۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

بی وفا عشق من قسمت چهارم

خوب بعداز جریان آرزو دوباره برای بار دوم بازی سرنوشت دست به کار شد تا بار دیگر باعث آزار من بشه.من بعد جریان شکست عشق اول دیگه به هیچ دختری فکر نمیکردم تا اینکه اواخر خدمت سربازی بود اومده بودم مرخصی سال77 بود.همونطور که گفته بودم براتون با دوستم توئ خیابون بودیم که دختری را بمن نشون داد که دنبالش بود تا باهاش دوست بشه اما موفق نشده بود.دختره از پناهندهای کرد عراق مقیم ایران بود بنام زینب.من با دوستم شرط بندی کردم تا فردا با زینب دوست بشم که ایکاش نمیکردم.شماره دختره را از دوستم گرفتم تا بهش زنگ بزنم و به قول خودمون مخشو بزنم.عصر حود ساعت 5 بود زنگ زدم خونشون و خوشبختانه و بهتر بگم بدبختانه خودش گوسی رو برداشت.تا من گفتم سلام زود گفت با کی کار دارید؟ گفتم با شما.سریع قطع کرد.دوباره گرفتم تا گوشی رو برداشت نزاشتم حرفی بزنه زود گفتم خانم من قصد مزاحمت و دوستی با شما رو ندارم فقط با دوستم بنامه...شرط گذاشتم با شما دوست بشم شما اگر امکان داره فردا یه جا با من قرار بزارید و فقط با من سلام و علیکی بکنید و برید فقط همین درضمن کل مشخصاتمو اسممو... رو درست و بدون دروغ بهش گفتم چون توی زندگی انسان هیچ چیز بهتر از روراستی نیست.اونم از پسره دلخوشی نداشت بخاطر گیردادناش و از روراستی منم خوشش اومد و فهمید قصد مزاحمت ندارم قبول کرد تا بامن فرداش قرار بزاره.منم ازش تشکر کردم و برای فردا باهم قرار گذاشتیم.زود زنگ زدم به دوستم و بهش گفتم با دختره دوست شدم باورش نمیشد.گفت دروغ میگی؟گفتم فردا باهاش قرار گذاشتم بهت ثابت میکنم باورش نمیشد.خلاصه فردا طبق قرارمون اومد و با من سلامی کردو چند دقیقه احوال پرسی الکی و خداحافظی کردیمو ازهم جداشدیم.دوستم که شاخاش در اومده بود باورش نمیشد.گفتم شرطو باختی پولو رد کن بیاد.گفت چه جوری باهاش دوست شدی منم پولو کرفتمو بهش گفتم با صداقت و روراستی.گفت یعنی چی؟گفتم بعدا میفهمی اول برو معنی روراستی رو یادبگیر بعد میفهمی من چجوری دوست شدم.از این جریان یکماهی گذشت توی این یکماه دوباره اومدم مرخصی وباز با دوستم اومدم بیرون اینم بگم من اهل رفیف بازی نبودمو نیستم با یکی یا دوتا رفیق میشدم و بس.خلاصه بازی سرنوشت دوباره منو دختره رو مقابل هم قرار داد تا بهم رسیدیم بی اختیلر نگاهامون بهم گره خورد سلام کردیم انگار چندساله همدیگه رو میشناسیم.دوستم که لجش گرفته بود و میشد حسادتو توی چشماش دید از من جداشد تا مثلا ما باهم راحتر باشیم دختره گفت خبری ازما نمیگیری آقا علیرضا؟گفتم اختیار دارید یکبار مزاحمتون شدم ومدیون لطف شما هستم رومو زمین ننداختین و بامن قرار گذاشتین.گفت از روراستیت خوشم اومد برا همین قبول کردم میدونید که ما کردیم و بد میدونیو به غیر از خودمون دوست بشیم و ازدواج کنیم.گفتم نه نمیدونستم بد میدونید اما کرد بودنت رو میدونستم.گفتم خوشحال شدم اگر امری ندارید مرخص شم.گفت منم همینطور خداحافظ.منم خداحافظی کردم و رفتم طرف دوستم گفت خوب از چنگ من درش آوردیا؟گفتم تو که میدونی من اهل دودر کردن دخترا نیستم وبا اینکارا مخالفم بخدا از اوندفعه که باهاش قرار گذاشتم نا الان نه زنگش زدم نه دیدمش.گفت فیلم بازی نکن بابا من که نمیخوام ازت بدوزدمش.گفتم راست میگم زنگش نزدمو نمیزنم تازه دارم به ازدست دادن عشقم عادت میکنم حتی الان که اون ازدواج کرده من احساس میکنم با دختر دیگه اگر دوست بشم خیانته به عشقم.گفت دیونه ای برو حالتو کن بابا عشقت الان پیش شوهرشه بفکرتم نیست.ازدستش ناراحت شدم اسن شعر تو ذهنم اومد....در این دنیا که نامردان عصا از کور میدزدند...منه بیچاره مسکین محبت آرزو کردم......از دوستم خداحافظی کردمو بسمت خونه راه افتادم اما همش توی ذهنم صورت قشنگ و معصومه زینب بود و نگاهامون که بهم گره خورده بود.رسیدم خونه و شبم راه افتادم برگردم سرخدمتم که صبح قبل از رسیدن سرهنگ اداره باشم.چند روز گذشت تا اینکه یروز عصر که تو اداره تنها بودم گفتم بزار یه زنگ بهش بزنم که ایکاش نمیزدم....ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: