۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

بی وفا عشق من قسمت بیست و دوم

وقتی دیدم با اینهمه زنگ زدن و درست صحبت کردن باهاش بازم داره قبول نمیکنه و دروغ میگه بمن تنها راهی که برام مونده بود شکایت از طریق قانون بود.اینجاست که همیشه این جمله رو در ذهنم دارم و به همه میگم××دنیا انعکاس رفتار و کردار ماست××خودش خواست که کار به دادگستری و شکایت بکشه.صبح زود رفتم دادگاه و شکایتمو نوشتم و عنوان شکایتم این بود رابطه نا مشروع تلفی و تحویل فرزند مشترکمان بعلت احتمال خروج غیر قانونی از مرز.یکمی از قانون سرم میشد.تا آخر وقت دادگاه کنترل تلفن خونه مادر زنم و خط موبایلشو و خط اون پسره نامردو از دادگاه گرفتم و همچنین دستور موقت امیر محمدو به علت اینکه خانواده زنم از کردهای پناهنده عراق بودن و راحت میتونستن از مرزهای غیر قانونی امیرمحمدو خارج کنن که اگه این اتفاق می افتاد دیگه دستم بهشون نمیرسید.ساعت 1.30 بود که با نامه تحویله موقت امیرمحمد به من رفتم کلانتری و با 3تا مامور با ماشین کلانتری راهی خونه مادرخانمم شدم.مامورین بهم گفتن عکسی از امیرمحمد داری بما نشون بدی که اشتباه نیاریمش.منم توی گوشیم چندتا عکس ازش داشتم و بهشون نشون دادم و بمن گفتن شما اصلا از ماشین نیروی انتظامی پیاده نشید تا درگیری درست نشه.قلبم داشت از حرکت می ایستاد از ترس اینکه به امیرمحمد آسیبی برسه.میخواستم بهشون بگم بیخیال بشن.اما از طرفیهم دلم برا بچم میسوخت و یه ذره شده بود.رسیدیم جلوی در خونه مادرزنم مامورا رفتن در زدن.منم توی ماشین داشتم نگاه میکردم.خود امیر محمد اومد درو باز کرد.مامر ازش پرسید اسمت چیه؟اون طفلکی هم گفت امیرمحمد.مامره زود بقلش کردو آوردش دادش بمن توی ماشین.امیر داشت از خوشحالی پر در میاورد که یکدفعه برادر زنم متوجه ماجراشد و با صدا کردن زنم و بقیه همه شوک زده شده بودن و خواستن حمله کنن به طرف ماشین که مامورها دستاشونو بهم قلاب کردن و مثل یک دیوار جلوشون ایستادن و همشونو با زور فرستادن توی خونه تا حکم دادگاهو بهشون ابلاغ کنن.بعداز اتمام کار فقط به زنم اجازه دادن بیاد طرف ماشین تا لباسهای امیرو بمن بده و از امیرهم خداحافظی کنه.اما من درب ماشینو از داخل قفل کردم چون عقب نشسته بودم اون مجبور شد در جلوی ماشینو بازکنه و سرشو آورد داخل ماشین و با اشکهاییکه از چشماش میریخت شروع کرد تهدید کردن من.واقعانکه روش زیاد بود من فقط بهش گفتم خودت اینجور خواستی چقدر زنگ زدم؟چقدر التماست کردم بهم تهمت نزن؟این عمل انعکاس عمل زشت و ناپسند خودته.گفت بزار بوسش کنم امیرو.بهش گفتم تو اگه زندگیتو دوست داشتی و امیرمحمدو اینکارو با ما نمیکردی و نذاشتمش حتی بوسش کنه امیرو(البته اینکارم فقط بخاطر تنبیه کردنش بود الان میفهمم اشتباه بود اینکارم).وقتی به صورتش نگاه کردم قلبم تیر کشید و دلم به حالش سوخت اما مجبور بودم.این تنها دلیلی بود که اون اعتراف میکرد به اشتباه و خیانتش اما این فکرمم اشتباه بود نباید امیرو از مادرش جدا میکردم و خدا میدونه اصلا همچین قصدی نداشتم چون زنم دیوانه وار امیرو دوست داشت.حرکت کردیم بطرف نیروی انتظامی و اونجا با امیر پیاده شدیم و رفتیم طرف ماشین خودم و باهم سوار شدیم و به راه افتادیم بطرف خونه مادرم اینها.توی راه نفسم داشت بند میومد و از کاریکه کرده بودم سخت پشیمون شدم.گوشی موبایلمو در اوردم و زنگ زدم به زنم تاگوشیو برداشت بنده خدا توی این تقریبا یکساعتی که از ماجرا گذشته بود انقدر گریه کرده بود که صداش گرفته بود.(امیدوارم خدا منو بخاطر این بیرحمیم بخشیده باشه)سلام کردمو بهش گفتم فقط میخواستم بهت بفهمونم بچه هم پدر میخواد هم مادر.چقدر بهت گفتم امیرو بده ببرم گفتی برو هرکاری میخوای بکن؟اما اشکال نداره من الان امیرو برمیگردونم بهت چون میدونم داری ضجر میکشی و ناراحتی و توهم اخلاق منو خوی میدونی چقدر دلرحمم و دوست ندارم دشمنم حتی از دستم ناراحت باشه.اینجا دومیت اشتباهشو کرد و گفت من احتیاج به ترحم تو ندارم اگه از ضحر بمیرم بهت التماس نمیکنم امیرو برگردونی.گفتم منکه نکفتم بهم التماس کن خودم زنگ زدم بهت.گفت همونطور گرفتیش از من خودمم همینطور میگیرم ازت.وقطع کرد(غرور بیجا و نداشتن عقل و لجبازی بامن عامل اینکارش بود)قرار دادگاه برای هفته آینده بود که هم زنم و هم پسره نامرد باید برای جوابگویی رابطه نامشروع تلفنی در دادگاه حاضر میشدن.........ادامه دارد.........

۲ نظر:

ناشناس گفت...

عجب زن مغروري داشتي شما آقا عليرضا دركت ميكنم بخاطر ضجري كه كشيدي

titu گفت...

باسلام بشما دوست عزیز.غرور داشتن در هرچیز باعث شکست آدمه.مرسی