۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

حرفها ودرد دلهای عاشقانه قسمت بیست وچهارم

وقتي شب آرام آرام به خلوت خاموش من پا ميگذارد و من در ستاره باران خدا ستاره تو را ندارم.حضور آرامت مدتهاست در کنارم نيست لبخند شيرينت را ندارم وقتي تنهاي تنهايم و ياد تو تنها مهمان شبهاي بي صبح من است.من مي مانم و ياد تو و دلي پر از درد
------------------------------------------
افسوس که عشق جاودانه نيست.عشق گل سرخيست که طاقت طوفان را ندارد. عشق يک خاطره سبز است که از آمدن پاييز ميترسد
------------------------------------------
براي زيستن دو قلب لازم است.قلبي که دوست بدارد و قلبي که دوستش بدارند.قلبي که هديه کند و قلبي که بپذيرد.قلبي که بگويد و قلبي که جواب بگويد.قلبي براي من و قلبي براي انساني که من ميخواهم
------------------------------------------
گذرگاه خيمه شب بازي ديگر با همه تلخي و شيريني خود مي گذرد عشق ها ميميرند رنگها رنگ دگر ميگيرند و فقط خاطره هاست كه چه تلخ و شيرين دست نخورده به جاي مي مانند
-----------------------------------------
خواهم تو را پنهان كنم در گوشه از قلب خود آيا قبولش مي كني اين كلبه ويرانه را؟؟؟
-----------------------------------------
عشق پلي است براي وصل به دلدار عشق سکوي پرواز دو کبوتر است دو کبوتر عاشق که بتوانند با هم زندگي را بسازند و از بودن با هم احساس خوشبختي کنند. به اميد روزي که همه به محبوب خود برسد
-----------------------------------------
آن زمان كه لب وزبانت لغتي نمي يابند تا حرف دل را باز گويندتا لحظه ها را توصيف كنند.چشم زيباترين پاكترين صادقانه ترين وبهترين نگاهش را كه پرمعناترين سخن است به تو هديه ميدهد
----------------------------------------
باور کردن وجود تو غرور را به هر دادگاهي مي برم و او را محکوم و تو را باور مي کنم. بگذار تنهاييم را با وجود تو قسمت کنم و وجود تنهايم را با همراهي تو از تنهايي در اين غروب دلتنگي ها دراورم بگذار چشمانت مرا ببينندکه چگونه در اين غروب بي کسي اشک چشمان مرا دوره کرده است و با سوز بر زمين مي ريزند
----------------------------------------
چگونه فراموشت کنم تو را که قلم سبزم را به تو هديه کردم که حتي نوشته هايت همرنگ نوشته هايم باشند. پيشترها سبز را نمي شناختم. بهتر بگويم با سبز رفاقتي نداشتم. سبز را با تو شناختم و دلم مي خواهد که به ياد تو هميشه سبز بنويسم. دلت را به من بده. فکرت را به من بده. سرت را روي شانه هايم بگذار. بيا عطر کلماتت را ميان هم تقسيم کنيم
----------------------------------------
من در سرماي صندلي زنگ زده ام حل شدم، تو به من خنديدي و من ناشيانه دلتنگي هايم را بر سطح سرد آسفالت خيابان ريختم و پس از آن از من ، تنها يك خط ممتد برجاي ماند…تا ابد…..............با تشکر.......علیرضا

۴ نظر:

نسترن گفت...

دخترو پسري با هم دوست بودند.پسر به دختره مي گه:براي هميشه پيشم ميموني؟ دختره مي گه:آره پسره مي گه:حتي اگه چشمام كور باشه؟دختر بازم مي گه:آره بعد دختره به پسره مي گه:حالا اگه يه روز چشمات خوب شد تو پيشم ميموني؟ پسره مي گه:مطمئن باش شك نكن!چند روز مي گذره به پسره خبر ميدن كه دو تا چشم براي پيوند اماده است پيوند انجام ميشه و پسر خوب مي شه و مي تونه ببينه!روز قرار با دختر فرا ميرسه پسر ميبينه دختر كوره بعد دختر به پسر مي گه حالا پيشم مي موني؟ پسره مي گه نه دختر مي گه متاسفم تو با اين چشمات كه هديه اي از من بود فقط داري نگاه مي كني همين...ممنونم

titu گفت...

ممنون از این حکایت معروف و زیبا.مرسی

ترانه گفت...

واقعا زیبا بود مرسی

titu گفت...

تشکر از شما.خواهش میکنم