۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

داستان کوتاه قسمت سوم

×× دريا باش ××
روزي شاگرد يه راهب پيرهندو از او خواست که بهش يه درس به ياد موندني بده.راهب از شاگردش خواست کيسه نمک رو بياره پيشش، بعد يه مشت از اون نمک رو داخل ليوان نيمه پري ريخت و از او خواست اون آب رو سربکشه.شاگرد فقط تونست يه جرعه کوچک از آب داخل ليوان رو بخوره ، اونم بزحمت.استاد پرسيد: مزه اش چطور بود؟ شاگرد پاسخ داد: بد جوري شور و تنده ، اصلا نميشه خوردش.پيرهندو از شاگردش خواست يه مشت نمک برداره و اونو همراهي کنه.رفتند تا رسيدن کنار درياچه.استاد از او خواست تا نمکها رو داخل درياچه بريزه، بعد يه ليوان آب از درياچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه.شاگرد براحتي تمام آب داخل ليوان رو سرکشيد.استاد اينبارهم از او مزه آب داخل ليوان رو پرسيد.شاگرد پاسخ داد: کاملا معمولي بود.پيرهندو گفت: رنجها و سختيهائي که انسان در طول زندگي با اونها روبرو ميشه همچون يه مشت نمکه و اما اين روح و قدرت پذيرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسيعتر بشه ، ميتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتي تحمل کنه ، بنابراين سعيکن يه دريا باشي تا يه ليوان آب.......با تشکر....علیرضا

۲ نظر:

ناشناس گفت...

mersi jaleb bod

titu گفت...

سلام بشما دوست عزیز.خواهش میکنم.ممنونم از شما