۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

بی وفا عشق من قسمت بسیت وهشتم

امیرمحمد رو بغاش کردم آوردمش توی خونه و خودمو زدم به بیخیالی تا طفلی بیشتر از این ضجر نکشه.فرداش زنگ زدم به پسر دایی خانم و جریانو بهش گفتم و ازش خواستم پول منو بده اما گفت نمیتونم چون خانمت(منظورش عشق قبلیش بود)تهدید کرده سفته هامومیذاره اجرا و درک کن بلاخره دختر عممه و نمیتونم اینکارو کنم ماهی 60000تومان بهش سود پول میدم تا اونم خرجشو در بیاره دستش جلو کسی دراز نباشه.گفتم اون اگه لیاقت میداشت زندگی من دستش بود بی منت توهم مثل اونی خداحافظ.کوتاه کنم ماجرامو بعد از چند روز وقت تخلیه خونه شد و اساس کشی خلاصه با کلی زحمت و دردسر وسیله هارو سوار ماشین کردیم و منو امیرمحمدوبابام راهی غربت شدیم نمیتونستم بمونم چون اونجا خونه اجاره کرده بودم و تا مستاجر جدیدی پیدا نمیکردم جایگزین خودم صاحب خونه پول پیش خونم که5میلیون تومان ماهی 150000تومان اجاره رو بمن نمیداد مجبورشدم برم غربت نشینی.خلاصه رفتیم مستقر شدیم و بابام هم چند روزی پیشمون موند و برگشت.من موندم و امیرمحمد.تک و تنها بی یار و یاور.فقط خدا رو داشتیم.یک مدت اوایلش برا امیرمحد تازگی داشت اما تنها مشکلی که جلوی راهم بود این بودکه امیر محمد حاضر نبود یک لحظه از من جدا بشه خواستم بذارمش مهدکودک نرفت خواستم براش پرستار بگیرم و گرفتم اما 1روز پیشش موند فرداش گفت من نمیمونم خونه باهات میام سرکار.مجبور شدم با کلی عذرخواهی و پرداخت هزینه 1ماهه به پرستارش اونو ردش کنم  بره و دردسرم شروع شد.شبها باید باهاش بازی میکردم شامشو میدادم لالایی میخوندم براش تا بخوابه.میخوندم براش××پسرم بزرگ شدی لالاییهام یادت نره.لالا گاکم لالایی کن پسرکم خواب پریشون نبینی ای غنچه ی بانمکم.بابا اگه دلش پره از دست دنیا دلخوره تموم زندگیش تویی نکنه غصه بخوری××بعد از خوابوندش تازه نوبت شستن ظرفها و لبساش میشد و درست کردن ناهار فردا ظهرو....تا میرفت این کارهارو کنم ساعت میشد4یا5صبح.تازه میخوابیدم صبحها معمولا امیرمحمد صدام میکرد و بلند میشدم صبحونشو میدادم و آمادش میکردم باهم بریم سرکار.میشوندمش صندلی جلوی تاکسی و مسافرها رو عقب سوار میکردم اما بچه خسته میشد و2ساعت با هزار بدبختی میتونستم سرشو گرم کنم تا بکارم برسم یا جیش داشت یا تشنش میشد یا خوابش میومد.مجبور بودم بخاطر راحتی بچم از کار کردن دست بکشم.میومدیم خونه براش ناهارشو گرم میکردم و طفلی میرفت توی اتاقش و با عروسکهاش بازی میکرد جالب بدونید همیشه مامان بازی میکرد خودش بچه میشد و عروسکهاش مامانش.من این صحنه هارو میدیدم و میشکستم اما نمیتونستم حتی گریه کنم چون قول داده بودیم بهم گریه نکنیم.اکثر مواقع موقع خواب میپرسید بابایی چرا مامان زینب نیومد و دروغ گفت؟؟؟میگفتم میاد بابا شاید ماشین گیرش نیومده و...اما بچه های امروزی ماشاالله همه باهوشن.دیگه مجبور شدم بهش بگم واقعیت رو اما نه کامل فقط گفتم مامانت منو دوست نداره و نمیاد اما تورو دوست داره اما اون بی عاطفه تا6 ماه حتی یک زنگ هم نزد به خط موبایلم تا حال بچشو بپرسه و همه جا توی دوست و آشنا به دروغ گفته بود من نمیذارم با امیر محمد صحبت کنه.خودش دنبال خوشیش بود و یادی از بچش نمیکرد و دلیل کارشو به دروغ ممانعت من برای صحبت کردن با امیرمحمد عنوان کرده بود.بگذریم دیگه بکار نمیرسیدم و پس اندازم داشت تموم میشد اخلاقی که دارم و خونوادم هم میتونن شهادت بدن درباره این اخلاقم اینه که اگر از گرسنگی بمیرم خدای محمد(ص) میدونه دستمو حتی جلوی خانوادم دراز نمیکنم و ازشون کمکی نمیخوام شاید درست نباشه اما اینطوری بزرگ شدم از روز اول روی پای خودم ایستادم تا الان که دارم مینویسم.میگفتم به کار که نمیرسیدم از اونطرفهم پولهام داشت تموم میشد مجبور بودم بنزین ماشینو بفروشم تا خرجمو در بیارم به صاحب خونه هم شرایطمو گفتم اونم گفت اشکال نداره اجاره نده از پول پیشت کم میکنم بهش گفتم من تو ای غربت دارم ضجر میکشم لطف کن پدری کن در حقم و پولمو بده من برگردم مستاجرم برات پیدا میشه به امید خدا گفت نمیتونم بدهکارم باید مستاجر بیاد تا پولتو پس بدم بهش گفتم داری حق این بچه یتیم منو میخوری داری ظلم میکنی درست نیست بخدا اما اونم مامور خدا بود تا بازم یکی آزارم بده و به هیچ عنوان قبول نکرد پولمو بده برگردم مجبور شدم در برنج و مواد غذایی صرفه جویی کنم برا خودم البته نه امیر محمد.غذا درست میکردم کمتر از قبل میذاشتم امیر محمد غذاشو بخوره اگر اضافه اومد من میخوردم برای یک پدر هیچ چیز بدتر از این نیست که جلوی بچش و حتی زنش شرمنده بشه این حرفها گفتن نداره دوستان فقط خواستم یک هزارم از ضجرهای غربت رو بهتون بگم از این بدترها کشیدم که گفتنش درست نیست اینجا...ادامه دارد

۴ نظر:

ناشناس گفت...

متاسفم برای همسرتون همین

titu گفت...

سلام بشمادوست عزیز ممنون از شما امیدوارم داستان زندگیم برای همه آموزنده باشه تا کسی متاسف نشه برای دیگری.مرسی عزیز

نسترن گفت...

فقط ميتونم بگم خدا صبر بده همين خيلي سختي كشيديد!!@ @(گريه)
0.
.

titu گفت...

لطف دارید شما بمن.ممنون از ابراز همدردیتون.من عادت دارم به ضجر کشیدن و عادت کردم به صبر.بازم تشکر