۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

بی وفا عشق من قسمت چهل وپنجم(پایانی)

اول یه عذرخواهی کنم از همه دوستان و خوانندگان عزیز وبلاگم که بعلت مسافرت کاری و مشغله کاری و فکری قسمت آخر داستان زندگیم به تاخیر افتاد.امیدوارم به بزرگواری خودتون ببخشید:
گفتم:خوبی یا بدی از من دیدی آبجی حلالم کن.یکدفعه انگار بهش برق وصل کرده باشن.خیلی سخت بود براش که آبجی صداش کردم.کسیکه براش خودکشی کرده بود.عشقش بود زندگیش بود همه کسش بود و...حالا اونو آبجی خودش بحساب میاورد.دلم به حالش میسوخت اما دیگه راهی نزاشته بود و جدایی آخرین راه بود.باهم از دفترخونه اومدیم بیرون و آخرین نگاه رو بهم کردیم و هرکدوممون به طرفی رفتیم.وقتی رسیدم خونه پدرم انگار باری از روی دوشم برداشته شده بود.میشه طلاق رو به مرگ کسیسکه خیلی دوستش دای تشبیه کرد.وقتی آدم عزیزی رو که خیلی دوستش داره از دست میده و چون خواست خداست و چاره ای جز قبول کردن نداری و وقتیکه اون عزیز رو بخاک سپردی کم کم سرد میشی و به مرور زمان تحملش راحت میشه طلاق هم اینطوریه.تا قبل از خوندن خطبه طلاق حس بدی داری.درد داری.اما بعد از خوندن صیغه آبیست که روی آتیش ریخته میشه و احساس سبکی و آرمش بهت دست میده.انشالله این حس نصیب هیچکس نشه در عین آرامش بخش بودن عواقب بدی بدنبال داره چه برای مرد و چه برای زن و مخصوصا بچه ها.دیگه احساس تعهد و مسئولیتی در قبال بی وفا نداشتم و ندارم.براش آرزوی خوشبختی کردم و الانم دارم امیدوارم باهرکس ازدواج کنه خوشبخت بشه و سربلند و شاد باشه و روزی رو نبینم و نشنوم که خدای ناکرده ضجر بکشه.من ازش گذشتم و از خدای مهربون میخوام اگر من هم کمبودی در زندگی براش گذاشتم و جاهایی مقصر بودم از گناه منم بگذره و امیرمحمد رو به خدا سپردم تا زمانیکه پیشم برگرده.انشالله
حالا یه نتیجه گیری کلی میکنم در مورد اشتباهات جفتمون:
من از زمانیکه تاکسی خودمو گرفتم چون اگر یادتون باشه همشو وام گرفته بودم و فشار اقساط وام زیاد بود و باید پاسخگوی بدهی خودم به بانک میشدم مجبور بودم حتی شبها مسافر بین شهری جابجاکنم و این اولین اشتباه من بود که از روی بی تجربگی و نداشتن برنامه ریزی کمبود محبت گذاشتم برای بی وفا.دومین اشتباه این بود وقتی دیدم همش به خونوادش میرسه و به من بی توجهی میکنه بخاطر دوست داشتن زیادم جدی بهش تذکر ندادم و کوتاه اومدم.سومین اشتباه این بود که وقتی دیدم جنبه آزادی زیادی رو نداره و خودش رو گم کرده و بقول معروف از دریاچه به دریا رسیده باز کوتاه اومدم و براش ارزش قائل شدم و نخواستم آزادی رو ازش بگیرم و اون سواستفاده کرد.چهارمین اشتباه و میشه گفت بزرگترین اشتباهم این بود که با برادرهاش خیلی خودمونی شده بودم و عین یک برادر بودم منظورم همون جریان دوست دختر برادر کوچیکیش که سوار ماشینم میکردمشون و براشون ارزش قائل شدم با بخطر انداختن شغلم و آبروم و در عوض چیزی جز تهمت نصیبم نشد بقول معروف دوری و دوستی باید میشد.پنجمین اشتباهم این بود که اجازه دادم خونوادش و فامیلهاش توی زندگیم دخالت کنن.زندگی ما دستخوش بازی اطرافیان شد و بس.و اما اشتباهات بی وفا:اول اینکه زیاد از حد به خونوادش بها داد و روز اول که زن من شده بود از همشون بد میگفت و من و خونوادم خوب بودیم اما الان برعکس شده.دوم اینکه زیاد با دختر عموهاش ارتباط داشت و هنوزم تاجاییکه اطلاع دارم این کارشو ترک نکرده.سوم اینکه خوبیهای من جلو چشمش نیومد از جریان جهیزیه درست کردن من به اسم اون تا..... و تحمل کمبود محبت رو نداشت و به طرف کسی گرایش پیدا کرد که باعث آبروریزیش شد اما کتکش رو ما خوردیم.چهارم اینکه مهریشو زندگیش رو داد بخاطر داداشاش و قشون نامردیکه مارو کتک زدند.هرچند الان شنیدم همه جا مادر بی عاطفش نشسته میگه دخترم مهریشو جهیزیشو گذشت کرده تا زودتر راحت بشه(منظورش اینه بدبخت بشه نه راحت بشه)کدوم جهیزیه؟؟یک سری ظرف پلاستیک و قابلمه ویک فرش ماشینی و یک دست دشک و پتو چندقلم جنس معمولی که تا امروز بارها بهشون پیغام دادم بیان ببرند اما نیومدن؟.پنجم اینکه اجازه داد خونوادش در زندگیمون دخالت کنن و بقول معروف افتخارم میکرد به اینکه دخالت و پشتیبانی بیجای خونوادش و اجرا گذاشتن مهریشو.به همه خانمها سفارش میکنم خواهشا مهریه رو اجرا نزارید و زندگیتون رو بازیچه دادگاه قرار ندید که بزرگترین مشکل و کینه ایکه بین زوجین ایجاد شده و آخرشم جز بخشیدن چاره ای نیست همین اجرا گذاشتن مهریست.اگر زندگی میخواین بکنید که هیچ در غیر اینصورت مهر رو ببخشین و توافقی و بدون کینه و دشمنی از هم جدا شید.شما آقایون هم بهتره مهریه بالا رو قبول نکنید موقع خواستگاری.کسیکه شمارو دوست داشته باشه طبق سنت پیغمبر باهاتون ازدواج میکنه.حضرت فاطمه زهرا(س)مهریش چقدر بود؟و آخرین اشتباهش این بود که غرور زیادی داشت و لجبازیکرد و کینه مادر منو به دل داشت و هنوزم داره در صورتیکه خدا میدونه مادر من هیچ ظلمی در حق اون نکرد و بی وفا آبروی خودش رو و زندگیشو رو فروخت به یک هوس و بس
امیدوارم تونسته باشم با نوشتن خلاصه ای از داستان تلخ زندگیم کمکی کرده باشم به دوستان و خوانندهای عزیز وبلاگم و با اینکارم راه درست زندگی کردن رو نشون داده باشم.قابل ذکره داستان زندگیم به پایان رسید و خداوند بزرگ رو شاکرم.اما مطالب از ازدواج با عشق تا جدایی با نفرت - حرفها و درد دلهای عاشقانه و دیگر مطالب وبلاگم همچنان ادامه داره و به امید خدا در خدمت شما عزیزان هستم.از اینکه تا آخر داستان زندگیم منو همراهی کردید با نظرات و تماسها و ایمیلهاتون کمال تشکر و قدردانی رو از همتون دارم - التماس دعا - با تشکر کوچیک همتون عـلـیــــــــــرضــــــــا

۲ نظر:

tina گفت...

salam alireza jon khaste nabashi va mersi az inke dastane zendegito baramon neveshti va be payan resondi

titu گفت...

سلام بشما تینا خانم.تشکر از شما.امیدوارم با نوشتن داستان زندگیم تونسته باشم کمکی کرده باشم در بدست آوردن تجربه در زندگی برای خوانندهای خوب وبلاگم.موفق و سربلند باشید