۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

بي وفا عشق من قسمت سوم

 ؛؛بابای آرزو بود سلام کردم و گفتم درخدمتم امری دارین؟؟از صدای لرزونم میشد همه چیزو فهمید..گفت بابا اینها هستن؟گفتم نه رفتن جایی من تنهام درخدمنم؟؟؟؟یه مکثی کرد و گفت رومم نمیشه بگم ولی ولی.گفتم این چه حرفیه میزنرد ما که باهم این حرفهارو نداریم.گفت راستش راستش مجلس نامزدی آرزو الانه و مهمونامون زیادن اگه اشکال نداره مردها بیان منزل شما تا نیم ساعت دیگه؟داشتم میمردم و خفه میشدم خیلی خودمو کنترل کردم و گفتم خونه خودتونه قدمتون روئ چشام گفت ممنون من شرمندتم.جا خوردم از این حرفش سریع گفتم دشمنت شرمنده ما یه آبجی آرزو بیشتر نداریم که همینجور اشکام میومد.خداحافظی کرد و رفت.همونجا نشستم روی زمین پاهام حسی نداشت دودستی سرمو گرفتمو شروع کردم به زار زدن.عشقم وجودم نیمه گمشده وجودم حالا شده بود خواهر.میسوختم از اینکه همه چیزتو ازت بگیرن آخر سرهم مجلس عروسی عشقتو توی خونه خودت جلوی چشم خودت بگیرن آدم با دستهای خودش عشقشو راهی حجله کسی دیگه کنه؟؟؟خدااااااااااااااااااااا  دیگه نای راه رفتنم نداشتم اما باید خونه رو واسه ورود مهموناشون آماده میکردم شروع کردم با بدبختی مبلهارو جابجا کردن و جم کردن خونه که تمیز باشه در همین حالم داشتم گرد گیری میکردم مثلا تمیز بود میز اما باید سنگ تموم میذاشتم عروسی عشقم بود مهمونها نگن چه داداشه تنبلی داره...اشک اشک اشک...ولی از اینطرف دستمال میکشردم روی میز ازاونطرف اشکهام بود که میریخت روش ولک میکرد...صدای داریه به گوشم خورد بله شادامادو داشتن میاوردن داشتم سکته میکردم اون لحظه لارها مرگمو خواستم زنگ در زده شد گفتم کیه؟؟؟؟باباش بود درو باز کردمو گفتم بفرمایید.باباش اول اومد ببینه همه چی روبراهه تا منو تو اون حالت دید همه چیزو فهمید.سلام کردمو اومد جلوم گفت ناراحتی؟؟؟؟؟؟؟؟گفتم نه چطور؟؟گفت هیچی؟؟؟گفتم من باید برم تا جایی اما زود برمیگردم اگه با من کاری ندارید شما که اومدید من از در داخل حیاط که ماشین و میاریم داخل میرم و زود میام؟؟یه نگاهیم کردم گفت نه کاری ندارم و رفت مهمونهاشونو بیاره.سریع لباس پوشیدمو داشتم میرفتم توی حیاط که اونها هم از اون در خونه داشتن میومدن داخل.برگشتم یه نیم نگاهی به پشتم کردم نمیدونید اون لحظه چه حالی داشتم شادومادو که دیدم میخواستم برگردم به سمتش و خفش کنم اما نمیشد خودمو کنترل کردمو رفتم تور حیاط یه گوشه نشستمو سرمو گذاشتم روی دیوارو آروم آَروم گریه میکردم دستر رو روی سرم حس کردم چشمامو که بازکردم جا خوردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بابای آرزو بود که داشت منو نوازش میکرد دیگه نتونستم تحمل کنم و اشکامو جمشون کنم آروم آروم گریه میکردم.سرمو بوسیدو با بغصی که ت صداش کاملا معلوم بود گفت من شرمندتم منو ببخش من همه چیزو میدونستم اما نمیدونم چیشد که با اینکه آرزو مخالف بود رکدفعه جواب مثبت داد؟؟تو نمیدونی؟؟تازه فهمیدم که به لجبازی با من جواب بله رو داده اما هیچی نگفتم.باباش منو بوسیدو آروم آروم ازجلوی چشمام دور شد و رفت داخل ساختمان.این آخرین باری بود که من باباشو دیدم که چندسال بعد  بنده خدا فوت کرد.خدارحمتش کنه.این شد سرآغاز بدبختیهای من دیگه دلو دماغ نداشتم اصلا شهرمون نمیومدم تا آخرهای خدمتم سال 77 بود که یه روز رفته بودم با دوستم بیرون یدفعه دوستم گفت اون دختره رو میبینی؟؟؟؟؟؟؟یه نگاه کردم چه دختره خوبو پاکی بنظر میومد.گفتم خوب که چی؟؟؟گفت الان چندوقته دنبالشم پا نمیده اصلا دختره کرد عراقه و....یکم از خصوصیاتش گفت.من گفتم اینکه جوجه است آخه هیکل ریزه ای داشت تو بلد نبودی وگرنه عددی نیست بخواد کلاس بزاره.دوستم گفت تو برو ببین باهات دوست میشه؟؟؟؟ شرط ببندیم(نميدونستم اين تازه اول راه بازي سرنوشت براي باره دومه) ادامه دارد حالاحالاها

هیچ نظری موجود نیست: