۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

بی وفا عشق من قسمت بیست وششم

اون رفت و من و امیرمحمد براش دست تکون دادیم و بدرقش کردیم.چندروزی گذشت ازش خبری نشد زنگ زدم خونه مادرش.داداش وسطیش برداشت و گفت اون دیگه برنمیگرده ایندفعه کوچکترین اعتراضیم نکردم چون از رفتنش معلوم بود زندگیشو دوست نداره و حتی امیرمحمدم گذاشته بود پیش من چون میخواست راهت باشه.فقط به داداشش گفتم زحمت بکش با خودش بیاید خونه و هرچی از لوازم خونه رو دوست داره جداکنه برا خودش و هرکدومو نخواست من ببرم با خودم به شهر غربت که منو امیرمحمدو با این نقشش آواره کرده بود.اونم گفت به خواهرش و خواهرش در جواب گفت باشه ما میاییم اما بشرطیکه تو خونه نمونی و ما وسیله هارو جدا میکنیم و میریم اونوقت تو بیا اگر تایید کردی برادرم میمونه و اونهارو میاره.به داداشش گفتم چرا با خودم حرف نمیزنه گفت دوست نداره صداتو بشنوه بهش گفتم به خواهرت بگو مگه موقع ساختن زندگیمون داداشت بوده یا کس دیگه ای؟؟باشه من نمیمونم ولی بابامو میذارمش خونه شما هرکاری دوست دارین بکنین وقتی رفتین زنگ بزنین تا منم بیام تایید کنم اونموقع ببرید.بعدا فهمیدم دلیل اینکه حتی نمیخواست صدامو بشنوه این بوده که پسره بیشرف بهش گفته بوده حق نداری حتی با شوهرت صحبت کنی و همسر بی غیرت منم بخاطر اینکه به پسره ثابت کنه بهش وفاداره اینکارو کرده (اما عقلش به این جمله نرسیده که اگه تو وفادار بودی و لیاقت داشتی به شوهرت خیانت نمیکردی)خلاصش کنم اونا اومدن و رفتن بعداز 1ساعت بابام بمن زنگ زد که بیا زنت و دختر عموهاش و دختر داییش رفتن و عموش مونده و داداش وسطیش.داشتم شاخ در میاوردم قرار بود فقط با داداش وسطیش بیاد پس این قشون کشی برا چی بوده؟؟؟حکایت اونروزی که آبروریزی کرد شده؟؟؟بی معطلی و تا جایی میتونستم گاز ماشینو گرفتم به طرف خونمون.5 دققیقه بیشتر فاصله نداشتم با خونه آخه نزدیک خونه توی ماشین منتظربودم زنگ بزنن تا برم.وقتی رسیدم جلوی در خونه دختر عموهاش داشتن از در خونه بیرون می اومدن.رفتم جلوشون بهشون گفتم با اجازه کی رفتین توی خونه من؟؟به چه حقی؟؟داشتن از ترس میمردن با لکنت زبون گفتن ببخشید زینب گفته؟؟؟گفتم بیجا کرده قشون راه انداخته مگه اومدین دزدی انقدر آدم دنبال خودش آورده؟؟یکدفعه زنم اومد بیرون تا منو دید جاخورد و از ترسش بدو بدو رفت طرف ماشین دختر عموش که البته برای شوهر دختر عموش بود.من اصلا اعتنا به زنم نکردم و بهش فهموندم اندازه حرف زدن باهاتم برام ارزش نداری.رفتم تو خونه چشمتون روز بد نبینه.از پردهای دیوارو کنده بودن تا هرچی فکرشو کنین.عموش و داداشش با بابام نشسته بودن تو خونه منتظر من.چشمم افتاد به آلبومهای عکسهای عروسیم که روی اپن آشپزخونه بود رفتم طرفشون ای خدا چی میدیدم تموم عکسهای عروسیمونو پاره پاره کرده بودن و خوردهاش توی سطل آشغال تزئینی زیر اپن ریخته بودن.داشتم دیونه میشدم آخه با عکسها چکار داشتن اینها؟؟؟این کارشم از فرمایشات عشق قدیمیش بوده ظاهرا برای اثبات وفاداریش بهش.چقدر یک آدم میتونه بی فرهنگ و نادان باشه که گذشته خودشو با پاره کردن عکسهای عروسیش خواسته باشه کتمان کنه.از داداش وسطیش سوال کردم چرا عکسهارو پاره کردین گفت دوست نداشته عکسش پیشت بمونه بهش گفتم متاسفم برای همتون که انقدر بی فرهنگین و فکرتون اینه؟؟؟خودش بمن وفا نکرد عکسهاشو میخوام چکار؟؟؟برام مهم نیست حالا که طرز فکرتون اینه خوبکاری کردین و دیدم 1عکس تکیم که شب عروسیم تنها گرفته بودمو گذاشتن به دادشش گفتم نگاه کن و جلو چشمم تیکه تیکش کردم تا بهش بفهمونم برام مهم نیست حتی عکس تکی خودم شب عروسیم چه برسه عکسهای خانوادگی و یا دو نفره.دیدم هرچی وسیله که توی این چندسال زندگی خریده بودم اکثرشو که سالم و نوتره رو جدا کرده و گذاشته کنار و مابقیو گذاشته برا من.بهشون گفتم هیچ اشکال نداره همشو ببرین.من مردم و کار میکنم خرج خودمو امیرمحمدو در میارم حتی توی غربت.خواهرت به این وسایل احتیاج داره فکر نکنم دیگه آدم خری مثل من براش پیدا بشه که جهزیشو مخفیانه براش درست کنه.از شیر مادرش بهش حلالتره این وسایل آرزوم خوشبختیشه فقط ازش نمیگذرم بخاطر آواره کردن من و این طفل معصوم توی شهر غربت میگم واگذارش بخدا.داداشش سرش پایین بود و هیچی نمیگفت.رفتم سر کمد ببینم سفته ها هست یانه؟؟؟درست حدس زدین اونهارم برده بود دیگه از زندگیم گذشتم از مالم که نگذرم توی شهر غربت با یک بچه پول نداشته باشی بدبختی.به داداشش گفتم سفته هارو چرا برده گفت نمیدونم؟گفتم زنگ بزن دلیلشو بپرس و بگو زود برگردونه وگرنه اجازه نمیدم یک قلم از این وسایلو از این خونه ببرین بیرون باج میخوایین بگیرین؟؟؟؟...........ادامه دارد.......

۳ نظر:

ترانه گفت...

سلام داداشی خوبی بابت امروز خیلی لطف کردی اگه بدونی چقدر دلم گرفته بود خیلی دوست داشتم با یه نفر درد دل کنم همین اندازه که به حرفهام گوش کردی خیلی لطف کردی در ضمن به مامانم هم گفتم ، گفت اشتباه کردی همه چیز رو گفتی اون بنده خدا به اندازه کافی خودش مشکل داره.اگه زیاد وقتتون رو گرفتم یا ناراحتتون کردم می بخشید

ترانه از شاهرود گفت...

ببخشید اگه پرویی کردم اشکال نداره شما رو داداشی صدا بزنم؟من برادر بزرگ ندارم

titu گفت...

سلام بشما ترانه خانم خواهش میکنم کار خواصی نکردم براتون وظیفم بود.اشکال نداره باعث افتخاره که داداشتون باشم خواهر عزیزم.متاسفانه وبلاگ منو فیلتر کردن و دلیلشو بمن نگفتن و فقط جواب دادن فیلتر نیست اما من نمیتونم ادامه مطالبو بذارم سعی خودمو میکنم اما اگر نتونستم با من تماس بگیرید تا آدرس جدید وبلاگمو بدم بشما.ممنونم.موفق باشید