۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

بي وفا عشق من؛ قسمت دوم

  چند روز بعدش دوباره آرزو زنگ زد توی این مدت که برام چند قرن گذشته بود نه زیاد میتونستم بخوابم نه غذا بخورم.هم خدمتیم از دستم شاکی بود التماسم میکرد یه چیزی بخور.اصلا نمیتونستم.عشقم و آرزومو داروندارمو تمومه زندگیمو داشتن به زور میگرفتن.آه ه ه ه ه ه ه آرزو زنگ زدو گفت مادرش بیچارمون کرده ولکن نیست از اونروز که بابا بیرونش کرده بدتر میکنه فقط زمانیکه بابا میخواد بیاد میزاره در میره با از فردا صبح میاد خونمون تا ظهر.میگی چکار کنم؟؟ من داشتم منفجر میشدم هیچموقه اینطوری نشده بودم عصبی و بداخلاق البنه حقم داشتم میفهمید که؟جوش آوردم اصلا نمیفهمیدم چی میگم دسته خودم نبود که ایکاش لال میشدم و اون لحظه خودمو کنترل میکردم.گفتم نه مثل اینکه خودبم ازش بدت نیومده دوست داری ننش بیاد هروز عروسشو ببینه تو و مادرت چرا مثل بابات نمیندازینش بیرون هان.داد میزدم گریه میکردم اون بیچاره شوکه شده بود منو تا بحال اینطوری ندیده بود فقط میگفت داری اشتباه میکنی منم قاطی بودم حالیم نبود میگفتم دروغگو تو بمن دروغ میگی دوستش داری منو بازی دادی همه دخترا همینن همتون نامردید برو زنش شو خوش باش باهاش شب بغلش بخواب منو آدم حساب نکن دیگه حالم ازت بهم میخوره دوستت ندارم مثل سگ پشیمونم بهت وفادار موندم ....یکدفعه گفت جدی داری میگی؟اینها حرف دلته؟منه خر که اصلا قاطی قاطی کرده بودم گفتم آره ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه حالم از همتون بهم میخوره اونم معطل نکردو گفت پشیمون میشئ حالا میبینی و قطع کرد.منم گفتم به درک برو لیاقتت همون مرتیکه است.جالب بهتون بگم پسره یه کوچه پایین تر از خونه ما میشستن وکاملا همدیگه رو مشناختیم.اونروز2شنبه بود که این اتفاق افتاد.همخدمتیم دید حالم خیلی خرابه گفت فردا سرهنگ اومد میرم برات مرخصی میگیرم چندروز برو شهرتون درضمن به بابای آرزوهم بگو دخترشو میخوای این5 ماهی رو صبر کنن تا خدمتت تموم بشه باهاش ازدواج کنی من که اطلا حالیم نبود اونموقع گفتم نه اگه دوستم داشته باشه خودش به مادر پسره میگه و صبرمو میکنه همخدمتیم گفت با این حرفهایی که تو زدی بهش بعد میدونم خلاصه گذشتو 5 شنبه شد یادم رفت بگم بعداز آموزشی من با پارتی که دلشتم رفتم توی اداره بنیاد تعاون سپاه بعنوان ارشد سربازها و مدیر دفتر اونجا بودم با لباس شخصی و فقط ساعات اداری.5 شنبه شد و اداره تعطیل شد و چندتا از سربازها اومدن پیشم و التماس دعا داشتن که اجازه بدم برن مرخصی تا شنبه منم آدم بیراهی نبودم گفتم هرکی میخواد بره برگه مرخصی هاشونو امزا کردمو رفتن من موندمو همخدمتیم.بمن گفت تو نمیری؟گفتم نه تازه اگرم بخام برم نمیشه کسی تو اداره نیست مواظب باشه بیچاره سریع گفت من نمیرم اینهفته تو برو من هفته دیگه میرم.منم دلم میخواست برم از آرزو هم خبری نشد این چند روز.قبول کردمو راه افتادم طرف شهرمون.همش دلشوره داشتم تا رسیدم جلوی خونمون.یه نگاه با حسرت به در خونه آرزو اینا کردمو اشکام مثل بارون شروع کرد اومدن نمیتونستم جلوشونو بگیرم 10 دقیقه چشمم به در خونشون خیره مونده بود که یکدفعه بابام اومد بره بیرون تا منو دید اومد طرفم من سلام کردمو بوسیدمش رفتیم داخل خونمون.شب خوابیدم اما خوابم نمیبرد که هیچ دلشوره داشتم و تمام خاطراتم از روز اول آشناییمون تا الان جلو چشمام میومد عین فیلم نزدیکای 5 صبح بود که خوابم برد.از خواب که بیدار شدم ساعت 11 صبح بود اومد توی آشپزخونه و دیدم مامان داره غذا درست میکنه سلام کردمو چای ریختم و با بی میلی چندتا لقمه نون و خامه و مربا خوردم رفتم تو اتاقم.اتاقه من درست چسبیده به اتاف آرزو بود شبها که همه جا ساکت بود اگه گوشمو میچسبوندم به دیوار تقریبا میشد فهمید که تو اتاق آرزو خبری هست یا نه.ساعت 1 عصر بود که بابا صدا کرد همه بیان ناهار.سر ناهار بابا گفت ما داریم میریم خونه یکی از بستگان که از مکه میاد تو میای؟منم گفتم حال ندارم نمیام.ناهارو خوردیمو اونا نزدیک 3 بود رفتن.همش با خودم میگفنم آرزو که میدونه من 5 شنبه ها معمولا میام پس چرا یه زنگم نزد بمن؟؟فکرم خیلی مشغول بود سرمو تکیه داده بودم به دیوار فاصله ای که بین منو اتاق آرزو بود.چندقیقه ای گذشت یکدفعه شنیدم صداهایی از اونطرف دیوار میاد تعجب کردم شبها که ساکت بود اینطور صدا نمومد؟؟جریان چیه؟؟به خدا همین الان که دارم مینویسم تمومه تنم داره میلرزه و اشکامه که باز راهشونو بعداز 11 سال پیدا کردنو مثل سیل دارن میریزن خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا کمکم به خودم اومدم؟؟؟نه دارم اشتباه میکنم صدای دست زدن نیست حنما فیلمس چیزی داره تلویزیون نشون میده یا شاید شاید دارن دست میزنن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟آره صدای دست زدن و شادی میومد.بند دلم پاره شد شروع کردم لرزیدن.نکنه نکنه آرزوی من داره به خاطرای توی وجودم میپیونده؟؟؟؟؟؟؟؟نه نه نه نه دروغه امکان نداره شروع کردم به گوول زدن خودم که دهرم اشتباه میکنم.قلبم درد گرفته بود داشت سینمو پاره میکرد.هیچی حالیم نبود هیچ صدایی رو نمیشنیدم فقط یک صدا.دست زدن و حلحله کشیدن.خداااااااااااااااااااااااااااا چراااااااااااااااااااااااا جوابه پاک بودن عشق اینهههههههههههههههههههههههههههههههههه اونطرف دیوار داشتن یادی میکردن و نیمه وجودمو که متعلق بع من بودو تقدیم یکی دیگه میکردن و اینطرف داشتم نیمه دیکه وجودمو ذره ذره آب میشدن.با خودم زمزمه کردم...ای ساربان آهسته ران کارامه جانم میرود...زان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود...آه ه ه ه ه ه ه اشکهام که همینجور سرمی خوردن پایین مثل همین الان که دارم مینویسم..با صدای زنگ در خونه به خودم اومدم توجه نکردم اما ولکن نبود خودمو کشون کشون رسوندم به اف اف کیه؟؟؟؟؟؟؟؟ تا صدارو شنیدم برق گرفتم؟؟؟؟.ادامه دارد؛نظر يادتون نره

هیچ نظری موجود نیست: