۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

بی وفا عشق من قسمت نوزدهم

شبو تنها خوابیدم بار اولش نبود که منو تنها میذاشت تا با خانوادشو فامیلهاش خوش باشه.صبح بیدار شدم زنگ زدم خونه مادر زنم و بهش گفتم بیا بریم امروز ناهار خونه مامانم اینا اما گفت نه من نمیام دختر عموهام برن خونشون من میام خونه خودمون.گفتم چند روزه نرفتم خونه بابام اینها دلشون برا امیرمحمد تنگ شده.گفت پس تو و امیرمحمد برید اونجا منم میمونم خونه مادرم.گفتم باشه میام دنباله امیر میبرمش.گفت باشه.حس میکردم یجای کار مشکوکه اما با شناختیکه ازش داشتم به ذهنم اصلا نمیرسید جریان چیه؟؟با خودم گفتم بهتره برم دوش بگیرم بعد برم دنباله امیرمحمد و ببرمش خونه بابام.(ایکاش اینکارو نمیکردم)رفتم حموم و چون عادت دارم لباسهای زیرمو خودم میشورم یکمی حموم طولانی شد.از حموم اومد بیرون ناگهان صدای زنمو که داشت داد میزد درو بازکن وگرنه زنگ میزنم 110 بیادا؟؟؟داشتم شاخ درمیاوردم.یعنی این صدای زنمه؟؟؟منظورش چیه؟؟خوب طبق عادت اکثر زنوشوهرها شب از داخل خونه درو قفل کرده بودم و یادم رفته بود باز کنم و کلیدم روی در بود از اونطرف کلید مینداختی در باز نمیشد.سریع لباسهامو پوشیدم و با همون موهای خیس رفتم جلو در خونه و بازش کردم با تعجب دیدم زنم با برادر کوچیکش(این داداش کوچیکه رو داشته باشید)جلوی درب ورودی خونه با حالتی بظاهر اعصبی ایستادن و تا چشمش به من افتاد مثل بقول خومون سلیته ها وبا صدای بلند داد زد کوششششش؟؟؟کجاستتتتتتتت؟؟؟بفرستش بیرون وگرنه زنگ میزنم 110 زودباش؟؟؟میخوام ببینم از من خشگلتره؟؟؟؟دنیا داشت رو سرم خراب میشد ای خداااااااا این چی داره میگه؟؟؟منظورش منم؟؟؟کیو میگه از اون خوشگلتره؟؟؟دستو پام شروع به لرزیدن کرد(شاید باور نکنید الان تمومه تنم داره میلرزه)بهش گفتم چی شده؟؟؟چی داری میگی؟؟؟گفت با زبون خوش بفرست دختره رو بیرون کاری باهاش ندارم فقط میخوام ببینمش کیه؟؟؟باهم حموم بودید؟؟؟خوشگذشت؟؟؟آخ نفسم بالا نمیومد با شنیدن این حرفهاششششششش.آیا دارم درست میشنوم؟؟؟این حرفهارو زنه من داره بمن میزنه؟؟؟نههههه؟؟؟این حرفها از زنم بعیده؟؟؟اما متاسفانه همش درست بود(زینب واگذارت به خدا که اینجور منو خورد کردیو شکستی.این جمله ایکه تا همین الان شاید روزی100بار توی دلم میگم)بهش گفتم منظورت چیه بابا؟؟؟بیا داخل نگاه کن کسی نیست به خداااااااا داری تهمت میزنی؟؟؟من حموم بودم درهم مثل همیشه از داخل قفل کرده بودم طبق عادت.داری اشتباه میکنی کسی اینجا نیست؟؟؟بیا ببین؟؟؟گفت نه تو بفرستش بیرون؟؟؟گفتم کیو چیو داری دیونم میکنیهااااااااا؟؟؟گفته اگه نفرستیش زنگ میزنم110 بیاد آبروت بره؟؟؟گفتم خوب زنگ بزن مگه میترسم وقتی کاری نکردم.این خونه یک در داره که تو وداداشت جلوش ایستادین.منم که جلو خودت در خونه رو بازکردم از داخل.نه دختری اینجاست و اگرم بقول تو داخله خونه باشه باید برا خارج شدن از جلوی شما رد بشه؟؟؟ولکن این بازیهارو منظورتو رک و راست بگوووووووووو؟؟؟داشتم منفجر میشدم.اون بیعاطفه هم زنگ زد 110 اومدن.مامورا اومدن و درحالیکه من جلوی درب خونه منتظرشون بودم و اون با داداشش جلوی درب ورودی ساختمون ایستاده بودن از من سوال کردن چیشده آقا علیرضا؟؟؟منم جریانو کامل براشون گفتم.به مامور نیروی انتظامی گفتم تشریف بیارید داخل منزلو ببینید.بنده خدا در جواب من گفت ما حکم ورود نداریم و نمیتونیم بیایم.بهش گفتم خودم دارم ازتون خواهش میکنم بعنوانه میهمان بیاید داخل.گفت آقا علیرضا شما با این موهای خیستون معلومه راست میگید ظاهرا سوتفاهم شده.همسرتون دارن اشتباه میکنن.اما زنه بیشرف من داد زد نه خودم دیدمش دختره رو.داخله؟؟؟گفتم بابا چرا دروغ میگی بیا ببین خودت؟؟؟گفت نه فراریش دادی.گفتم از کجا؟؟؟تو و داداشت که جلو دری مگه آبشده باشه.مامور بیچاره گفت خانم راست میکه این آقا.اما کو گوش شنوا.زنم برگشت به ماموره گفت شماهم دستتون با شوهرم یکیه.مامور گفت خانم مثل اینکه شما حالتون خوب نیست.من اگه پدرم خلاف کنه جلوشو میگیرم چه برسه شوهر شما که غریبه است.رو بمن کردو گفت آقا علیرضا از نظر ما مورد سوتفاهم بوده اگر کاری ندارید ما بریم.گفتم ممنون و شرمنده از اینکه خانمم توهینی کرد بشما.گفت خواهش میکنم و رفتند.باز زنم شروع کرد دادو بیدادکردن.از همه بدتر داداششم شروع کرد.دیگه سکوت جایز نبود.در خونه رو بستم و حمله کردم طرف داداشش تا بزنم لهش کنم نامرده بیمعرفتو.تا رسیدم جلوی درب ورودی منزل دیدم وایییییییییییی................ادامه دارد............

۴ نظر:

ناشناس گفت...

كاش اون روز من به جاي شما بودم و ميدونستم با اين ادمها چيكار كنم من طعم بي ابرويي رو كشيدم از طرف يه ادم كه فكر ميكنه كيه............................................................................................................................................................................ممنونم ازشما.

titu گفت...

سلام بشما عزیز بیا باهم دعا کنیم هیچکس جای من و شما قرار نگیره و طعم بی آبرویی بدون دللیلو هیچوقت نچشه.ممنون از ابراز همدردیت

ناشناس گفت...

عجب:(((
برای خودتون اتفاق افتاده بود؟ببخشید میپرسم چون اولین مطلب بلاگتون رو دارم میخونم درست آشنایی ندارم!
بالاخره چی شد؟!

titu گفت...

سلام بشما دوست عزیز.این داستان زندگی خودمه و تمومه ماجراهاییکه پیش اومده براو واقعیت داره دوست داشتید براتون با مدرک و دلیل اثبات میکنم.اگر از اول داستانه منو بخونید و تا الان که قسمت 21 و نوشتم متوجه میشید چی شده اگه من بگم لطفی نداره که.ممنون از شما.اشکال یا سوالی یا راهنمایی خواستید با شمارم که در وب گذاشتم تماس بگیرید.09365074598