۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

بی وفا عشق من قسمت بیستم

چه خبره جلوی درب خونه.انگار دزد گرفته خانم.دختر عموهاشو پسر عموشو داداشش خونه رو محاصره کردند.بماند از همسایه ها که داشتن فیلم و با دقت دنبال میکردن.یکدفعه گوشی موبایلم زنگ خورد.بابام بنده خدا دیده بود دیر کردم زنگ زده بود ببینه کجام؟بهش خلاصه جریانو گفتم و در جوابم گفت زود در خونه رو ببند سوار ماشینت شو بیا اینجا تا بفهمیم جریان چیه؟گفتم چشم.رفتم در خونه رو بستم اومدم برم داخل کوچه تا سوار ماشین بشم دیدم زنه ولکن نیست.برام سوال بود چرا اینجوری میکنه؟؟؟براتون مشخص میشه توی قسمتهای آینده.بهش گفتم تو چته؟؟؟هرچی من بخاطر آبروم ساکتم تو ولکن نیستی.برو خونه مادرت یکم آروم شدی باهم صحبت میکنیم اگرم دوست داری برو خونه خودمون من تا نیم ساعت دیگه میام؟؟؟گفت من پا توی خونه ایکه اون دختره.... گذاشته نمیزارم.فقط بگو چکارش کردی؟؟؟دیگه داشتم منفجر میشدم توی چشام نگاه میکرد و تهمت زدنشو تکرار میکرد.دیدم بحث کردن باهاش جز آبرو ریزی چیزی نیست.رفتم سمت ماشینم تا سوارشم تازه داداشش که حدودا17ساله با هیکلی لاغر و مردنی شروع کرد به زرزر کردن که ما کردیم ما غیرت داریم و.....برگشتم طرفش بهش گفتم کاری نکردم بترسم از تو و فامیلهات.من فقط از خدا میترسم تو هم برو نذار احترام بینمون از بین بره.اما کو گوش شنوا؟؟؟زدم به سیم آخر.اونها داشتن از نجابت من سواستفاده میکردن.خون جلو چشامو گرفته بود.حمله کردم طرفش.با اولین مشتم که خورد توی صورتش پهنه زمین شد دیدم پسر عموشم داره میاد جلو.سریع در ماشینو باز کردم چوبو در آوردم.با دیدنه چوب پرید پشت موتورش مثل سگ فرار کرد.اومدم یقه داداش کوچیکه روکه خدا ازش نگذره اون باعث این درد سرها شده بود(بهد بهتون میگم دلیلشو)گرفتم بهش گفتم بچه پرو کردی برا خودت کردی.سرم مثل مرد بالاست.کاری نکردم.از ترس زبونش بند اومده بود.بگذریم اگه بخوام کامل بنویسم خودش چند قسمت میشه.اونا رفتن خونشون منم رفتم خونه بابام.زنگ زدم خونه مادر زنم بگم امیرمو بدین بیارمش خونه بابام اینه.مادر زنم گوشیو برداشت.نه سلامی نه علیکی شروع کرد فحش دادن بمن.ای بابا این چرا دیونه شده؟؟؟صبر کردم هرچی دلش میخواد بگه.بلاخره مادره و احترامش برام واجبه.بهش گفتم مادرم امیرو میخوام بیام ببرمش خونه بابا اینها.یکدفعه گوشیو زنم گرفت گفت بچه رو نمیدم؟؟؟گفتم چرا؟؟؟گفت ببریش نمیاریش دیگه؟؟؟گفتم این چه حرفیه ما نباید بچه رو بازیچه قرار بدیم؟؟؟گفت نمیدم هرکاری دوست داری بکن؟؟؟گفتم حرف آخرت اینه؟؟؟گفت آره و قطع کرد.داشتم میمردم.بخدا اونهایکه بچه دارن میفهمن چی میگم.شروع کردم بفکر کردن و دنباله دلیله کار زنم میگشتم.اما عقلم بجایی نمیرسید؟؟؟یک دفعه فکری به ذهنم رسید؟؟؟نکنه کسی زیر پاش نشسته و میخواد زندگیمونو ازهم بپاشه؟؟؟اما امکان نداره با شناختیکه من از زنم دارم این محاله.تو این مدت که باهاش زندگی کردم کوچکترین مشکلی نداشتیم شاید باورتون نشه3بارهم باهم جرو بحث نکردیم البته فکر نکنید منظورم جر و بحث مثل بعضی زوجها که همراه با فحش خواهرمادرو کتک کاریه.طوری بارش آورده بودم و بهش احترام گذاشتن بین زوجینو یاد داده بودم که از این حرفها توش نبود.خودشم آدم فهمیده ای بود خداییش.آدم دروغ بیاید بگه تو زندگیش.اگر بدیهاشو میگم که درسه عبرتی باشه دلیل به نگفتن خوبیهاش نیست.خیلی با خودم کل انجار رفتم چکار کنم آخرش به این نتیجه رسیدم برم پرینت تلفن خونه و موبایلشو که براش خریده بودم تا جلوی دوست و آشنا احساسه سرشکستگی نکنه.بگیرم شاید دلیله کارشو بفهمم.رفتم گرفتم وقتی پرینتو دیدم نفسم گرفت و اشکهام مثل الانکه دارم مینویسم بی اختیار میریخت.خداااااااااااااااا چرااااااااااااااااامن؟؟؟باورتون نمیشه شماره کی توی پرینت بود؟؟؟مرگو جلو چشمام دیدم.ببخشید دیگه نمیتونم بنویسم..........ادامه دارد.............

هیچ نظری موجود نیست: