر به فارسها نمیدادند.جالبه که توی کشور ما زندگی میکنند و پول درمیارند و از امکاناتی که توی خوابم نمیبینند استفاده میکنند و از ایرانیها زن میگیرند و زندگی تشکیل میدن و از صدقه سری ما ایرانیها زندهاند آخرش میخوان دختر به ایرانیها بدن سختشونه اما خداییش کردهای ایرانی خودمون خیلی مردن و واقعا خون کردی و مردانگی توی رگهاشون جریان داره نه مثل بعضی از کردهای پناهنده عراق که فقط از کردبودنشون اسمشو دارن نه غیرتو مردونگیشو.بماند.قرارشد اون و من با خانوادهامون صحبت کنیم تا ببینیم چی میشه.اما متاسفانه هردو طرف ناراضی و اعصبانی شدن.خانواده من میگفتن با یکی ازدواج کن که اصالت داشته باشه و ایرانی باشه و خانواده اون میگفتن با همزبون خودت که کرد باشه و با غیرت.اما ما دوتا چشمو گوشمونو بسته بودیم و اصلا برامون مهم نبود دیگران چی میگن.خانواده اونها شامل 3برادر و تک دختر که همون زینب باشه بود البته پدرش 2تا زن گرفته بود زن اولش که کرد بود و توی کردستانه عراق باهاش ازدواج کرده بود و زمانه جنگ به صدام خیانت کردندو به ایران پناهنده شدند(البته من نظرم اینه که خیانت کردند به صدام)وبعد از اینکه میان ایران البته همراه برادرش که جزو گروه پسشمرگه کردهای عراق بودن زنش فوت میکنه در حالیکه 2تا پسر ازش داشته خلاصه بعداز فوت زن اولش از ایران زن میگیره که هم تنها نباشه و هم از بچه هاش مراقبت کنه(اینجارو گفتم که از ایران زن میگیرن اما دختر زورشون میاد بدن به ایرانیها)پس کلا 5 تا پسر شدن و 1دختر بنامه زینب(2تا ناتنی و 3تا تنی)از داستان دور شدیم اما اینها رو گفتم که توی ادامه داستان گمراه نشید.هرروز ما بیشتر بهم وابسته میشدیم مادرش چون ایرانی بود من رفتم باهاش صحبت کردم بالاخره خونه ایرانی توئ رگهاش بود او در جواب من گفت اینها کردن و برای ما ایرانیها ارزشی قایی نمیشن خواهش میکنم خودتد بکش کنار من بدبخت شدم بخاطر اینکه خانوادم به زور منو دادن به اینها تو خودتو بدبخت نکن برو با یکی از فارسهای همزبونمون ازدواج کن صلاح کار در اینه من نمیتونم همه چیزو بخاطر آبروم بگم ولی برو دنبال یکی که برات ارزش قایی بشه.اما منه احمق عشق کورم کرده بود و توجه نمیکردم.بهش گفتم اکه به زورم شده من باید باهاش ازدواج کنم.گفت داری اشتباه میکنی نکن که پشیمون میشی.ولی من تصمیمم رو گرفته بودم برام هیچی مهم نبود.اومدم با خانوادم صحبت کردم اما اونها هم گفتن ما خواستگاری نمیایم.زینبم با پدرش صحبت کرد اونم قبول نکرده بود.دیگه داشتم دیونه میشدم دست به دامان خدا و امامها شدیم اما اونها هم مثل دفعه قبل ظاهرا اعتنایی نمیکردند.چند روز بعد خونه نشسته بودم که تلفن زنگ زد.گوسی رو برداشتم دیدم دختر عموی بزرگی زینبه.چی شده؟؟؟؟؟چی؟بیمارستان برای چی؟؟؟؟؟؟؟خودکشی کرده؟؟؟؟آره درست حدس زدین زینب دیده بود راهی برای رسیدن به من براش نمونده دست به خودکشی زده بود.داشتم دیونه میشدم.گوشیو گذاشتم و چاقو رو برداشتمو راه افتادم بطرف بیمارستان.بابام اومد گفت چی شده؟؟؟؟این چه وضعیه؟؟؟کجا داری میری؟؟؟؟مامانم هم بنده خدا پاهامو گرفته بود و گریه میکرد.فقط بهشون گفتم دعا کنید نمیره که خون راه میندازم.گفتن کی؟؟؟؟چی؟؟؟؟اما من توضیحی ندادم و راه افتادم سمت بیمارستان.توی راه با خودم عهد کردم اگر بمیره هرکی از خانوادش توی بیمارستان بود با چاقو بزنم و آخرشم خودمو بزنم.وایییییییییییییییییییییی این نیم ساعت تا رسیدم بیمارستان برام یک قرن گذشت.وقتی رسیدم اول دختر عموش اومد طرفم و گفت کجا میری الان میفهمن من بهت زنگ زدم.این چه وضعیه؟؟؟؟ بهش توجه نکردم رفتم طرف اتاقی که زینب توش بود توی بخش اورژانس.عموش اومد جلوم گفت کجا؟؟؟؟؟؟؟؟اعتنا نکردم دستمو گرفت برگشتم با یک نگاهی که پراز خشمو انتقام بود توی چشماش نگاه کردم و گفتم ولم کن که....نزاشت حرفم تموم شه دستمو ول کرد من به راحم ادامه دادم تا رسیدم جلوی درب اتاق وای ی ی ی ی ی ی چی میدیدمممممممممممممممممممم نههههههههههههههههههه خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.ادامه دارد

بی وفا عشق من قسمت چهارم

خوب بعداز جریان آرزو دوباره برای بار دوم بازی سرنوشت دست به کار شد تا بار دیگر باعث آزار من بشه.من بعد جریان شکست عشق اول دیگه به هیچ دختری فکر نمیکردم تا اینکه اواخر خدمت سربازی بود اومده بودم مرخصی سال77 بود.همونطور که گفته بودم براتون با دوستم توئ خیابون بودیم که دختری را بمن نشون داد که دنبالش بود تا باهاش دوست بشه اما موفق نشده بود.دختره از پناهندهای کرد عراق مقیم ایران بود بنام زینب.من با دوستم شرط بندی کردم تا فردا با زینب دوست بشم که ایکاش نمیکردم.شماره دختره را از دوستم گرفتم تا بهش زنگ بزنم و به قول خودمون مخشو بزنم.عصر حود ساعت 5 بود زنگ زدم خونشون و خوشبختانه و بهتر بگم بدبختانه خودش گوسی رو برداشت.تا من گفتم سلام زود گفت با کی کار دارید؟ گفتم با شما.سریع قطع کرد.دوباره گرفتم تا گوشی رو برداشت نزاشتم حرفی بزنه زود گفتم خانم من قصد مزاحمت و دوستی با شما رو ندارم فقط با دوستم بنامه...شرط گذاشتم با شما دوست بشم شما اگر امکان داره فردا یه جا با من قرار بزارید و فقط با من سلام و علیکی بکنید و برید فقط همین درضمن کل مشخصاتمو اسممو... رو درست و بدون دروغ بهش گفتم چون توی زندگی انسان هیچ چیز بهتر از روراستی نیست.اونم از پسره دلخوشی نداشت بخاطر گیردادناش و از روراستی منم خوشش اومد و فهمید قصد مزاحمت ندارم قبول کرد تا بامن فرداش قرار بزاره.منم ازش تشکر کردم و برای فردا باهم قرار گذاشتیم.زود زنگ زدم به دوستم و بهش گفتم با دختره دوست شدم باورش نمیشد.گفت دروغ میگی؟گفتم فردا باهاش قرار گذاشتم بهت ثابت میکنم باورش نمیشد.خلاصه فردا طبق قرارمون اومد و با من سلامی کردو چند دقیقه احوال پرسی الکی و خداحافظی کردیمو ازهم جداشدیم.دوستم که شاخاش در اومده بود باورش نمیشد.گفتم شرطو باختی پولو رد کن بیاد.گفت چه جوری باهاش دوست شدی منم پولو کرفتمو بهش گفتم با صداقت و روراستی.گفت یعنی چی؟گفتم بعدا میفهمی اول برو معنی روراستی رو یادبگیر بعد میفهمی من چجوری دوست شدم.از این جریان یکماهی گذشت توی این یکماه دوباره اومدم مرخصی وباز با دوستم اومدم بیرون اینم بگم من اهل رفیف بازی نبودمو نیستم با یکی یا دوتا رفیق میشدم و بس.خلاصه بازی سرنوشت دوباره منو دختره رو مقابل هم قرار داد تا بهم رسیدیم بی اختیلر نگاهامون بهم گره خورد سلام کردیم انگار چندساله همدیگه رو میشناسیم.دوستم که لجش گرفته بود و میشد حسادتو توی چشماش دید از من جداشد تا مثلا ما باهم راحتر باشیم دختره گفت خبری ازما نمیگیری آقا علیرضا؟گفتم اختیار دارید یکبار مزاحمتون شدم ومدیون لطف شما هستم رومو زمین ننداختین و بامن قرار گذاشتین.گفت از روراستیت خوشم اومد برا همین قبول کردم میدونید که ما کردیم و بد میدونیو به غیر از خودمون دوست بشیم و ازدواج کنیم.گفتم نه نمیدونستم بد میدونید اما کرد بودنت رو میدونستم.گفتم خوشحال شدم اگر امری ندارید مرخص شم.گفت منم همینطور خداحافظ.منم خداحافظی کردم و رفتم طرف دوستم گفت خوب از چنگ من درش آوردیا؟گفتم تو که میدونی من اهل دودر کردن دخترا نیستم وبا اینکارا مخالفم بخدا از اوندفعه که باهاش قرار گذاشتم نا الان نه زنگش زدم نه دیدمش.گفت فیلم بازی نکن بابا من که نمیخوام ازت بدوزدمش.گفتم راست میگم زنگش نزدمو نمیزنم تازه دارم به ازدست دادن عشقم عادت میکنم حتی الان که اون ازدواج کرده من احساس میکنم با دختر دیگه اگر دوست بشم خیانته به عشقم.گفت دیونه ای برو حالتو کن بابا عشقت الان پیش شوهرشه بفکرتم نیست.ازدستش ناراحت شدم اسن شعر تو ذهنم اومد....در این دنیا که نامردان عصا از کور میدزدند...منه بیچاره مسکین محبت آرزو کردم......از دوستم خداحافظی کردمو بسمت خونه راه افتادم اما همش توی ذهنم صورت قشنگ و معصومه زینب بود و نگاهامون که بهم گره خورده بود.رسیدم خونه و شبم راه افتادم برگردم سرخدمتم که صبح قبل از رسیدن سرهنگ اداره باشم.چند روز گذشت تا اینکه یروز عصر که تو اداره تنها بودم گفتم بزار یه زنگ بهش بزنم که ایکاش نمیزدم....ادامه دارد

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

محل دوستی خانمها و آقا یون

شما دختر خانمها و آقايون باحال در اين جا در قسمت نظرات ميتونيد براي هم درخواست دوستي و ازدواج بزاريد ذكر شماره و آدرس ايميل و نام آزاد است فقط خواهشي كه بعنوان يه داداش كوجيكتر از همتون دارم براي ارزش كذاشتن به شخصيت خودتون و ديكران از نوشتن الفاظ زشت خوداري كنيد؛ممنونم

درخواست من از شما دوستان گلم

سلام به همه دوستان و بازديد كنندهاي عزيزم؛هدف من از نوشتن داستان عشقي خودم فقط راهنمايي براي جوناي باحاله كه حداقل با خوندن داستان بتونن راه درسته انتخاب همسر آيندشونو ودرست زندكي كردن و تعهدات يك متاهل رو در زندكي بيان كنم؛داستان من شايد بتونه راه وفا داري و جلوكيري از اختلافات زوجين و دلايل اصلي اختلاف و حتي خوشبختي رو بهتون نشون بده؛البته من كوجكتر از اينم كه كسي رو راهنمايي كنم؛شايد خوندن داستانه من راهي براي زندكي بهتر شما دوستان باشه؛به اميد خوشبختي همه جونهاي باحال و عاشق؛لطفا براي بهتر نوشتن و تشويق به ادامه كارم نظر يادتون نره؛ممنون از همه دوستان××××قابل ذکر است این داستانه واقعی و اتفاقاتی که برای من افتاده رو دارم مینویسم فقط قصدم نشون دادن تفاوت فرهنگ و زبان و اصالت در ازدواجه و راهنمایی برای کسانیکه شاید موردی مشابه من داشته باشند و اگر راهت مینویسم قصتم خدایناکرده برای توهین به هیچ اقلیت یا مذهب و یانژاد و قوم خاصی نیست احساسه خودمو فقط و فقط در مورد زندگی شخصیم بیان میکنم××××

بي وفا عشق من قسمت سوم

 ؛؛بابای آرزو بود سلام کردم و گفتم درخدمتم امری دارین؟؟از صدای لرزونم میشد همه چیزو فهمید..گفت بابا اینها هستن؟گفتم نه رفتن جایی من تنهام درخدمنم؟؟؟؟یه مکثی کرد و گفت رومم نمیشه بگم ولی ولی.گفتم این چه حرفیه میزنرد ما که باهم این حرفهارو نداریم.گفت راستش راستش مجلس نامزدی آرزو الانه و مهمونامون زیادن اگه اشکال نداره مردها بیان منزل شما تا نیم ساعت دیگه؟داشتم میمردم و خفه میشدم خیلی خودمو کنترل کردم و گفتم خونه خودتونه قدمتون روئ چشام گفت ممنون من شرمندتم.جا خوردم از این حرفش سریع گفتم دشمنت شرمنده ما یه آبجی آرزو بیشتر نداریم که همینجور اشکام میومد.خداحافظی کرد و رفت.همونجا نشستم روی زمین پاهام حسی نداشت دودستی سرمو گرفتمو شروع کردم به زار زدن.عشقم وجودم نیمه گمشده وجودم حالا شده بود خواهر.میسوختم از اینکه همه چیزتو ازت بگیرن آخر سرهم مجلس عروسی عشقتو توی خونه خودت جلوی چشم خودت بگیرن آدم با دستهای خودش عشقشو راهی حجله کسی دیگه کنه؟؟؟خدااااااااااااااااااااا  دیگه نای راه رفتنم نداشتم اما باید خونه رو واسه ورود مهموناشون آماده میکردم شروع کردم با بدبختی مبلهارو جابجا کردن و جم کردن خونه که تمیز باشه در همین حالم داشتم گرد گیری میکردم مثلا تمیز بود میز اما باید سنگ تموم میذاشتم عروسی عشقم بود مهمونها نگن چه داداشه تنبلی داره...اشک اشک اشک...ولی از اینطرف دستمال میکشردم روی میز ازاونطرف اشکهام بود که میریخت روش ولک میکرد...صدای داریه به گوشم خورد بله شادامادو داشتن میاوردن داشتم سکته میکردم اون لحظه لارها مرگمو خواستم زنگ در زده شد گفتم کیه؟؟؟؟باباش بود درو باز کردمو گفتم بفرمایید.باباش اول اومد ببینه همه چی روبراهه تا منو تو اون حالت دید همه چیزو فهمید.سلام کردمو اومد جلوم گفت ناراحتی؟؟؟؟؟؟؟؟گفتم نه چطور؟؟گفت هیچی؟؟؟گفتم من باید برم تا جایی اما زود برمیگردم اگه با من کاری ندارید شما که اومدید من از در داخل حیاط که ماشین و میاریم داخل میرم و زود میام؟؟یه نگاهیم کردم گفت نه کاری ندارم و رفت مهمونهاشونو بیاره.سریع لباس پوشیدمو داشتم میرفتم توی حیاط که اونها هم از اون در خونه داشتن میومدن داخل.برگشتم یه نیم نگاهی به پشتم کردم نمیدونید اون لحظه چه حالی داشتم شادومادو که دیدم میخواستم برگردم به سمتش و خفش کنم اما نمیشد خودمو کنترل کردمو رفتم تور حیاط یه گوشه نشستمو سرمو گذاشتم روی دیوارو آروم آَروم گریه میکردم دستر رو روی سرم حس کردم چشمامو که بازکردم جا خوردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بابای آرزو بود که داشت منو نوازش میکرد دیگه نتونستم تحمل کنم و اشکامو جمشون کنم آروم آروم گریه میکردم.سرمو بوسیدو با بغصی که ت صداش کاملا معلوم بود گفت من شرمندتم منو ببخش من همه چیزو میدونستم اما نمیدونم چیشد که با اینکه آرزو مخالف بود رکدفعه جواب مثبت داد؟؟تو نمیدونی؟؟تازه فهمیدم که به لجبازی با من جواب بله رو داده اما هیچی نگفتم.باباش منو بوسیدو آروم آروم ازجلوی چشمام دور شد و رفت داخل ساختمان.این آخرین باری بود که من باباشو دیدم که چندسال بعد  بنده خدا فوت کرد.خدارحمتش کنه.این شد سرآغاز بدبختیهای من دیگه دلو دماغ نداشتم اصلا شهرمون نمیومدم تا آخرهای خدمتم سال 77 بود که یه روز رفته بودم با دوستم بیرون یدفعه دوستم گفت اون دختره رو میبینی؟؟؟؟؟؟؟یه نگاه کردم چه دختره خوبو پاکی بنظر میومد.گفتم خوب که چی؟؟؟گفت الان چندوقته دنبالشم پا نمیده اصلا دختره کرد عراقه و....یکم از خصوصیاتش گفت.من گفتم اینکه جوجه است آخه هیکل ریزه ای داشت تو بلد نبودی وگرنه عددی نیست بخواد کلاس بزاره.دوستم گفت تو برو ببین باهات دوست میشه؟؟؟؟ شرط ببندیم(نميدونستم اين تازه اول راه بازي سرنوشت براي باره دومه) ادامه دارد حالاحالاها

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

بي وفا عشق من؛ قسمت دوم

  چند روز بعدش دوباره آرزو زنگ زد توی این مدت که برام چند قرن گذشته بود نه زیاد میتونستم بخوابم نه غذا بخورم.هم خدمتیم از دستم شاکی بود التماسم میکرد یه چیزی بخور.اصلا نمیتونستم.عشقم و آرزومو داروندارمو تمومه زندگیمو داشتن به زور میگرفتن.آه ه ه ه ه ه ه آرزو زنگ زدو گفت مادرش بیچارمون کرده ولکن نیست از اونروز که بابا بیرونش کرده بدتر میکنه فقط زمانیکه بابا میخواد بیاد میزاره در میره با از فردا صبح میاد خونمون تا ظهر.میگی چکار کنم؟؟ من داشتم منفجر میشدم هیچموقه اینطوری نشده بودم عصبی و بداخلاق البنه حقم داشتم میفهمید که؟جوش آوردم اصلا نمیفهمیدم چی میگم دسته خودم نبود که ایکاش لال میشدم و اون لحظه خودمو کنترل میکردم.گفتم نه مثل اینکه خودبم ازش بدت نیومده دوست داری ننش بیاد هروز عروسشو ببینه تو و مادرت چرا مثل بابات نمیندازینش بیرون هان.داد میزدم گریه میکردم اون بیچاره شوکه شده بود منو تا بحال اینطوری ندیده بود فقط میگفت داری اشتباه میکنی منم قاطی بودم حالیم نبود میگفتم دروغگو تو بمن دروغ میگی دوستش داری منو بازی دادی همه دخترا همینن همتون نامردید برو زنش شو خوش باش باهاش شب بغلش بخواب منو آدم حساب نکن دیگه حالم ازت بهم میخوره دوستت ندارم مثل سگ پشیمونم بهت وفادار موندم ....یکدفعه گفت جدی داری میگی؟اینها حرف دلته؟منه خر که اصلا قاطی قاطی کرده بودم گفتم آره ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه حالم از همتون بهم میخوره اونم معطل نکردو گفت پشیمون میشئ حالا میبینی و قطع کرد.منم گفتم به درک برو لیاقتت همون مرتیکه است.جالب بهتون بگم پسره یه کوچه پایین تر از خونه ما میشستن وکاملا همدیگه رو مشناختیم.اونروز2شنبه بود که این اتفاق افتاد.همخدمتیم دید حالم خیلی خرابه گفت فردا سرهنگ اومد میرم برات مرخصی میگیرم چندروز برو شهرتون درضمن به بابای آرزوهم بگو دخترشو میخوای این5 ماهی رو صبر کنن تا خدمتت تموم بشه باهاش ازدواج کنی من که اطلا حالیم نبود اونموقع گفتم نه اگه دوستم داشته باشه خودش به مادر پسره میگه و صبرمو میکنه همخدمتیم گفت با این حرفهایی که تو زدی بهش بعد میدونم خلاصه گذشتو 5 شنبه شد یادم رفت بگم بعداز آموزشی من با پارتی که دلشتم رفتم توی اداره بنیاد تعاون سپاه بعنوان ارشد سربازها و مدیر دفتر اونجا بودم با لباس شخصی و فقط ساعات اداری.5 شنبه شد و اداره تعطیل شد و چندتا از سربازها اومدن پیشم و التماس دعا داشتن که اجازه بدم برن مرخصی تا شنبه منم آدم بیراهی نبودم گفتم هرکی میخواد بره برگه مرخصی هاشونو امزا کردمو رفتن من موندمو همخدمتیم.بمن گفت تو نمیری؟گفتم نه تازه اگرم بخام برم نمیشه کسی تو اداره نیست مواظب باشه بیچاره سریع گفت من نمیرم اینهفته تو برو من هفته دیگه میرم.منم دلم میخواست برم از آرزو هم خبری نشد این چند روز.قبول کردمو راه افتادم طرف شهرمون.همش دلشوره داشتم تا رسیدم جلوی خونمون.یه نگاه با حسرت به در خونه آرزو اینا کردمو اشکام مثل بارون شروع کرد اومدن نمیتونستم جلوشونو بگیرم 10 دقیقه چشمم به در خونشون خیره مونده بود که یکدفعه بابام اومد بره بیرون تا منو دید اومد طرفم من سلام کردمو بوسیدمش رفتیم داخل خونمون.شب خوابیدم اما خوابم نمیبرد که هیچ دلشوره داشتم و تمام خاطراتم از روز اول آشناییمون تا الان جلو چشمام میومد عین فیلم نزدیکای 5 صبح بود که خوابم برد.از خواب که بیدار شدم ساعت 11 صبح بود اومد توی آشپزخونه و دیدم مامان داره غذا درست میکنه سلام کردمو چای ریختم و با بی میلی چندتا لقمه نون و خامه و مربا خوردم رفتم تو اتاقم.اتاقه من درست چسبیده به اتاف آرزو بود شبها که همه جا ساکت بود اگه گوشمو میچسبوندم به دیوار تقریبا میشد فهمید که تو اتاق آرزو خبری هست یا نه.ساعت 1 عصر بود که بابا صدا کرد همه بیان ناهار.سر ناهار بابا گفت ما داریم میریم خونه یکی از بستگان که از مکه میاد تو میای؟منم گفتم حال ندارم نمیام.ناهارو خوردیمو اونا نزدیک 3 بود رفتن.همش با خودم میگفنم آرزو که میدونه من 5 شنبه ها معمولا میام پس چرا یه زنگم نزد بمن؟؟فکرم خیلی مشغول بود سرمو تکیه داده بودم به دیوار فاصله ای که بین منو اتاق آرزو بود.چندقیقه ای گذشت یکدفعه شنیدم صداهایی از اونطرف دیوار میاد تعجب کردم شبها که ساکت بود اینطور صدا نمومد؟؟جریان چیه؟؟به خدا همین الان که دارم مینویسم تمومه تنم داره میلرزه و اشکامه که باز راهشونو بعداز 11 سال پیدا کردنو مثل سیل دارن میریزن خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا کمکم به خودم اومدم؟؟؟نه دارم اشتباه میکنم صدای دست زدن نیست حنما فیلمس چیزی داره تلویزیون نشون میده یا شاید شاید دارن دست میزنن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟آره صدای دست زدن و شادی میومد.بند دلم پاره شد شروع کردم لرزیدن.نکنه نکنه آرزوی من داره به خاطرای توی وجودم میپیونده؟؟؟؟؟؟؟؟نه نه نه نه دروغه امکان نداره شروع کردم به گوول زدن خودم که دهرم اشتباه میکنم.قلبم درد گرفته بود داشت سینمو پاره میکرد.هیچی حالیم نبود هیچ صدایی رو نمیشنیدم فقط یک صدا.دست زدن و حلحله کشیدن.خداااااااااااااااااااااااااااا چراااااااااااااااااااااااا جوابه پاک بودن عشق اینهههههههههههههههههههههههههههههههههه اونطرف دیوار داشتن یادی میکردن و نیمه وجودمو که متعلق بع من بودو تقدیم یکی دیگه میکردن و اینطرف داشتم نیمه دیکه وجودمو ذره ذره آب میشدن.با خودم زمزمه کردم...ای ساربان آهسته ران کارامه جانم میرود...زان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود...آه ه ه ه ه ه ه اشکهام که همینجور سرمی خوردن پایین مثل همین الان که دارم مینویسم..با صدای زنگ در خونه به خودم اومدم توجه نکردم اما ولکن نبود خودمو کشون کشون رسوندم به اف اف کیه؟؟؟؟؟؟؟؟ تا صدارو شنیدم برق گرفتم؟؟؟؟.ادامه دارد؛نظر يادتون نره

بي وفا عشق من ؛قسمت اول

 این داستان زندگی واقعی منه اول خودمو معرفی کنم اسم من علیرضا است الان 31 سالمه.ماجرای عاشق شدن من و ازدواجم با دختری از اکراد عراقی مقیم ایران با یه شرط بندی الکی شروع شد.ساله 75 بود که رفتم خدمت سربازی با مدرک دیپلم.پسر شوخی بودم و خوش برخورد.قیافه خوبی داشتم و خیلی از دخترها دوست داشتن با من دوست بشن.یادم میاد سال دوم راهنمایی که بودم که با اولین دوست دخترم آشنا شدم.خانواده ما شامل من و خواهرم و برادرم و پدر و مادرم میشه.داشتم میگفتم که ساله 75 رفتم خدمت سربازی و موقع تقسیم سربازها من جزو سربازهای سپاه قرار گرفتم و آموزشی رو که 3ماه بود در پادگان شهمیرزاد سمنان شروع کردم.اون زمان من با دختر همسایمون 4 سال بود دوست بودم به اسم آرزو.خیلی دختر خوب و مهربونی بود.ما قصد ازدواج با همدیگه رو داشتیم.خانواده من میدونستن.من با بابام خیلی رفیقم و عاشقشم.اما مادرم زیاد با من جور نبود.من فرزند بزرگم بعدش خواهرمه و آخریم داداشمه.تا اواخر خدمت که حدودا 5ماه مونده بود تموم شه همه چیز خوب پیش میرفت اما یه روز آرزو زنگ زد بمن و گفت که خواستگار براش اومده و خیلیم مادر پسره سمجه و ولکن نیست.بهشت گفتم خودت نظرت چیه؟ با حالتی عصبانی گفت خودت که میدونی تو رو دوست دارم الان 4 ساله با هم دوستیم نه تو 1بار به فکر خیانت به من بودی نه من.راست میگفت من مثل بعض پسرها هوسباز نبودم واز همون دوران راهنمایی که با اولین دوست دخترم آشنا شدم تا زمانیکه با هم بودیم اگر 100 تا دختر دیگه حتی خوشگاتر و بختر از اون بمن پیشنهاد میدادن اصلا توجه نمیکردم و این خوصوصیت باعث شده بود خیلی از دخترها دوست داشتن بامن دوست بشن که هتوزم این خصوصیت رو دارم.آرزو هم مثل من بود اگه ازمن بهترو خوش تیپ تر بهش پیشنهاد میداد براش مهم نبود.همین امر باعث شده بود 4 سال دوستیمون بدون هوس باشه.حتی درحد یه بوسه هم پیش نرفته بودم.عشق واقعی از دید من اینه که هوس توش نباشه حتی یه لب یا بوسه.تمومه دوستی های دختر و پسرها که آخرش جدا میشن از یک لب و بوسه شروع میشه.بگذریم آرزو شروع کرد گریه کردن منم آدم احساساتی هستم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند بلند زار میزدم.خدایا این بود جواب عشق پاک ما دور از گناه و هوس؟؟؟من داشتم دیونه میشدم اونم بدتر ازمن بود.گفت الان چند روزه مادر پسره همش میاد و ولکن نیست کار بجایی رسیده که دیروز بابام که خدا بیامرزدش الان فوت کرده مادره رو از خونه بسرون کرده و بهش گفته مگه دخترم بهت تمیگه قصد ازدواج نداره برو دیگه.آخه بابای خدا بیامرز آرزو میدونست من دخترشو دوست دارم و چون رو من شناخت کافی داشت دلش میخواست یدونه دخترشو بده بمن البته هیچ زمانی به روی من نیاورده بود ولی از احترام خاصی که بمن میذاشت و منم همینطور معلوم بود.اونشب تا صبح گریه کردم ناله کردم خدارو قسم میدادم اما انگار خداهم نمیشنید چند روز بعدش ؛.ادامه دارد؛نظر يادتون نره