۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

بی وفا عشق من قسمت هشتم

گفت.پس شمایید که دخترم بخاطرش خودکشی کرده؟؟؟گفتم بله البته کار درستی نکرده من موافق کارش نیستم.نگاهی بمن کردو زود گفت.من با ازدواجتون موافقم اما 3 تا شرط داره؟؟؟؟؟؟با تعجب و کنجکاوی پرسیدم چه شرطی؟؟؟؟گفت میدونی ما اصلیتمون کرد عراقه و ما دختر به ایرانی نمیدیم(خوشخوراکن آقایون فقط دوست دارن دختر بگیرن)و باید طبق رسوم ما عمل کنی تا دختر بهت بدیم.گفتم خوب رسومه شما چیه مگه؟؟؟؟؟ گفت 1-ما جهیزیه نمیدیم به دخترامون-2-شیربها میگیریم -3-امروز عقد کنی باید فردا عروسی بگیری ما بد میدونیم دختر توی عقد بمونه.اگه میتونی این 3 تا شرطو عمل کنی که بیا با خانوادت خواستگاری وکرنه به سلامت..پرسیدم پس برای رسوم ما ارزشی قاییل نیستید شما؟؟؟؟؟زود گفت تو دختر میخوای از ما بگیری پس با رسومه ما باید باشه نه شما.پرسیدم شیربها که توی ما قبلا رسم بوده اما الان دیگه این رسم برداشته شده اما اشکال نداره شما چقدر میگیرید؟؟؟؟؟؟؟؟گفت من باید توی کردها سربلند کنم همینکه دختر به ایرانی بدم کلی مورد تمسخر قرار میگیرم شما 2 میلیون تومان باید بدید درعوض موقع عروسی ما این مبلغ رو طلا میخریم همراه عروس میکنیم(لطف میکردن با پول خودم میخواستن طلا همراه دخترشون کنن و پز بدن).دنیا رو سرم خراب شد با این 3 تا شرط مسخرش که بعدا فهمیدم خطو داداش ناتنیش میده تا سنگ بندازه اما نمیدونست من خرتر از این حرفام که کوتاه بیام.برای آخرین بار ازش پرسیدم این 3 تا شرط که گذاستید یکم سخته من تازه از خدمت اومدم و تا کاری بگیرم و 2 میایونه شمارو بدم و جهیزیه براش بخرم چند سال میکشه تازه شما میگید عقدم نکنیم پس چجوری من صبرکنم؟؟؟؟؟؟؟با قصاوت قلب گفت راهی نداره(برا این گفتم پیرمردی ظاهرا مهربون بنظر میومد)منم بلند شدم و ازش خداحافظی کردم و درحالیکه از اتاق خارج میشدم اشکهام که همینطور پایین میومدو حتی نتونستم جلوشونو بگیرم و وارد حال شدم همه منتظر بودن تا ببینن نتیجه چی شده از نگاههای همشون که منتظر جواب بودن مشخص بود.من سرمو انداختم پایین و فقط جمله ای که تونستم به زبون بیارم این بود...خداحافظ...فکر کنم با دیدن اشکها و حالت صورت من همه چیزو فهمیدن.از خونه عموش خارج شدم و اصلا نمیفهمیدم کجا دارم میرم یا زمان چجوری میگذره.دیگه عقلم کار نمیکرد اگر به خانوادم میگفتم باباش این شرطهارو برام گذاشته ازخونه بیرونم میکردند حقم داشتن قبول این شرطها یعنی باج دادن و خورد شدن شخصیتم.اما باید چکار میکردم؟؟؟؟؟؟؟؟از یکطرف دلبستگی بود و از طرف دیگه حرف زور باباش.خدایا چرا انقدر منو عذاب میدی؟؟؟؟؟؟؟؟دیگه هیچ راهی برام نمونده بود عقلم از کار افتاده بود.نه پولی داشتم بدم برای شیربها نه کاری داشتم از همه بدتر جهیزیش رو برلی حفظ ابروم جلوی فامیلهام چطور تهیه میکردم که سرکوفت نشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ره دوستی داشتم بنامه سعید که تنها دوستم توی زندگیم تا همین الانه.در جریانه کل کارام و زندگیم بود با اونم مشورت کردم نظرش این بود فایده نداره باباش خواسته منو از سر خودش بازکنه طوری که نه دخترش ناراحت بشه نه خودش بده بشه.اما من به این سادگیها میدونو خالی نمیکردم پس تصمیممو گرفتم کم نیارم اگر اینم امتحانه پس بذار سربلند بشم.به خانوادم فقط جریانه شیربها رو گفتم شاید اونها کمکم کنن اما چشمتون روز بد نبینه غوغایی بپا شد بیا و ببین.اونها درست میگفتن ولی من چکار باید میکردم؟؟؟؟؟؟؟تازه جریانه جهیزیه و امروز عقد فردا عروسیو اگه میفهمیدن که هیچی.سرتونو درد نیارم دیدم اینطوری نمیشه.قبل خدمت شغلم نقاشی ساختمون بود تصمیم گرفتم شروع بکار کنم هم برای تهیه جهیزیه خانم هم پس اندازی برای شیربها.مثل تراکتور از صبح تا نیمه های شب کار میکردم نزدیکهای عید سال 78 بود کارها هم زیاد بود و خدارو شکر درامدم خوب بود با مادرش صحبت کردم البته دور از چشم باباش و قرار گذاشتم اون کم کم بره برا خرید جهیزیش و من چک بدم بهش تا بده به مغازه دار و جهیزیشو بگیره.بابام و مامانم که تعجب کرده بودن از اینطور کار کردن من این در حالی بود با اینهمه کاری که میکردم از پولم خبری نبود.بنده خداها نمیدونستن پولهام میره برای جهیزیه خانم.منم بخاطر آبروم و سربلندی خانم به هیچکس نگفتم فقط سعید میدونست که اونم از برادرم بهم نزدیکتربود.زمان همینطور به سرعت میگذشت و من روز به روز خسته تر و ضعیفتر میشدم بخاطر فشار کاری که بهم میومد تا اینکه یروز چیزی شنیدم که تحملشو اصلا نداشتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: