۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

بی وفا عشق من قسمت سی ویکم

جریان رو خلاصه میکنم چشمهامو باز کردم رو تخت بیمارستان توی بخش اورژانس بودم داداشم هم بغلم بود.پرستارها و پزشک بالا سرمون بودن و داشتن خونها رو میشستن تا آماده بخیه زدن بشن.بگذریم کاراشونو کردن و بخیه هاشونو زدن و عکس از سرو تموم بدن ما گرفتن و....ما رو بستری کردن.اول میخواستن منو اعزام کنن.اما قبول نکردم.دکتر بنده خدا گفت سرت بدجور آسیب دیده 38تا بخیه خورده احتمال خونریزی داخلی و مغزی هست.اما گفتم مهم نیست.من همین امشب باید برم سراغشون.اما مگه میشد.سرگیجه.حالت تهوع.ساق پام دستم و بقه نقاط بدنم که کبود شده بود و تورم داشت از درد ضربه های چوب و زنجیر و...اون نامردها نمیتونستم تکون بخورم فقط تنها کاری کردم نذاشتم اعزامم کنن.داداشم هم وضعش بهتر از من نبود.خلاصه تازه مامور نیروی انتظامی اومد بالاسرمون و شروع به تحقیقات کرد و ما هم کل جریانو گفتیم و اون رفت برای دستگیری مجرمین.از اونطرف اولین نفر که رسید بیمارستان همون موقعیکه داشتن خونها رو تمیز میکردن خواهر مهربونم بود با دیدن ما جیغی زد و حالت لرزه افتاد به تنش.که دامادمون سریع از اتاق بردش بیرون بعدشم پدر مادرم اومدن.که حال اونها هم دسته کمی از خواهرم نداشت.گریه میکردن.نفرین میکردن نامردهارو.توی سرو صورتشون میزدن و...امیر محمد رو نیاوردن و گذاشته بودنش خونه پیش یکی از بستگان.مامور برگشت و گفت هیچ کدومشون رو نگرفتن و خانوادهاشون گفتن اصلا داخل شهر نیستن.یا مسافرتن یا تفریحن یا...بدبختها انقدر مرد نبودن حداقل فرار نکنن خانوادهاشونم از خودشون پست تر.خلاصه ما مرخص شدیم و شکایت و پزشک قانونی و...یادمه وقتی رسیدم خونه امیرمحمد وقتی من با سر باندپیچی شده و صورت کبود و راه رفتن با عصا از دور دید دوید طرفمو خودشو انداخت توی بغلم و گریه میکرد.بد صحنه ای بود.گفتنش آسونه اما تصورش دیونه کنندست.فکر کنین یه بچه مظلوم که مادرش ولش کرده و فقط امیدش به باباشه اونم توی این وضعیت باباشو ببینه چقدر براش درد آوره؟تا بحال اینجوری نده بودم گریه کنه.حق حق افتاده بود و نفس کم میاورد.نازش کردم و بوسیدمش گفتم بابایی گریه نکن.مرد گریه نمیکنه ها؟گفت آخه بابایی کی تو رو زده؟سرت شکسته؟پات درد میکنه؟الهی بمیرم براش.داشتم میمردم از درد قلبم نه از درد بدنم.بهش گفتم اشکال نداره امیرکم چیزی نشده بابایی.اما نمیشد بهش دروغ گفت.چون خیلی باهوشه و از حرفها میفهمید جریان چیه.بهش گفتم دایی....ودایی....وبقیه مارو زدن.گفت چرا بابایی؟تو که کاری باهاشون نداری؟خیلی بدن؟اصلا بیا بریم از اینجا.بریم پیش عمو حسین و خاله....اونجا بهتره.گفتم باشه بابایی چند روز دیگه میریم.یکم سرم خوب بشه بعد میریم اونم سریع قبول کرد.خلاصه ما کارهای دادگاه رو کردیم و برگشتیم با امیرمحمد به غربت که حالا غربت رو بیشتر دوست داشت بچم.یه شب یادمه نزدیک عید88بود اگر اشتباه نکنم برج 12 سال87بود.موبایلم زنگ خورد.داشتیم با امیرمحمد سبزی پاک میکردیم تا براش سبزی پلو درست کنم آخه بچم سبزی پلو خیلی دوست داره.(آخ اگه بدونین چقدر دلم براش تنگ شده الان)گوشیو برداشتم دیدم یکی گفت سلام امیر محمد هست؟بله صدای زنم بود.بعد از نزدیک یکسال یاد بچش افتاده بود.با تعجب سلام کردم و گفتم آره گوشی؟امیرمحمد بدو بیا مامان زینبه باهات کار داره.گوشیو دادم به امبر محمد اما گذاشتم روی آیفن تا بشتوم چی میگه مادرش بهش.باورتون میشه اولین جمله امیر محمد چی بود به مادرش؟؟؟؟؟؟؟از زبونشون مینویسم:الو مامان امیرمحمد خوبی مامانی..گریه و آه..الو بیشعور احمق چرا بابا مو زدین هانننننننن..عصبانیت و خشم....مامانی من نزدم باباتو.امیرمحمد تو منو دوست نداری دیگه ببین دارم گریه میکنم برات...گریه و آه...تو دروغ میگی گریت هم دروغی....باشه مامانی گوشیو بده بابات....بله بفرما؟؟خوب یادش دادی دستت درد نکنه....من یادش دادم؟مگه من خبر داشتم تو زنگ میزنی؟دیدیکه تا زنگ زدی گوشیو دادم بهش....باشه خدای منم بزرگه.فکر میکنی من راحتم اینجا.ضجر نمیکشم.حرف فامیل.مردم.حتی خونوادم.....خودت مقصری؟چه بدی بهت کرده بودم؟تازه داداشات اومدن منو داداشمو زدن؟فکر نکردی اگر میمردم اون شب این بچه به کی پناه میبرد؟هنوز اول راهی با جواب ظلمهاتو بدی......باشه تو اینجوری فکر کن.خداااااچرا بچم بامن اینجوریه؟......بعدازیکسال تازه یادت اومده بچه داری؟زندگیتو بچت رو آبروتو همه چیزتو به چی فروختی هان؟؟؟؟بیا باهاش دوباره صحبت کن.این رفتارش طبیعیه درک کن.یکساله حتی زنگ نزدی باهاش صحبت کنی....الو...الو مامانی خوبی...آره...نمیای پیش من...توچرا نمیای....من نمیتونم بیام...برو اتوبوس سوارشو بیا اینجا من و بابایی میایم دنبالت...آخه نمیشه الان اتوبوس نیست...خوب فردا بیا.ناهار سبزی پلو داریم بیا باهم بخوریم....باشه مامانی فردا میام.تورو خدا به بابایی بگو بذاره بیای پیش من.آخه مامانی من دلم برات تنگ شده.....باشه تو فردا بیا بعد من میام پیشت....الهی قربونت برم میام.کاری نداری بامن مامانی؟.....نه خداحافظ.....خداحافظ پسرگلم............ادامه دارد

۴ نظر:

نسترن گفت...

نمي دونم چي بگم بين دو راهي موندم دلم براي امير محمد و شما بسوزه يا به زنتون زينب خانم؟!

titu گفت...

شما لطف دارید اما بیشر دوست دارم خوانندهای وبلاگ دل نسوزنن برام و از زندگیم درس بگیرن نسترن خانم.این مطلب رو عرض کنم کلی خدمت تمامی خوانندهای وبلاگم نه شخص نسترن خانم من دوست ندارم کسی برای من دل بسوزونه اگر داستان زندگی تلخم رو نوشتم فقط خواستم به دوستان درس زندگی بدم و آینده طلاق و از هم پاشیدن زندگی رو مخصوصا به زوجینیکه فکر طلاق توی سرشونه نشون بدم و بفهمن زندگی بازی نیست.لج کردن نیست.هوس نیست و...ممنون از همه دوستان

ناشناس گفت...

سلام:واقعا دنیا خیلی نامرد میتونم بپرسم الان امیر محمد کجاست؟

titu گفت...

سلام بشما دوست عزیز بله حرفتون درسته.الان با مادرشه اما دلیلشو در ادامه داستان میفهمید الان بگم درست نیست ببخشید.ممنون از شما دوست خوبم