۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

بی وفا عشق من قسمت سی ونهم

شروع کردم به تحقیق.حدودا 15روز اطراف خونشون مخفیانه کشیک دادم از صبح تا شب.تا اون روز حتی نمیدونستم توی مجتمع مسکونیشون چندتا خانواده زندگی میکردند چون حدودا 1سال بعداز اینکه مارو راهی غربت کرده بود خونشون رو عوض کرده بودن و این خونه جدیدشون رو اصلا من ندیده بودم.خلاصه شروع کردم آمار گرفتن و رفت و آمدهای افراد رو یادداشت میکردم و چهرهاشونو بخاطر سپردم تا مشخص بشه خونشون توی اون مجتمع هست یا گذری اونجا رفت و آمد میکردند.توی این مدت تقریبا اکثر افراد ساکن اون مجتمع رو از روی چهره شناخته بودم.رفت و آمد خانواده بی وفا رو هم زیر نظر داشتم.بیشترین مهموناشون یا بهتره بگم صاحب خونهاشون عموش و دختر عموش و کلا خانواده عموش بودن همونایی که بخاطرشون زندگیشو داد و هنوزم دست بردار نبودن.بعد از حدود یه هفته صبحها که میرفتم اونجا تا شب هیچ خبری ازشون نبود.نه از امیر محمد نه از بی وفا و خانواده عموش.فقط برادر خوش غیرتش و گاهگاهی پسرعموش رفت و آمد میکردند.شک کردم.زنگ زدم به گوشی برادر خوش غیرتش و ازش خواستم تا با امیرمحمد صحبت کنم اونم گفت نیستن گفتم کجان؟؟؟؟گفت کاری داری؟؟؟؟گفتم با بچم کار دارم لطف کن هرجا هستن بهش بگو یه زنگ بمن بزنه.گفت باشه و قطع کرد.نیم ساعت بعد دیدم گوشیم زنگ خورد صدای امیرمحمد بود بعداز سلام و قربون صدقه رفتنش ازش سوال کردم کجایی بابایی؟؟؟؟گفت.....خونه دایی...فهمیدم حدسم درست بوده.داخل شهر نیستن و رفتن مسافرت خونه دایی بی وفا.گفتم کی رفتین بابایی؟؟؟؟گفت دو روز قبل با مامان زینب و مادرش و دایی... اومدیم اینجا خلاصه بعداز کلی حرف زدن خداحافظی کردم از امیرمحمد و قطع کردم.برام جای سوال بود چرا جدیدا انقدر میرفتن مسافرت اونم خونه داییش و دختر عموش خارج از شهرمون.یادم رفت بگم دامادمون تقریبا اوایل روزهاییکه میرفتم کشیک میدادم زنگ زده بود به بی وفا و میخواست بنده خدا برای آخرین بار ازش بخواد برگرده سر زندگیش و بهش گفته بود تا امروز علیرضا به هیچکس اجازه نداده پشت سرت حرفی بزنه و تهمتی بهت بزنن.تا امروز پاک بودی اگرهم نمیخوای برگردی تا آخرش پاک بمون بعداز طلاق هرکاری دوست داشتی کن حواست باشه علیرضا از همه کارهاتو رابطه هات خبر داره اما اگر ساکته بخاطر آبروشه و دوستت داره هنوز.اون در جواب گفته بود به خدا من پاکم فقط الان چند وقتیه یکی از فامیلهامون با یه مرد مسن منو آشنا کرده و یک بار با اون آقا رفتیم بیرون و آش خوردیم.همین و گاه گاهی زنگ میزنه با هم صحبت میکنیم اینم فقط بخاطر اینکه روحیم عوض بشه(من2سال بخودم اجازه ندادم حتی با یه دختر صحبت کنم و تحمل کردم اما اون آشم خورده با آقا؟؟؟؟؟؟؟؟؟)خلاصه کنم قبول نکرده بود برگرده و من دیگه نمیتونستم این ننگ رو تحمل کنم.تا امروز هرچی بلا سرم آوردن کوتاه اومدم اما الان دیگه کوتاه اومدن جایز نبود.بعداز قطع کردن تلفن امیرمحمد زنگ زدم به داداش خوش غیرتش و بهش گفتم بیا من جلوی مجتمع ایستادم تا باهم صحبت کنیم از ترسش قبول نمیکرد و همش میگفت پشت تلفن بگو؟؟؟؟بهش گفتم باباجون دعواکه باهم نداریم میخوایم مثل 2تا مرد باهم صحبت کنیم.بازم قبول نکرد میدونید براچی؟؟؟؟چون فکر میکرد میخوام بزنمش و عین خودش و فک و فامیلش نامردم.بهش گفتم تنهایی خونه گفت آره گفتم پس من میام توی خونتون تا باورت بشه قصد دعوا ندارم.گفت باشه آدرس واحدشون رو داد و من ماشینمو پارک کردم توی پارکینک مجتمع و یه چاقو گذاشتم توی لباسم جهت احتیاط که اگر چند نفر بودن حداقل بزنمشون تا دیگه قاضی ازم مدرک و شاهد نخواسته باشه.یه اس ام اس به دامادمون دادم که من دارم میرم توی خونه بی وفا اینها و گوشیمم هم خاموش میکنم اگر تا 1ساعت دیگه خبری از من نشد بیاین اونجا دنبالم.رفتم جلوی درب خونشون و در زدم و داداش خوش غیرتش اومد جلو در.سلام کردم و دستمو دراز کردم و باهاش دست دادم اونم تعارفم کرد داخل خونه.نشستم درست روبروش داشت تلویزیون نگاه میکرد.حال خودشو خونوادشو پرسیدم اونم جواب داد همه خوبن.بهش گفتم اومد جواب یه سوالمو بگیرمو برم.گفت چه سوالی؟؟؟؟....ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: