۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

حرفها و درد دلهای عاشقانه قسمت سی وهفتم

ادامه داستان نسترن خانم قسمت هفتم.تشکر از ایشون
سرم رو به صندلي جلوم تكيه دادم و گريه كردم زن عموم گفت چيه چي شد گفتم هيچ چي سر درد دارم اگه يه كم به جايي تكيه بدم خوب ميشه گفت اگه اينجوري خوب ميشه پس بزار تا تو قطار سردرد نداشته باشي گفتم اره اگه بزارم خوب ميشه روسري مو كشيدم جلوي صورتم و گريه كردم به ترانه گوش مي كردم و گريه مي كردم زمين از اشك من خيس شده بود ديدم صداي به زمين خوردن سكه اومد چشامو باز كردم ديدم هادي داره از زير صندلي من سكه اش رو برمي داره دستش رو به جايي كه از اشك من خيس شده بود كشيد نبايد مي دونست كه دارم به خاطر اون گريه ميكنم به خاطر همين به زن عموم گفتم كه من سردردم بدتر شده زن عموم هم با ديدن اشكهاي من ترسيد گفت بشين برم بگم برات قرص بخرن!تنها شديم گفت ميدونم پسرعموت رو دوست داري اينم ميدونم كه داري ميري تا اونجا باهاش ازدواج كني ولي ازت خواهش ميكنم كه نرو منو تنها نزار من بهت عادت كردم تو قلب بزرگي داري پس چرا از گناهم نميگذري؟گفتم تو واسه من مردي دارم اينو جدي ميگم ضمنا فكر كنم براي ازدواج حضور پدر و مادر دختر ضروري است پس يه كم خوب فكر كن برو پيش معصومه خانوم و سلام منو هم بهشون برسون چرا پا روي عشقمون گذاشتي؟ چرا هوس بازي كردي چرا اقا هادي چرا؟؟ گفت اگه الان بري منم هم بعد رفتنت خودمو ميكشم به خدا دارم راست ميگم و تهديد هم نمي كنم و نميخوام بترسونمت مطمئن باش خودمو ميكشم ولي اصلا يه درصد هم امكان نداشت كه خانوادم و عموم اينا قبول كنن تا نرم گفتم من بايد برم همه ريختن بالاي سرم از پسر خواهرم تا عموم مي گفتند چي شده؟يكي ميگفت يهو اخه چي شد ؟يكي قرص ميداد!طي اين مدت اون قدر قرص الكي خورده بودم كه عادت كرده بودم خلاصه قطار رسيد و اماده شديم براي رفتن با خانوادم و اشناهايي كه براي بدرقه اومده بودند خداحافظي كردم و هادي هم تكيه داده بود به درخت و داشت اروم اشك هاشو پاك ميكرد افتادم تو شونه مادرم گريه كردم همه فكر مي كردند دارم به خاطر دوري با مادرم گريه ميكنم ولي هيچ كس نمي دونست كه داشتم به خاطر هادي گريه مي كردم عمم گفت نسترن اگه تو بري خونه بخت چيكار ميكني؟ضمنا نميخواي واسه هميشه بري دو هفته است برميگردي برو خوش بگذرون اگه شوهر منم اجازه ميداد ميومدم برم تا مجردي خوش باش بعد ازدواج هيچ جا نميتوني بري يه كم خنديديم و سوار قطار شديم براش دست تكون دادم و اونم دستشو تكون داد تا سوت قطار به صدا در اومد پيام اومد كه يادته هر جا ميرفتي ازم اجازه رفتن ميگرفتي حتي براي رفتن به خونه خواهرت حالا چي شد كه بدون اجازه من داري از پيشم ميري؟بازم هيچ جوابي براش نفرستادم به چيزي كه مي خواستم رسيدم ناگفته نماند كه قبلا با معصومه اشتي كرده بودم چون بايد مطمئن ميشدم كه هادي هنوزم باهاش ارتباط داره يا نه؟خلاصه كنم پيام داد حداقل اجازه بده تا موقعي كه اونجا هستي با هم مثل سابق باشيم تا منم خيالم راحت باشه...نمي دونستم چي بگم نميتونستم بگم باشه چون همون حس قبلي رو بهش نداشتم نمي تونستم بگم نه چون ترس از اينكه خودكشي كنه عذابم ميداد دو ساعتي از اون پيام گذشت پيام داد كه بهم خبر بده قبول ميكني يا نه تا منم بدونم بايد چيكار كنم خلاصه با اينكه دوست نداشتم بگم باشه گفتم باشه قبوله از اينكه قبول كرده بودم ناراحت بودم نبايد به اين زودي مي بخشيدمش ولي شايد نه گفتن من باعث مرگ اون ميشد حداقل عذاب وجدان نمي گرفتم پيام داد خوب حالا نسترن خانوم من بگه طي اين مدت دلش برام تنگ نشده بود؟پيام دادم متاسفانه اصلا دلم برات تنگ نشده بود پيام داد دروغ نگو دل به دل راه داره من دلم برات يه ذره شده بود حتما تو هم دلت برام تنگ شده بود پيام دادم راه هاي دل من و تو مسدود شده راهي نمونده بين دل من و دل تو گفت نسترن قرار شد مثل سابق باشيم چرا داري با حرفات رنجم ميدي؟گفتم باشه حالا كه ميخواي دروغ بگم بزار بگم منم دلم برات يه ذره شده بود داشت دوريت منو مي كشت پيام داد كه الان عصباني هستي چند دقيقه بعد بهت دوباره پيام ميدم تا حال تو هم يه كم خوب شه حدود نيم ساعت بعد پيام داد گل هميشه نازم سوغاتي من يادت نره گفتم من واسه غريبه ها سوغات نميخرم الان هم كه ميبيني دارم بهت پيام ميدم فقط يه دليل بيشتر نداره اينكه بدونم حداقل يه فرصت دوباره بهت دادم خلاصه همين طور جر بحث هاي ما ادامه پيدا ميكرد كه اگه بنويسم شما هم حوصله تان سر ميره ساعت 10شب بود كه پيام داد دوست دارم نه به خاطر اينكه دوستم داشته باشي به خاطر اينكه لايق دوست داشتني منم پيام دادم وفا رو از ماهي ياد بگير كه وقتي از اب جدا ميشه مي ميره نه از زنبور كه وقتي از گلي سير ميشه ميره سراغ يه گل ديگه پيام داد كه اگه دنيا رو بدن كه بي خيال تو بشم با تو مي مونم و بي خيال دنيا ميشم پيام دادم خيلي دلم مي خواست حرفت رو باور كنم ولي...شبت بخير ديگه دارم ميخوابم.پيام داد ترك دنيا كرده ام ترك جان هم ميكنم غير عشقت هرچه گويي ترك ان هم ميكنم شب تو هم بخير.پنج دقيقه از اين اسش نگذشته بود كه پيام ديگه اومد اينكه ببخش مزاحم شدم ولي يادم رفت يه چيز مهمو بهت بگم ميدوني چي؟؟؟پيام دادم و گفتم نه بگو تا بدونم گفت اينكه بگم خيلي مي خوامت و خيلي دوست دارم شبت خوش دلم دوباره لرزيد...ادامه دارد.

۲ نظر:

هما گفت...

نسترن جون اميدوارم تو قسمت ديگه داستانت شاهد اين باشم كه با هادي مثل سابق شدي و با هم مثل ليلي و مجنون شديد عشق به اين پاكي حيفه از دست بره به خاطر اشتباه كوچك هادي اين عشق پاكو خدشه دار نكن گلم. دووووووستت دارم محمد هم سلام داره به حق ساقي كوثر وجودت بي بلا باشد دستت را علي گيرد نگهدارت خدا باشد. دوست حقيرت هما.

titu گفت...

بنظر منهم حق با دوست خوبتونه نسترن خانم الانم دیر نشده شماکه انقدر بهش علاقه داری پس غرورت رو زیر پات بذار و باهاش رابطتو ادامه بده وقتی زیاد مغرور باشی و به یک نفر بی اعتنایی بدی اون حق داره بره سراغ کسیکه نیاز عاطفیشو برطرف کنه.حتما همین الان پیامش بده و دوباره باهاش دوست شو.ممنون از شما هما خانم