۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

بی وفا عشق من قسمت چهل و سوم

اگه بدونین چه حاله بدی داشتم اونموقع.از هرچی عشق و دوست داشتن بیزار شده بودم.آخه یه نفر چقدر میتونه تحمل کنه؟؟؟؟؟اما سرمو رو به آسمون کردم و از خدای خودم و امامان و حضرت مسیح(ع) تشکر کردم بخاطر اینکه به من چهره واقعی بی وفا رو نشون دادن و اون بمن تهمت زد اما نتونست ثابت کنه  اما خودش بعد از دوسال جوری آبروش رفت بین اون همه آدم که نیازی به اثبات نبود گرچه نامه معرفی به بیمارستانم دستم بود برای اثبات خیانتش.تموم این سختیها و ضجرهای این دوسال یه طرف اما این ضجر داشت وجودمو آب میکرد دیگه مثل دیونه ها شده بودم نه غذا میخوردم نه میخوابیدم همش باخودم درگیر بودم خیلی خیلی سخت بود اما با توجه به شواهد و مدارک و گفته ها نمیشد این مساله رو کتمان کرد.هنوزم باورم نمیشد.چند روزی بازم تحقیق کردم اما همه تحقیقات و حرفهاییکه میشنیدم همه و همه بیانگر تایید این مساله بود.نتونستم دیگه تحمل کنم و زنگ زدم به خودش.خدا شاهد اگر اون زمان جلوم بود تیکه تیکش میکردم.بهش گفتم خیلی پستی.بیشرف بی چشم و رو.همه گفتن با کسی هستی باور نکردم.کفتن با عشقت همون پسره نامرد میری شیشه میکشی باور نکردم.گفتن با یه آدم مسن خارج از شهر خودمون قرار ازدواج گذاشتی و برادر خوش غیرتتم تایید کرد این مساله رو بازم درکش برام سخت بود.دقیقا کارهای خودتو بعنوان تهمت بمن زدی همه جا گفتی من آدم هوسبازی بودم.معتاد بودم.خرجی نمیدادم.و....اما دیدی خدا خونه حق نشسته.منکه هنوز که هنوزه بتو خیانتی نکردم حتی در حد دوستی با دختری اما توی پست هر کاری دلت خواست کردی و جوابشو خدا بهت داد.انقدر تو بیمعرفت شدی که حتی قبولم نداری.گفت داری دروغ میگی من نگفتم دانشجو هستم.من نگفتم کیستم پاره شده من با کسی قول و قرار نذاشتم و.....بهش گفتم ساکت شو اونزمانکه توی خونه من بودی خیلی پاک و خوب بودی اما از روزیکه پشتیبانی بیجای خونوادتو حس کردی و رفتی طرف اونها همه چیزتو باختی حتی شرافت خودتو.خاک برسر بی لیاقتت.چند روز دیگه بیا بریم برای طلاق که دیگه حالم ازت بهم میخوره.گفت بیا بریم آزمایش بهت ثابت کنم بهش گفتم چیو ثابت کنی؟؟؟؟که بی گناهی؟؟؟؟عین همون دو میلیون پولی که سفته هاشو از خونه بردی و تا الان داری ماهی 60000تومان نزولشو میگیری و من قصدشو میدم و همه جا گفتی کدوم پول و زدی زیرش؟؟؟؟تو هنوز متاسفانه زنمی و ببرمت آزمایش آبروی خودم میره آبروی امیرمحمدم میره اون با چه رویی در آینده سرشو بلند کنه جلوی همه هاننننننننننننننننننننننننننننن.مهم اینه که به خودم ثابت شد خیانتت.اگه ببرمت آزمایش بد بخت امیر محمدم ازت میگیرم اما خدا میدونه نمیخوام اینکارو بکنم و بفکر آینده امیرمحمدم.الان همه میگن شنیدیم تو خیانت کردی و میتونی بزنی زیرش و بگی حرف زیاده مثل همین الان که داری میزنی زیرش اما اگه ثابت کنم با آزمایش تو دیگه سرتو نمیتونی بلند کنی جلو فامیلت و آشناهات.من بفکر آینده توهم هستم.پدر این دلم بسوزه که الانم حاضر نیستم شخصیتت رو خورد کنم و آبروتو ببرم هرچند که تو همه جا به ناحق آبرومو بردی.من مردم و برام مهم نیست چی میگن دنبالم اونیکه عقل داشته باشه میفهمه حرفهای پست سرم که باعثش تو و خونوادت بودین دروغه اما تو یه زنی اونم بعد از طلاق دادنت میشی بیوه اگه من آبرتو ببرم چطوری میخوای زندگی کنی توی این شهر و توی فامیلهات سرتو بلند کنی هانننننننننننننننننن.دیگه ساکت شد و قرار گذاشتم برای تاریخ 23 اسفندماه سال هزاروسیصدوهشتادوهشت در دفتر خونه برای طلاق دادنش و این لکه ننگ رو از گردنم باز کنم و با اینکارم باعث بشم اون زودتر به عشقش برسه و خدای نکرده دچار گناهی نشه تا الانشم انقدر به پاش نشستم فقط قصدم زندگی کردن دوباره باهاش بود و اگه یادتون باشه قسمش داده بودم که اگه کسیو دوست داره بهم بگه طلاقش بدم اما اون همش میگفت نه من کسیو نمیخوام.چقدر بازیم داد.چقدر ضجرم داد.آوارم کرد.تموم سرمایمو از دست دادم آبرومو بی جهت برد همه جا بچمو ازمن جدا کرد.جالب بدونین امیرمحمد که میومد پیش من بمن میگفت بابایی مامان زینب شبها اس ام اس بازی میکنه و یواشکی زیر پتو مره حرف میزنه و همش بمن میکه خاله.... یا خاله.....و......است فکر میکنه من نمیدونم با شوهرش داره صحبت میکنه.دلم بحالش میسوخت.زندگیشو شوهرشو بچشو آبروشو و آیندشو وهمه چیزشو به یک هوس زودگذر فروخت و من فقط خونوادشو مقصر میدونم که با پشتیبانی بیجا ازش باعث اینکار شدن.نمیدونین چه حالی داشتم وقتی روز قرارمون برای طلاق رسیده بود.....ادامه دارد

۲ نظر:

ماریانا گفت...

داستان تلخ زندگیتونو تا اینجا دنبال کردم ظاهرا داره به پایانش نزدیک میشه فقط متاسفم برای همسرتون و پسر گلتون که بازیچه قرار گرفته و خود شما که انقدر صبر کردین تا شاید زندگیتون رو از خطر فروپاشی نجات بدید اما نتونستید امیدوارم در ازدواج بعدیتون موفق باشید.ماریانا از اسپانیا

titu گفت...

سلام بشما خانم ماریانای عزیز.بله تقریبا آخرهاشه و چیزی نمونده به پایان داستان زندگیم.قسمت من و امیرمحمد هم این بوده و من هرچی تلاش کردم متاسفانه نتونستم زندگیم رو نجات بدم و امیرمحمد رو از یتیمی نجاتش بدهم و خدا میدونه شرمندشم.من متاسفانه در ازدواج شانس ندارم و اگه بتونم تا آخر عمرم هرگز ازدواج نخواهم کرد.خوشحال شدم از دیدن نظر زیباتون در اینجا و شما که خارج از کشور هستید و هم زبون ما با دادن نظر منت گذاشتید.موفق و سربلند و پیروز باشید در تمومی مراحل زندگیتون عزیز.ممنوم از شما