۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

بي وفا عشق من ؛قسمت اول

 این داستان زندگی واقعی منه اول خودمو معرفی کنم اسم من علیرضا است الان 31 سالمه.ماجرای عاشق شدن من و ازدواجم با دختری از اکراد عراقی مقیم ایران با یه شرط بندی الکی شروع شد.ساله 75 بود که رفتم خدمت سربازی با مدرک دیپلم.پسر شوخی بودم و خوش برخورد.قیافه خوبی داشتم و خیلی از دخترها دوست داشتن با من دوست بشن.یادم میاد سال دوم راهنمایی که بودم که با اولین دوست دخترم آشنا شدم.خانواده ما شامل من و خواهرم و برادرم و پدر و مادرم میشه.داشتم میگفتم که ساله 75 رفتم خدمت سربازی و موقع تقسیم سربازها من جزو سربازهای سپاه قرار گرفتم و آموزشی رو که 3ماه بود در پادگان شهمیرزاد سمنان شروع کردم.اون زمان من با دختر همسایمون 4 سال بود دوست بودم به اسم آرزو.خیلی دختر خوب و مهربونی بود.ما قصد ازدواج با همدیگه رو داشتیم.خانواده من میدونستن.من با بابام خیلی رفیقم و عاشقشم.اما مادرم زیاد با من جور نبود.من فرزند بزرگم بعدش خواهرمه و آخریم داداشمه.تا اواخر خدمت که حدودا 5ماه مونده بود تموم شه همه چیز خوب پیش میرفت اما یه روز آرزو زنگ زد بمن و گفت که خواستگار براش اومده و خیلیم مادر پسره سمجه و ولکن نیست.بهشت گفتم خودت نظرت چیه؟ با حالتی عصبانی گفت خودت که میدونی تو رو دوست دارم الان 4 ساله با هم دوستیم نه تو 1بار به فکر خیانت به من بودی نه من.راست میگفت من مثل بعض پسرها هوسباز نبودم واز همون دوران راهنمایی که با اولین دوست دخترم آشنا شدم تا زمانیکه با هم بودیم اگر 100 تا دختر دیگه حتی خوشگاتر و بختر از اون بمن پیشنهاد میدادن اصلا توجه نمیکردم و این خوصوصیت باعث شده بود خیلی از دخترها دوست داشتن بامن دوست بشن که هتوزم این خصوصیت رو دارم.آرزو هم مثل من بود اگه ازمن بهترو خوش تیپ تر بهش پیشنهاد میداد براش مهم نبود.همین امر باعث شده بود 4 سال دوستیمون بدون هوس باشه.حتی درحد یه بوسه هم پیش نرفته بودم.عشق واقعی از دید من اینه که هوس توش نباشه حتی یه لب یا بوسه.تمومه دوستی های دختر و پسرها که آخرش جدا میشن از یک لب و بوسه شروع میشه.بگذریم آرزو شروع کرد گریه کردن منم آدم احساساتی هستم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند بلند زار میزدم.خدایا این بود جواب عشق پاک ما دور از گناه و هوس؟؟؟من داشتم دیونه میشدم اونم بدتر ازمن بود.گفت الان چند روزه مادر پسره همش میاد و ولکن نیست کار بجایی رسیده که دیروز بابام که خدا بیامرزدش الان فوت کرده مادره رو از خونه بسرون کرده و بهش گفته مگه دخترم بهت تمیگه قصد ازدواج نداره برو دیگه.آخه بابای خدا بیامرز آرزو میدونست من دخترشو دوست دارم و چون رو من شناخت کافی داشت دلش میخواست یدونه دخترشو بده بمن البته هیچ زمانی به روی من نیاورده بود ولی از احترام خاصی که بمن میذاشت و منم همینطور معلوم بود.اونشب تا صبح گریه کردم ناله کردم خدارو قسم میدادم اما انگار خداهم نمیشنید چند روز بعدش ؛.ادامه دارد؛نظر يادتون نره

هیچ نظری موجود نیست: