۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

بی وفا عشق من قسمت پنجم

گوشی رو برداشتم و زنگ زذم خونشون خودش برداشت سلام کردمو اونم مثل اینکه منتظر بود سریع شناخت و احوالپرسی کردو گفتم خواستم حالتونو بپرسم که دیگه گلایی نکنید البته خودمونیم این بهونه بود برای هردومون.و این تازه شروع بازی سرنوشت شد که یبار دیگه منو آزار بده ولی با تفاوتهایی بیشتر از سری اول.تا آخر داستانو بخونرد منظورمو میفهمید.2ماه مونده بود به آخر خدمتم که دوستیم با زینب شروع شد و ادامه داشت تا خدمتم تموم شد.روز به روز علاقمون بهم بیشتر میشد اونم از روراستیم و پاکیم تو عشق خوشش اومده بود منم همینطور مثل الان که جونها همزمان با چندتا دوست میشن وفکر میکنن زرنگند نبودیم.پیش خودم گفتم باید زود دستبکار بشم تا مثل آرزو شکست نخورم راستی جریانه آرزو رو براش کامل گفته بودم که اگر روزی از کسی شنید پیش خودش منو آدم دروغگویی فرز نکنه و ضمینه ای بشه برای شک به من(قابل توجه جونهای عزیز)واختلاف.موضوع رو باهاش درمیون گذاشتم اما مشکلر که پیش روم بود این بود که من ایرانی و فارس زبون بودم و از طایفه اونها نبودم و اون کردعراق و زبونه کردی.و بقول خودشون دختر به فارسها نمیدادند.جالبه که توی کشور ما زندگی میکنند و پول درمیارند و از امکاناتی که توی خوابم نمیبینند استفاده میکنند و از ایرانیها زن میگیرند و زندگی تشکیل میدن و از صدقه سری ما ایرانیها زندهاند آخرش میخوان دختر به ایرانیها بدن سختشونه اما خداییش کردهای ایرانی خودمون خیلی مردن و واقعا خون کردی و مردانگی توی رگهاشون جریان داره نه مثل بعضی از کردهای پناهنده عراق که فقط از کردبودنشون اسمشو دارن نه غیرتو مردونگیشو.بماند.قرارشد اون و من با خانوادهامون صحبت کنیم تا ببینیم چی میشه.اما متاسفانه هردو طرف ناراضی و اعصبانی شدن.خانواده من میگفتن با یکی ازدواج کن که اصالت داشته باشه و ایرانی باشه و خانواده اون میگفتن با همزبون خودت که کرد باشه و با غیرت.اما ما دوتا چشمو گوشمونو بسته بودیم و اصلا برامون مهم نبود دیگران چی میگن.خانواده اونها شامل 3برادر و تک دختر که همون زینب باشه بود البته پدرش 2تا زن گرفته بود زن اولش که کرد بود و توی کردستانه عراق باهاش ازدواج کرده بود و زمانه جنگ به صدام خیانت کردندو به ایران پناهنده شدند(البته من نظرم اینه که خیانت کردند به صدام)وبعد از اینکه میان ایران البته همراه برادرش که جزو گروه پسشمرگه کردهای عراق بودن زنش فوت میکنه در حالیکه 2تا پسر ازش داشته خلاصه بعداز فوت زن اولش از ایران زن میگیره که هم تنها نباشه و هم از بچه هاش مراقبت کنه(اینجارو گفتم که از ایران زن میگیرن اما دختر زورشون میاد بدن به ایرانیها)پس کلا 5 تا پسر شدن و 1دختر بنامه زینب(2تا ناتنی و 3تا تنی)از داستان دور شدیم اما اینها رو گفتم که توی ادامه داستان گمراه نشید.هرروز ما بیشتر بهم وابسته میشدیم مادرش چون ایرانی بود من رفتم باهاش صحبت کردم بالاخره خونه ایرانی توئ رگهاش بود او در جواب من گفت اینها کردن و برای ما ایرانیها ارزشی قایی نمیشن خواهش میکنم خودتد بکش کنار من بدبخت شدم بخاطر اینکه خانوادم به زور منو دادن به اینها تو خودتو بدبخت نکن برو با یکی از فارسهای همزبونمون ازدواج کن صلاح کار در اینه من نمیتونم همه چیزو بخاطر آبروم بگم ولی برو دنبال یکی که برات ارزش قایی بشه.اما منه احمق عشق کورم کرده بود و توجه نمیکردم.بهش گفتم اکه به زورم شده من باید باهاش ازدواج کنم.گفت داری اشتباه میکنی نکن که پشیمون میشی.ولی من تصمیمم رو گرفته بودم برام هیچی مهم نبود.اومدم با خانوادم صحبت کردم اما اونها هم گفتن ما خواستگاری نمیایم.زینبم با پدرش صحبت کرد اونم قبول نکرده بود.دیگه داشتم دیونه میشدم دست به دامان خدا و امامها شدیم اما اونها هم مثل دفعه قبل ظاهرا اعتنایی نمیکردند.چند روز بعد خونه نشسته بودم که تلفن زنگ زد.گوسی رو برداشتم دیدم دختر عموی بزرگی زینبه.چی شده؟؟؟؟؟چی؟بیمارستان برای چی؟؟؟؟؟؟؟خودکشی کرده؟؟؟؟آره درست حدس زدین زینب دیده بود راهی برای رسیدن به من براش نمونده دست به خودکشی زده بود.داشتم دیونه میشدم.گوشیو گذاشتم و چاقو رو برداشتمو راه افتادم بطرف بیمارستان.بابام اومد گفت چی شده؟؟؟؟این چه وضعیه؟؟؟کجا داری میری؟؟؟؟مامانم هم بنده خدا پاهامو گرفته بود و گریه میکرد.فقط بهشون گفتم دعا کنید نمیره که خون راه میندازم.گفتن کی؟؟؟؟چی؟؟؟؟اما من توضیحی ندادم و راه افتادم سمت بیمارستان.توی راه با خودم عهد کردم اگر بمیره هرکی از خانوادش توی بیمارستان بود با چاقو بزنم و آخرشم خودمو بزنم.وایییییییییییییییییییییی این نیم ساعت تا رسیدم بیمارستان برام یک قرن گذشت.وقتی رسیدم اول دختر عموش اومد طرفم و گفت کجا میری الان میفهمن من بهت زنگ زدم.این چه وضعیه؟؟؟؟ بهش توجه نکردم رفتم طرف اتاقی که زینب توش بود توی بخش اورژانس.عموش اومد جلوم گفت کجا؟؟؟؟؟؟؟؟اعتنا نکردم دستمو گرفت برگشتم با یک نگاهی که پراز خشمو انتقام بود توی چشماش نگاه کردم و گفتم ولم کن که....نزاشت حرفم تموم شه دستمو ول کرد من به راحم ادامه دادم تا رسیدم جلوی درب اتاق وای ی ی ی ی ی ی چی میدیدمممممممممممممممممممم نههههههههههههههههههه خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: