۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

حرفها و درد دلهای عاشقانه قسمت پنجاه وهفتم

گلهای سرخ به این زیبایی میشکفند.چرا که سعی ندارند به شکل نیلوفرهای آبی در آیند و نیلوفرهای آبی به این زیبایی شکفته میشوند چراکه درباره ی دیگر گلها افسانه ای به گوششان نخورده است.همه چیز در طبیعت این چنین زیبا در تطابق با یکدیگر پیش میروند.چرا که هیچکس سعی ندارد با کسی رقابت کند کسی سعی ندارد به لباس دیگری درآید.فقط این نکته را دریاب! فقط خودت باش و این را آویزه ی گوش کن که هرکاری هم که بکنی نمیتوانی  چیز دیگر باشی.همه ی تلاشها بیهوده است.تو باید فقط خودت باشی.فقط خودت باشی و بس
-----------------------------------------------------
عاشق سرمست و بی پروا منم
بی خبر از خویش و ازدنیامنم
در دل دشت جنون اواره ام
گردبادسرکش صحرا منم
رنگ اسایش ندیدم در جهان
موج بی ارام این دریامنم
ازغم بی هم زبانی سوختم
شمع بی پروانه تنها منم
در نگاه سرکشم پنهان تویی   
در دوچشم دلکشت پیدامنم
گرچه همچون شمع یکشب زنده ام 
فارغ از اندیشه فردا منم
بس که با جان و دلم امیختی
کس نداند این تو هستی یامنم
------------------------------------------------------
××اینم تقدیم به همه کسانیکه بخودشون می بالند و مغرورن××
مادرم فقط یک چشم داشت.من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود.اون برای امرار معاش خونواده برای معلمها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.یک روز اومده بود دم در مدرسه كه بمن سلام كنه و منو با خودش به خونه ببره.خیلی خجالت كشیدم .آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه؟به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم.روز بعد یكی از همكلاسیها منو مسخره كرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره.فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور كنم.كاش زمین دهن وا میكرد و منو ..كاش مادرم  یجوری گم و گور میشد...روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمیمیری؟؟؟
اون هیچ جوابی نداد....حتی یک لحظه هم راجع بحرفی كه زدم فكر نكردم،چون خیلی عصبانی بودم.احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچكاری با اون نداشته باشم.سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم.اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
از زندگی ، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم.تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من.اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو.وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا اونم  بیخبر؟؟ سرش داد زدم:چطور جرات كردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟؟؟ گمشو از اینجا !همین حالا.
اون به آرامی جواب داد:اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شركت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم.بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی كنجكاوی.همسایه ها گفتن كه اون مرده.ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم.اونا یک نامه بمن دادند كه اون ازشون خواسته بود كه بمن بدن
××× ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت توی سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تورو ببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی.بعنوان یک مادر نمیتونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یک چشم.بنابراین چشم خودم رو دادم به تو.برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم  بجای من دنیای جدید رو بطوركامل ببینه.با همه عشق و علاقه من به تو×××....با تشکر...علیرضا

۲ نظر:

لیلا گفت...

خیلی دردناک بود قسمت آخر نوشته هاتون واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم

titu گفت...

سلام بشما لیلا خانم.بعضی چیزها تو این دنیا اتفاق می افته که حتی فکر کردن بهش هم آزار دهندست اما واقعیت داره.ممنون از شما