۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

بی وفا عشق من قسمت بیست ونهم

روزها میگذشت و من و امیرمحمد مثلا زندگی میکردیم غروبها میبردمش پارک یا شهربازی.تا جایی میتونستم سعی میکردم بچم راحت باشه و احساس بی مادری نکنه اما آدم هرچی به بچش محبت کنه جای محبت مادر رو نمیگیره و برعکس این حالت هم درسته یعنی نبودن پدر کنار بچه کمبود محبت پدر رو به همراه داره.امیرمحمد خیلی مظلوم و با ادب بود طوری با مهربونی تربیتش کرده بودم که به حرفم گوش میکرد.خدا از من نگذره اگه حتی یکبار کتکش زده باشم.اگه ازش بپرسین بهتون میگه.اگه اشتباهی میکرد فقط بهش میگفتم من باهات قهرم چون به حرف بابایی گوش نکردی و اونم سریع عذرخواهی میکرد.امیرمحمد با همسایه طبقه پایین ما که زن و شوهر جوان و مهربونی بودن دوست شده بود و زن همسایه رو چون کمبود محبت مادر داشت عین مامان خودش دوسش داشت و گاهی با گرفتن اجازه از من میرفت خونشون پیش خانم و اون بنده خداهم چون تقریبا جریان زندگی من رو میدونست هم خودش و هم همسرش به ما و مخصوصا امیرمحمد محبت داشتن و بعد از حدود5ماه که اونجا میشستیم با ما آشنا شده بودن.شاید خدا اونارو سر راه ما قرار داده بود تا کمتر غم غربت رو حس کنیم اسم شوهر خانم حسین بود و اسم خانم بماند.امیرمحمد که میرفت پایین پیش خالش(چون صداش میکرد خاله...)حسین آقا میومد پیش من و به درد دلهام گوش میکرد خلاصه که خیلی در حق ما لطف کردن و همینجا ازشون سپاسگذارم تا آخر عمرم خوبیهاشونو از یاد نمیبرم امیدوارم هرچی از خدا میخوان بهشون بده.توی این مدتیکه من و امیرمحمد توغربت بودیم فقط یکبار من امیر محمد رو دعواکردم اونم بخاطر این بود که بی اجازه من رفته بود خونه همسایه.بعضی وقتها بابا و مامانم و خواهرم و داداشم میومدن پیشمون و ماهم میرفتیم پیششون یک سری که رفته بودم خونه بابام اینها یکی از دوستهای قدیمیم بمن زنگ زد و آمار همسرمو بمن داد و گفت قراره بره پیش یک قاچاق فروش شیشه و برای خودش و اون پسره بیشرف شیشه بخره تا باهم بکشن.من اخلاقم اینه تا چیزی بهم ثابت نشه قضاوت نمیکنم اول تحقیق میکنم بعد عمل میکنم.من به اون بنده خدا گفتم این حرف مفته و با شناختیکه من از زنم دارم این یک قلم بهش نمی چسبه و به نوعی به دوستم فهموندم که حرف درست نکنه.ازش تشکر کردم و گوشیو قطع کردم اما مگه میشه آدم فکرو خیال نکنه؟با خودم گفتم بهتره بدون اینکه کسی بفهمه حتی خانوادم یه تحقیق کوچولو کنم.حدود 5 شابانه روز اطراف خونه قاچاق فروشه کشیک دادم هواسرد بود و صورتم از سرما کبود میشد اما ولکن نبودم برج 10سال87بود.یک شب حدود ساعت11بود که دیدم پسره با یک خانمی که جلوی ماشینش نشسته دارن از دور میان.نفسم بالا نمیومد.خون جلو چشمهامو گرفته بود.چون فاصلم باهاشون زیاد بود و فقط من ماشین پسره رو که برا پدرش بود رو میشناختم نتونستم تشخیص بدم زنم جلو نشسته یا کسی دیگه است.اگر جلو میرفتم همه چیز خراب میشد.مجبور شدم پشت دیوار حدود300متری خونه قاچاق فروشه پنهون بمونم تا ببینم چی میشه.اون شب داداشم هم با من بود و چون خونه قاچاق فروشه طوری بودکه یک نفری نمیشد از3طرف مواظب باشی داداشم هم اومده بود کمکم.زنگ زدم به موبایلش و بهش گفتم از روبرو دارن میان فقط ساکت باش و حرکتی نکن گوشیتم بذارش بی صدا که من زنگ زدم صداش درنیاد.حالم خیلی بد بود اصلا باورم نمیشد این جریان.عین چوب خشک تکون نمیخوردم.ماشین ایستاد و خانمی ازش پیاده شد.توی تاریکی شب صورتش معلوم نبود اما هیکلش و قدش عین زنم بود.صبرکردم تا بره داخل خونه قاچاق فروشه و بعد من برم نزدیکتر و درست پشت دیوار خونه یارو بایستم تا اومد بیرون بگیرمش با مواد شیشه و به داداشم هم گفتم از کوچه پشتی یواش بره طوریکه پسره متوجش نشه توی آینه ببینش یک وقت و منتظر زنگ من باشه که زنگ زدم اون پسره بیشرف رو بگیره از اینطرف هم من زنمو بگیرم و زنگ بزنیم110 بیاد ببرشون.خانمه رفت داخل اما با احتیاط.معلوم بود بار اولش نیست چون خیلی اطرافشو نگاه میکرد و داخل خونه شد.منم بدو بدو رفتم طرف خونه یارو و پشت دیوار خونه منتظرخانم شدم تا تشریف بیارن بیرون که به خدمتش برسم.......ادامه دارد

۲ نظر:

نسترن گفت...

طفلي بچه كه قرباني اين زندگي شده!راستي شما هم خيلي با جرات هستيد اخر داستان زندگيتون عين فيل هاي ترسناك بود.باتشكر

titu گفت...

همیشه در طلاقها این بچه ها هستن که بیشترین آسیب رو میبینند.بیاین همه دعا کنیم و از خدا بخوایم همه بچه های طلاق رو درپناه خودش حفظ کنه انشاالله.هنوز خیلی مونده تا پایان داستانم.منتظر باشید