۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

حرفها و درد دلهای عاشقانه قسمت سی وپنجم

ادامه داستان زندگی نسترن خانم قسمت ششم.تشکر از ایشون
بايد می فهميد كه منم ميتونم مثل خودش باشم خلاصه پسرعموم هام و برادرم رفتند و از بيرون شام گرفتند اونم همين جور روی صندلي نشسته بود ونگاه مي كرد عموم گفت كه نسترن همين پنجشنبه ميريم مشهد توهم با ما مياي گفتم نه عمو من نمي تونم درس و مدرسه دارم نمي خوام نمرهام کم بشه گفت كه دو هفته مونده تا تعطيلات نوروزي و يه هفته اي رو هم اگه برات اجازه بگيريم ديگه مشكلي نيست واسه توهم بليط خريدم ديگه نميتونم و نميخوام و...نداريم ساكت رو اماده كن برادرت هم ميره!!چاره نداشتم بايد قبول ميكردم باصداي بلند گفتم عمو گفتي كي ميريم گفت كه همين پنجشنبه گفتم بليط قطاره گفت اره گفتم ساعت حركتش كي هست؟گفت ساعت 3بعدازظهر فقط ميخواستم هادي بشنوه و بدونه كه دارم ميرم مشهد خلاصه شامو خورديم پدرم گفت من خوابم مياد هوا هم سرده پاشيد بريم ديگه گفتيم بابا زوده كجا حالا ما ميخواييم وسطي بازي كنيم ولي از اونطرف زن عموم و از طرف ديگه مادرم گفت كه اره سرده پاشيد جمع كنيم بريم خلاصه جمع كرديم و اماده شديم واسه رفتن وقتي از جلوش رد ميشدم بلند شد منم توپ رو انداختم زمين و اروم گفتم خيلي بي وفايي شنيد به راهم ادامه دادم خلاصه بعد يه گشتي رسيديم خونه منتظر بودم كه پيام بده يا حداقل زنگ بزنه ولي خبري ازش نشد صبح هم ديگه نيومد موقع برگشتن به خونه هم نيومده بود داشتم از نگراني ميمردم ولي نمي دونستم چه جور بفهمم چي شده يا بايد زنگ ميزدم يا پيام ميدادم ولي اين كار هم احمقانه بود داشتم ديونه ميشدم انگار گم شده بودم يه هفته گذشت و خبري ازش نشد ساعت 1بود كه كم كم اماده ميشديم كه بريم ساعت 3حركت بود ولي اصلا اصلا راضي به مسافرت نبودم چه جور ميتونستم برم در حالي كه يه هفته بود كه ازش خبري نداشتم انگار داشتند مي بردنم اعدام دلم شور ميزد ولي چاره نبود اماده شديم و به راه افتاديم تا رسيديم به ايستگاه هوا كمي سرد بود رفتيم اتاقي كه توی ایستگاه بود داشتم به پدرم ميگفتم كه كيف دستي منو اوردي كه ديدم هادي داره از پنجره به بيرون نگاه ميكنه خشكم زد و حرفم تو دهانم موند پدرم مي گفت نسترن چي رو اوردم؟انگار لال شده بودم نفسم بالا نميومد گفتم هي هيچ چي!رفت روي صندلي پشتي نشست به پدرم گفتم تا اومدن قطار230دقيقه مونده من ميرم تو صندلي پشتي چرتي بزنم تا تو قطار خوابم نبره گفت باشه برو دخترم منم همين جا نشستم بقيه هم بيرون بودند داشتند صحبت مي كردند رفتم عقب گفت سلام منم يواش جواب دادم سلام نشستم جلوش زن عموم هم اومد پيش من مباياش رو باز كرد و ترانه**ميخواي بري برو ولي نامه هامو برام بزار منو بكش تو خاطرات منو همين جا جام بزارگريه نمي كنم برات پشت مسافرا بده گرچه ميدونم ميري و جدايمون تاابده حالا كه ميخواي بري بزار بيام پشت سرت يه كاسه اب بيارمو بگم سلامت سفرت داري ميري درو يه جور ببند كه وا نشه يه بي وفاي ديگه باز نياد و بند ما نشه يه جور برو صداي پات هيچ كسو بيدار نكنه يكي نياد بپرسه رفت يادتو تكرار نكنه يادت نره ثانيه ها فاصله شد ميونموم ديوارهاي دقيقي كشيدي دور عشقمون مي خواي بري برو ولي يادت نره كجا بودي عشق كدوم بنده بينوا بودي يادت نره هيچي نداشت ولي تورو به عرش رسوند وقتي كه ديد جا نميشه رفت وتو عرش تو نموند....ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: