۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

بی وفا عشق من قسمت ششم

چی میدیدم اصلا باورم نمیشد حتی نای راه رفتن و حرکت به جلو رو نداشتم خشکم زده بود.اشکام داشت بی اختیار میومد.رسیدم جلوی تختش.مادرش دست زینبو گرفته بود توی دستش و داشت گریه میکرد تا منو دید بلند داد زد مگه بهت نگفتم دست از سرش برداررررررررررررررررررررر دیدی یدونه دخترمو دارم ازدست میدم کم توزندگیم کشیدم اگه باباش فردا ازسرکار بیادو دخترشو نبینه میدونی چی میشه هانننننننننننننننننننننننننننن(باباش24ساعت سرکار بود24ساعت منزل)منکه زبونم بند اومده بود نمیدونستم چی بگم اما برام مهم نبود باباش چکار میکنه.دستمو گذاشتم روی صورتش سرددددددددددددد بود.ترسیدم نکنه مرده باشه اما نفس میکشید ولی بریده بریده ریتم طبیعی نداشت.صداش کردم زینب جان.زینبم.چشاتو بازکن.بلندشو خواهش میکنم قرار بود تنهام نذاری.قرار بود باهم باشیم توی غمها و شادیها.یادتههههههههههههههههههههههه دیگه کنترل نداشتم مثل دیونه ها محکم تکونش میدادم میزدم توی صورتش بلندشووووووووووووووووووووووووو اشکام بود که میریختن.مادرش داشت با تعجب منو نگاه میکرد.خشکش زده بود.پرستارا ریختن تواتاق منو گرفتن.آقا چه خبرهههههههههه اینجا بیمارستانه اصلا شما چه نصبتی دارید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟داد زدم من من.عاشقشمممممممممممممممم زندگیمههههههههههههههه منو گرفتن ببرن بیرون داشتن کشون کشون میبردنم که مادرش دادزد چشاشو باز کردددددددددددد برگشتم دیدم داره نگام میکنه دویدم بالاسرش یک قطره اشک از گوشه چشماش داشت میریخت با دستم پاکش کردم پرستارا اومدن بالا سرش و گفتن به هوش اومد خدارو شکر خطر برطرف شده اطرافشو خلوت کنید تا استراحت کنه همه رفتن بیرون من موندمو اون.بهش گفتم چرا اینکارو کردی؟؟؟؟ما باهم قرار گذاشتیم باهم باشیم تا آخر عمر.میخواستی تنها بری و بزنی زیر قولت؟؟؟؟؟نای حرف زدن نداشت.چشماش و صورتش باد کرده بود گوشه لبشم خونی بود بعدا فهمیدم که قرصهای زیادی خورده بوده و شستشوی معده داده بودنش با دستگاه ساکشن و چون لوله ساکشن کلفت بوده گلو و نایشو خراش داده بود و یکهی خون اومده بود.با صدای ضعیفی گفت بابام قبول نمیکنه منم نمیتونم بدون تو باشم.گفتم هرکاری راهی داره دختر.این راهش نبود.خداروشکر بهوش اومدی این مهمه.مادرش اومد تو اتاق بمن نگاهی کردو گفت خدارو شکر به خیر گذشت ممنونم ازت پرستارا گفتن اون تکونها و سیلیهای تو باعث شده بهوش بیاد.زینب داشت با تعجب به حرفهای ما گوش میداد.تکون؟؟؟؟؟سیلی؟؟؟؟؟؟؟؟بهش گفتم بعدا بهت میگم جریان چی بود الان استراحت کن منم باید برم دیگه بیشتر از این صلاح نیست بمونم اینجا.اونم با اشاره چشماش بهم فهموند برم از مادرش و اون خداحافظی کردم و راه افتادم بطرف درب خروجی اتاق.خواستم از در اتاق خارج بشم برگشتم نگاهی بهش کردمو دیدم لبخندی زد و منم خوشحال از این کارش از اتاق خارج شدم.به نزدیک درب بیمارستان رسیدم عموش اومد سمتم گفت شما نمیتونید باهم ازدواج کنید بهتر دست از سر هم بردارید تا خونی راه نیفتاده.برگشتم سمتش و نگاهی بهش کردم دخترشم عقبتر از باباش ایستاده بود کاپشنمو کمی کنار زدمو دسته چاقو رو بهش نشون دادمو گفتم عمو اگه شما کردید من فارسم از خون و خونریزیم نمیترسم این حربه تهدید روی من کارساز نیست از کلتون بیرون کنید تا زینب ازم نخواد ازش جداشم محاله اینکارو بکنم حتی به قیمت جونم امری ندارید مرخص بشم؟؟؟؟؟؟عموش که توقع نداشت جوابی به این کلفتی بشنوه فقط مات و مبهوت منو نگاه میکرد منم سرمو پایین انداختم و به راحم ادامه دادم زیرچشمی به دختر عموش نگاهی کردم دیدم از جوابی که به لالاش داده بودم خوشحال بود و اشک توی چشماش جمع شده بود با لبخندی بمن فهموند جواب دندونشکنی دادم منم خوشحال ازاینکه زینب زنده بود و غرورمو تونستم جلوی عموی پر مدعاش حفظ کنم از بیمارستان خارج شدم بسمت خونه راه افتادم......ادامه دارد...این قسمتو زود نوشتم بخاطر یکی از خوانندگان خوب و مهربونم که بمن لطف خاصی دارند.........با دادن نظر در قسمت نظرات پیام منو در بهتر نوشتن و زودتر نوشتن تشویق کنید.متشکرم.کوچیک همتون علیرضا....منتظر ادامه ماجرا باشید

۴ نظر:

ناشناس گفت...

خيلي عالي نوشتي فقط متاسفم بخاطر تحمل اينقدر ضجر؛مشتاقانه منتظر ادامه داستانتون هستم لطفا زودتر بنويسيد؛با تشكر محمدرضا از قم

titu گفت...

خواهش ميكنم آقا محمدرضا از شهر قم اين نظر لطف شماست اطاعت امرشما واجبه و حق شماست بروي جشم تشكر از شما

ناشناس گفت...

فرصت نکردم همشو بخونم ولی تا اینجا خیلی عالی بود متشکرم...

titu گفت...

باسلام بشما ممنون از نظرتون و تشکر از ابراز علاقتون اسمتونم مینوشتید خوشحال میشدم