۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

بی وفا عشق من قسمت بیست وپنجم

با خودم گفتم چرا خودمو بیشتر از این کوچیک کنم بهتره برم برا اون پسره نامردم رضایت بدم تا خیال زنم و خانوادش راحت بشه با اینکارم زودتر به نتیجه میرسم و میفهمم نیت همشونو از اینکارشون.رفتم و برا اون بیشرفم رضایت دادم و همون متن رضایتیکه برا همسرم نوشته بودمو برای اون از خدابیخبرم نوشتم و توی دلم این جمله رو گفتم××فقط واگذارت میکنم به خدا و از خدا میخوام روزیو ببینم که به روز سگ بیفتی××خلاصه میگم ادامه ماجرا رو چند روزی گذشته بود از برگشت زنم که بقول خودش زوری بوده و با اینکه من بهش گفتم میخوای بری برو اما نرفت اینجاهم داشت بمن ظلم میکرد و از نیتش بیخبر بودم.بهونه جدیدش این بود که از این خونه بلندشیم چون نمیتونم توی این خونه زندگی کنم برام سخته و خاطرات اونروزو همش جلو چشمام میبینم.حق داشت بمیرم براش چون تهمت ناروا زده بود بمن و از خجالتش جلوی همسایه ها و صاحب خونه بایدم اینو میگفت مثل قاتلیکه بعداز کشتن مقتول عذاب وجدان میگیره اما همسر من بنظر شما وجدانم داشت؟خداااااااااااخیلی عذابم دادی.منم رفتم خونه جدید گرفتم واز اون خونه بلند شدیم رفتیم جای دیگه تا ببینم دیگه بهونش چیه.پسر دایی عزیزش که در قسمتهای قبلی گفتم براتون عاشق سینه چاکش بود چندوقتی میشد ازدواج کرده بود و مشکل مالی داشت برای خرید زمین ا.ومد از من 2میلیون تومان بعنوان قرض گرفت و چون دسته چک نداشت بابت ضمانت ازش سفته گرفتم و گذاشتم سفته رو توی کمد خونه.اینو داشته باشید تا بعد.2ماهی از رفتم خونه جدیدمون گذشته بود دیدم این زندگی نمیشه و زنم بدتر شده حتی در برخورد با امیرمحمدم سردتر از قبله چه برسه بمن.یک شب باهاش صحبت کردم تا دلیله رفتارشو بفهمم در جواب گفت من از نیسان بدم میاد کلاس نداره و شبها هم توی جادهای(کلاس نداره رو قبولداشتم چون خانم باکلاس بودن اما توی جاده رو قبول نداشتم چون از روی دلسوزیش برای من نبود و میخواست وانمود کنه برای منه)گفتم ببین یکچیزو روراست بگو بهم به خدای محمد(ص)قسم میخورم ناراحت نمیشم ازت.اگه قصتت آزار دادن منه و دلت جای دیگست و جسمت اینجاست بخاطر اجبار خانوادت ویا هر دلیل دیگه روراست بهم بگو طلاقت میدم با هر شرایطی که تو خواسته باشی تموم وسایل خونه و امیرمحمدم تا آخرعمر برا خودت خرجش با من و فقط میام میبینمشو میرم.جلوش گریه میکردم این حرفهارو میزدم و قسمش دادم راستشو بگه اما در جواب من گفت تو بهم شک داری هنوز؟گفتم چه شکی دارم؟بفهم چی میگم نمیخوام روی اجبار با من باشی بخدا رفتارو حرکاتت تابلوست داری به زور تحمل میکنی.خلاصش کنم که از بیاد آوردن خاطرش حالم بد میشه.آخرین حرفش این بود بیا بریم 1 شهر دیگه برا زندگی.گفتم بازیم نده اگه از خانوادت میترسی من میگم دیگه دوست ندارم باهات زندگی کنم و تمومه تقسیرارو گردن میگیرم تا برات مشکلی پیش نیاد اما گفت نه بریم شهر دیگه زندگی کنیم من خوب میشم ماشینتم بفروش تاکسی بخر توی همون شهر.گفتم این چه کاریه منکه تاکسی داشتم بخاطر اثبات اینکه پاکم فروختمش باز دوباره بخرم گفت من بهت اطمینان داشتم اما خانوادم مخصوصا داداش کوچیکم همش بهم میگفت تو با دخترها ارتباط نا مشروع داری.(ای خدا ازت نگذره بچه بی عقل نامرد.زندگیمو بازیچه کردی.)اینو راست میگفت خودم چندبار همین دادش کوچیکشو با دوست دخترش سوار کردم و دورشون دادم تا کسی بهشون شک نکنه اما جواب خوبیمو اینطوری داد بچه نامرد.(اینکارم اشتباه بود آدم نباید شخصیت خودشو زیر سوال ببره بخاطر دیگری.جوان بودمو کم تجربه)بهشگفتم باشه اگه تو دردت واقعا اینه میریم 1شهر دیگه و این شد که من رفتم شهر دیگه و نیسانو فروختم و تاکسی اون شهرو خریدم و خونه هم با کلی دردسر پیدا کردم و جالبه بدونین همسرم به بهانه اینکه سخته و با امیر محمد نمیشه دنباله کارها رفت همراه من نیومد و من تنها این کارهارو کردم توی شهر غربت.برگشتم پیشش و بهش گفتم اینم تاکسی و خونه هم گرفتم تا اول ماه باید اینجارو تخلیه کنیم و بریم اون شهر.گفت باشه پس اگه اشکال نداره این چندروز آخرو من برم خونه مامانم باشم.گفتم اشکال نداره برو امیرمحمدم میبری؟گفت نه پیش تو باشه تا تو یکم وسیله هارو جمع کنی من برمیگردم تا بقیشو باهم جمع کنیم بعد بریم.داشت میرفت دیدم ساکی که بسته مشکوکه.تموم لباسهاییکه براش خریده بودم توش بود اما به روش نیاوردم تا ببینم منظورش چیه (اینو یادم رفت بگم قبل از رفتن برای خرید تاکسی و اجاره خونه توی اون شهر با زنم و داداش وسطسش و چندتا از فامیلاشون چتدروزی بردمشون مشهد تا دلشون باز بشه و اونجا براش کلی لباس خریدم و کلی هزینه خوردو خوراک و هتل دادم که البته وظیفم بود در قبال زن و زندگیم)اما تموم لباسهارو که خریده بودم جمع کرده بود ببره.با من و امیر محمد خداحافظی کرد اما میشد توی چشماش رفتارشو دید مثل آدمهاییکه آخرین خداحافظیو میکنن که واقعا هم اینطور بود...........ادامه دارد...

۲ نظر:

نسترن گفت...

(سلام)داستان زندگي شما مثل يه فيلم مي مونه كه بيننده نمي تونه بفهمه آخرش به كجا مي رسه!منم الان ميخونم ولي نميدونم چي ميشه بي تاب و مشتاق شدم براي فهم ادامه داستان زندگيتون!مرسي&

titu گفت...

سلام کاش میشد سرنوشت را از سر نوشت.اینم فیلمه سرنوشته با من هنوز بجاهای حساسش نرسیدیم منتظر باشید تا ببینید.ممنونم از شما