۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

بی وفا عشق من قسمت سی وپنجم

خوب تا اینجا دلیل بخشیدن مهریش و بازنده بودن فقط اون توی زندگی مشخص شد.حالا بریم سر حکم موقت که توسط رییس محترم دادگاه و لطف ایشون که در حق من و امیرمحمد صورت گرفت و باعث جدایی امیرم از من شد.یه روز که من و امیرمحمد برگشته بودیم برای دیدن خانوادم بهم خبر دادن بی وفا تا غربتم هم حکم گرفته و اومده اما نتونسته پیدامون کنه و دربه در داره دنبالمو میگرده.تا الانم برام جای سواله که چرا مادریکه حدود یکسال خبر از بچش نگرفته بود و حتی یکبار بیشتر اونم اواخر سال زنگ زده بود و مهر مادریش مثلا گل کرده بود چرا یکدفعه حکم موقت امیرمحمد رو گرفته و حتی تا شهر غربتم دنبال ما اومده؟میخواسته مورد سرزنش فامیلهاش قرار نگیره چون همیشه خودشو بعنوان مادری نمونه در دوست داشتن امیرمحمد معرفی میکرد و میگفت من یه روز نبینمش میمیرم؟یا میخواست با اینکارش بمن ضربه روحی بزنه چون میدونست دیوانه وار امیرمحمد رو دوست دارم و امیرمحمدم بمن بیشتر از مادره علاقه داره؟یا قصدش بردن امیرمحمد از مرزهای غیر قانونی ایران به عراقه و منتظر فرصته؟هنوز من این جریانو علتشو نفهمیدم.بگذریم.ما خانوادگی مجلسی دعوت بودیم و از صبح اونروز از خونه خارج شده بودیم نزدیکهای ظهر بود که یکی از همسایه های خونه بابام اینها تماس گرفت که بی وفا با عموش و چندتا مامور ریختن اطراف خونه بابام اینها و دارن زنگ میزنن و حتی یه مامور که بعدا فهمیدیم بدون داشتن حکم دادستانی رفته بالای پشت بوم به هوای اینکه من و امیرمحمد فرار نکنیم.متاسفانه تیرشون به سنگ خورده بود و ما خونه نبودیم.فرداش اومدیم و حس کردم امیرمحمد دلش تنگ شده برای مادرش بلاخره مادرشه و حق دیدنشو داره.از امیرمحمد سوال کردم دوست داری بری یکم پیش مامانت باشی.گفت تو نمیای بابایی؟گفتم نه پسر گلم من نمیتونم بیام عزیزم مامانت منو که دوست نداره تو رو دوست داره گلم تو هم باید هم اونو دوست داشته باشی هم منو باشه پسر گلم؟گفت چشم اما من دلم برات تنگ میشه زود میای دنبالم؟گفتم آره عزیزم الهی بابا فدات شه زود میام(اما فکرشو نمیکردم دارم بچمو با دستهای خودم میدم به کسیکه شاید دیگه نبینمش تا آخر عمرم و این کابوس تا الان همرامه ایکاش نمیدادمش ایکاش.خدایا سپردمش به خودت هرجا هست خودت مراقبش باش آهههههههههههه)دیدم امیرمحمدم دوست داره بره مادرشو ببینه و دیگه نباید من مانع بشم بخاطر بچم نه مادر بی عاطفش و بی وفاش.زنگ زدم به مادرش و بهش گفتم دوست داری امیرمحمدو بدم بهت چند روز پیشت باشه خیلی خوشحال شد.بهش گفتم امشب برو خونه یکی از دوستهای خانوادگی قدیمیمون که باهم رفت و آمد داشتیم بنام حسن آقا که بنده خدا توی این اختلافهای ما خیلی زحمت کشید اما آخرش بی وفا به اونها هم بدی کرد و جواب خوبیهاشونو بدجوری داد.بگذریم.من تنها رفتم خونه حسن آقا البته از قبل باهاش هماهنگ کردم.اونم با داداشش اومد اونجا که گفتم اگه داداشت پاشو توی خونه بذاره خفش میکنم.میخواستم با اینکارم به داداشش نامردش ثابت کنم که هنوزم بی وفا اختیارش دسته منه نه اون نامرد.و اینکارم کردم و اجازه ندادم داخل خونه بشه و گفتم هروقت کارم تموم بشه خودم میبرش خونه مادرش بهش بگید گمشه.خلاصه اونجا ازش یک دست خط گرفتم که حق نداره بدون اجازه من امیرمحمد رو از مرز که صحله از شهرم خارج نکنه و ادعای خرجی بچه رو نکنه چون داشت ماهی 60000تومان سود پول میگرفت و چندتا مورد دیگه.اون امضا کرد و حسن آقا و خانمش هم امضا کردن بعنوان شاهد و بهش گفتم فردا میری کلانتری و ساعت 10 صبح من امیرمحمد رو میارم جلوی کلانتری و حکم موقت رو بمن ابلاغ کنن تا من صحیح و سالم تحویلش بدم بشما.گفت باشه.گفتم ضمنا تنها میای.گفت باشه.(امان از این سیاست بعضی خانمها که جایی به نفعشون باشه کوتاه میان ولی خدا نکنه بنفعشون نباشه و پشتشون بجایی گرم باشه)رفتم خونه بابام.این آخرین شبی بود که پسرم پیشم میخوابید .عادت داشت دستشو مینداخت دور گردنم تا خوابش ببره.الهی بمیرم براش.اونشب تا صبح بالای سرش نشستم و هی نازش کردم و هی بوش کردم.شاید تا صبح صدبار از نوک انگشتهاش تا چشم و ابروش و موهای سرشو بوسیدم و بو کردم اما خیلی آروم چون نمیخواستم بیدارش کنم و منو با اون حال خرابم که داشتم خون گریه میکردم ببینه.خیلی سخت بود برام.اما خیلی هم خوشحال بودم چون امیرمحمد رو داشتم میدادمش به مادرش و فرداشب توی بغل اون میخوابید و بعد از یکسال آغوش گرم مادرشو حس میکرد...دیگه نمیتونم بنویسم ببخشید.....ادامه دارد

۴ نظر:

نسترن گفت...

سلام مي دونم شما از دل سوزوندن خوشتون نمياد ولي واقعا خيلي سختي كشيديد فكر ميكنم سختي هايي كه من كشيدم در مقابل شما يه ذره هم نيست من داشتم از هاديه بي وفاي نامرد جدا ميشدم اما شما با پاره ي تنتون امير محمد خيلي سخته خيلي...

ترانه گفت...

الهی بمیرم داداشی شاید باور نکنی ولی درک می کنم چی کشیدی امیدوارم زودتر امیر محمد برگرده پیشت شما بهترین بابای دنیایی

titu گفت...

سلام نسترن خانم.ممنون که درک کردین.شماهم سختی کشیدید نمیشه منکر شد اما هرکسی یه جور سختی میکشه.اینم سرنوشت منه پیرم شدم.بازم خدارو شکر.مرسی

titu گفت...

دشمناتون بمیرن آبجی کوچیکه خوبم.مرسی که درکم میکنین خوبی از خودتونه وظیفه هر پدر و مادریه برای بچشون هرکاری انجام بدهند.مهر مادر و مهر پدر در همه والدین هست اما شدتش کم و زیاده.اگر امیرمحمد رو ببرن از ایران خدا میدونه خون به پا میکنم.هرکسی توی این جریان مقصر باشه زندگی رو بکامش تلخ میکنم.دعا میکنم فقط اینجور نشه.در عین حال که صبرم زیاده و تحمل میکنم اما اگه خونم به جوش بیاد خداهم نمیتونه جلومو بگیره.مرسی از همدردیت عزیز