۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

بی وفا عشق من قسمت سی وهشتم

روزها میگذشت و من روز به روز ضعیف و گوشه گیر شده بودم.با کسی حرف نمیزدم.توی اتاق خودمو زندونی کرده بودم.تنها امیدم به زندگیم بچم بود که اونم با بیرحمی تموم ازمن گرفتنش.جالب بدونید بعداز تحویل دادن امیرمحمد توسط خودم به مادرش اون بی وفا فقط یک زنگ زد بمن و گفت مرسی که امیرمحمد رو دادی بمن و دلمو شاد کردی.گفتم بچه به مادرم احتیاج داره و خداحافظی کرد از اونطرف همه جا گفته بود گرفتم ازش.بگذریم.تا حدودا یکماه 5مرتبه شوک عصبی بمن وارد شد و با آمبولانس منو میبردن بیمارستان و با آرام بخش و مسکنهای قوی آرومم میکردن.کم کم حالم بهتر شد تا نزدیک2ماه حتی یک زنگم بمن نزدن تا با امیر حداقل صحبت کنم منم چندبار تماس گرفتم اما یا منزل نبود یا بمن دروغ میگفتن که نیستن.مهمونین.تهرانن و....بی وفا هم خط موبایلشو عوض کرده بود.در طول این مدت حدود 4تا خط عوض کرد اما به 24 ساعت نمیکشید شماره جدیدشو داشتم حالا بماند چطوری.وقتی دیدم ظاهرا اونها میخوان منو اذیت کنن با خودم گفتم توکه داری ضجر دوری بچتو میکشه و اونها هم دارن ازت پنهونش میکنن پس زنگ نزن تا با خودشون فکر نکنن کم آوردی.دیگه زنگ نزدم اما دلم از دوریش خون بود.جای ضربه زنجیر برادر خوش غیرتش(حتما براتون سوال شده چرا میگم خوش غیرت؟در ادامه داستان خواهید فهمید علت این حرفمو)عفونت کرده بود و خلاصش کنم جریانو مجبور شدم برم بیمارستان بستری بشم تا چرکها و عفونتها رو خارج کنن چون اگر خارج نمیکردن باعث آسیب به مغز میشد.بماند که این قضیه رو بی وفا اصلا باور نکرد و میگفت دروغه.بستری شدم بیمارستان و عمل انجام شد و بعداز حدود یک هفته مرخص شدم اما حتی به خانوادم نگفته بودم برای عمل و به بهونه مسافرت به مشهد رفتم بیمارستان و چون اخلاقم اینه زیاد وابسته به خانوادم نیستم و اونها هم عادت داشتن اگر2روزهم زنگی نمیزدم نگران نمیشدن از این فرصت استفاده کردم و شبه قبل از عمل تماس گرفتم باهاشون و گفتم حالم خوبه چند روز دیگه میام اونها هم شکی نکردن و همه چیز بخوبی پیش رفت بعد از عمل که سرحال اومده بودم زنگ زدم و حالشونو پرسیدم که اصلا جای شکی براشون نمونه.قبل از عمل وصیت ناممو نوشتم و دادم به یکی از دوستان بابام که مورد اطمینان من بود به اسم حسن آقا و فقط اون در جریان عمل من بود.وقتی برگشتم از بیمارستان به خونه بابا اینها و اونها جریانو فهمیده بودن ماتشون برده بود از اینکارم.نمیخواستم اونها رو ضجر بدم و کسی برام دل بسوزونه.خیلی غرورم توی این مسایل زیاده شایدم درست نباشه اما چکارکنم اخلاقم اینه.البته با توجه به شرایط اون زمان اینکارو کردم اگر شرایط اونطور نبود حتما به خانوادم و از همه مهمتر همسرم و بچم میگفتم ولی اونزمان نه زنی بود نه همدمی نه بچه ای.خانوادم هم انقدر ضجر کشیده بودن که درست نبود دوباره بخاطر من به دردسر بیفتن.بگذریم.میدونید دیگه خسته شدم از نوشتن و به یاد آوردن خاطرات تلخ زندگیم.این38قسمتی که تا الان نوشتم شاید نصفشو ننوشتم.الانم کوتاه میکنم داستان زندگیمو تا زودتر به آخرش برسیم.از گوشه و کنار بمن آمار میدادن که بی وفا با کسی در ارتباطه و حتی قول و قرار ازدواجشم گذاشتن اما باورم نمیشد آخه مگه میشه یه زن که هنوز طلاق نگرفته براش شوهرم انتخاب کردن؟؟؟داشتم شاخ در میاوردم.بخودم نگاه میکردم توی غربت با موقعیتیکه من داشتم.تاکسی.خونه مجردی و...حتی بخودم اجازه ندادم با یه دختر دوست بشم خدا میدونه دست از پا خطا نکردم توی این مدت حدودا2ساله که تنها شده بودم حتی فکر رابطه تلفنی با هیچ دختری توی سرم نبود چه برسه رابطه های دیگه؟؟؟؟؟؟تا اونروز همش با خودم میگفتم یه روز شاید پشیمون بشه برگرده نمیخوام عذاب وجدان داشته باشم در زمان نبودنش بهش خیانتی کرده باشم و همش چشم انتظار برگشتنش بودم.شاید خیلی ها اگر جای من بودن میرفتن دنبال عشق و حالشون و اگر یه روزی همسرشون برمیگشت عین خیالشونم نبود اما من اینکار توی خونم نبود و نیست.این جمله سرمشق زندگیم بود...یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند..طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیم...حالا اون و خانوادش چطور بخودشون اجازه دادن براش شوهر هم پیدا کردن؟؟؟داشتم منفجر میشدم.دیگه اینجا نمیشد کوتاه اومد و نشست و تماشا کرد.تصمیمم رو گرفتم و بلند شدم..........ادامه دارد

۲ نظر:

ترانه گفت...

تا کدوم ستاره دنبال تو باشم
تا کجا بی خبر از حال تو باشم
مگه میشه از تو برید و دل کند
بگو می خوام تا ابد مال تو باشم
از کسی نیست که نشونی تو رو نگیرم
به تو روزی می رسم من،که بمیرم
هنوز هم جای دو دستات خالی مونده
تا قیامت توی دستای حقیرم
خاک هر جاده نشسته روی دوشم
کی میاد روزی که با تو روبرو شم
من که از اول قصه گفته بودم
غیر تو با سایه هم نمی جوشم

titu گفت...

مرسی از این شعر زیباتون آبجی کوچیکه.ممنونم