۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

بی وفا عشق من قسمت چهل ویکم

روزها میگذشت و هفته هم تموم میشد.من همونجور سردرگم و بی هدف بودم.امیرمحمدمو ازم گرفته بودن.آبرومو همه جا برده بودن.تهمت های زیادی بهم زده بودن.البته بیشتر خونواده بی وفا تا خودش.آوارم کرده بودن.ضرر مالی زیادی بهم زدن.ضرر جانی بهم زدن.همه اینها بخاطر دخالتهای بیجای خونوادش و یک هوس زودگذر زنم.جالبه بدونین دیشب برادرم مریض شده بود و بردیمش بیمارستان هنوز یه ساعت نشده بود دیدم یه نفر رو با سروصورت خونی آوردن بیمارستان.اول نشناختمش اما تا مادر و پدر پسره رو دیدم زود شناختم؟؟فکر میکنین کی بود؟؟؟همون پسره نامردیکه زندگی منو اینجوریکرد بعداز 2سال و چندماه عین همون حالتیکه منو داداشم رو به نامردی زده بودن اونم زده بودنش.خدا شاهد سرش شکاف داشت و خون بود که میومد.سر منم این حالت بود.مادرش داشت زار میزد عین مادر من که اونزمون بالای سر ما زار میزد.دلم سوخت بحال مادرش و حتی خود نامردش اما سرمو رو به آسمون کردم و گفتم خدایا تو چقدر بزرگی که یه دل درد داداشم و همزمان با آوردن اون پسره نامرد به بیمارستان قرار دادی که من و خونوادم ببینیم قدرت عدل تورو.بگذریم دلیله کتک خوردنشو و کارشو چون درست نیست چیزی بنویسم فقط اینو الان نوشتم خواستم بدونین دنیا انعکاس رفتار و کردار ماست.منو داداشم رو دوسال و چند ماه قبل به نامردی زدن حالا دیشب مورخه دوم خرداد هشتادونه کسانی دیگه این پسره نامردو همونطور زدن.اومدم خونه و سر نماز از خدا خواستم ازش بگذره چون من ازش گذشتم.از داستانمون دور شدیم.یه روز توی خیابون بودم اون داداش کوچیکش اگه یادتون باشه اومد جلومو گرفت گفت علیرضا برگشتم طرفش گفتم سلام کاری داری؟؟؟گفت آره میخوام ببینم چرا خواهرمو طلاق نمیدی؟؟؟یه نگاه به اطرافم کردم دیدم چند نفر از دور مراقب ما هستن.بهش گفتم اون سگها کین داره بو میکشن تو هم لات بازی داری در میاری برامن هانننننننننننن؟؟؟؟؟؟یکدفعه جا خورد.انتظار همچین برخوردی از من رو نداشت.فکر میکرد من همون علیرضای مظلومم که هرچی ظلم بهم کردن ساکت بودم و میخواست جلوی اون سگهایی که دنبالش بودن کلاس بذاره اما بدجور زدم توی حالش.یقشو گرفتم چسبوندمش به دیوار.بهش گفتم بچه پررو تا چند ماه قبل اگه ساکت بودم و تحمل کردم هر کاری کردین و کتکم زدین و بچمو دادم بهتونو آوارم کردین حرفی نزدم به این امید بودم زنم برمیگرده و نمیدونستم براش شوهر پیدا کردین جلو جلو قبل از طلاق.اما این آخرین اخطار منه اگه یکبار دیگه جلوی منو بگیرین هر کدومتون و بدون گفتن آقا علیرضا حتی صدام کنین بلایی به سرتون بیارم که توی تاریخ بنویسن روشن شددددددددددددددددددددد؟؟؟؟از ترس داشت دست و پاش میلرزید.زبونش بند رفته بود.بهش گفتم به تو ربطی نداره چرا طلاق نمیدم.حق طلاق با منه و منم دوست ندارم طلاقش بدم شما عجله دارین زودتر عروسش کنین من عجله ای برای داماد شدن ندارم.شیر فهم شد یا خر فهمت کنممممممممممممممم.گفت باشه بهم میرسیم.بهش گفتم الان بهم رسیدیم چه غلطی میخوای بکنی هانننننننننننننن.من سرم درد میکنه برا دعوا میخوام عقده این 2سال ضجرامو سرتون در بیارم.از هیچی هم نمیترسم.چون نه زن دارم نه بچه دارم نه زندگی نه آبرو نه امید به آینده بنال ببینم حرف حسابت چیهههههههههههههه دید نه پرو بازی دربیاره کتکه رو خورده گفت باشه.گفتم مرد نباشی شب زنگم نزنی هرجا بگی میام اونم تنها تو با هر سگی میخوای بیای بیا اونوقت بهتون میگم چکارتون میکنم 18تا بودین اوندفعه مثل مرد اومدم پایین کتک زدم و خوردم ایندفعه هرچی کردی دارین جمع کن بیار نامرد باشم اگه تنها نیام.گفت باشه زنگت میزنم.گفتم منتظرم و گورشو گم کرد رفت و نه اونشب بلکه هیچوقت زنگ نزد فردای اونروز صبح ساعت 7 بود داشتم با ماشینم رد میشدم از خیابون داداش کوچیکش با دوچرخه اونطرف خیابون داشت میرفت خدا میدونه تا منو دید عین سگ فرار کرد بچه پرو.یه شب عین شبهای قبل از خواب پریدم اما اونشب با شبهای قبل خیلی تفاوت داشت حالم بدجوری بود خواب امیرمحمدو دیده بودم و با گریه از خواب بیدارشدم.بازم شروع کردم به درگاه خدا و امامها دعا کردن و قسمشون دادم کمکم کنن اما ایندفعه اسم یه پیغمبر خدارو که تا بحال بزبون نیاورده بودم و حتی در فکرمم نبود به زبون آوردم و نا خودآگاه اونو واسطه قرارش دام تا مشکلمو حل کنه..........ادامه دارد 

۲ نظر:

شبنم و دوستاش گفت...

سلام علیرضا جووووووووووون خوبی عزیزم توکه مارو دغ دادی با این داستان زندگیت فداتشم رمان شد بجای داستان عزیزم زودتر برس به آخرش جیگررررررررررررر فدای تو شبنم و دوستاش

titu گفت...

سلام به شما شبنم خانم و دوستهای خوبتون.دیگه نزدیک های آخرداستانمه.چشم زودتر تمومش میکنم.موفق و سربلند باشید به دوستهای خوبتونم سلام برسونید.ممنونم از شما