۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

حرفها و درد دلهای عاشقانه قسمت سی وسوم

ادامه داستان نسترن خانم قسمت پنجم.تشکر از ایشون
(اول سلام و بعد تشكر از زحمات شما كه چند روزيه داريم به شما زحمت ميديم ممنونم) به اينجا رسيديدم كه دوستام رفتند و به مدير خبر دادند كه نسترن بد حاله!!اونم گفته بود كه بريد بگيد بياد دفتر تا به خانوادش زنگ بزنيم بيان ببرنش ولي از اينكه از ماجرا بو ببرند داشتم از ترس مي لرزيدم گفتم بريد بگيد نسترن گفت حالش بهتر شده و نمي خواد بره!هم كلاسي هام گفتند نه بابا نمي فهمن برو به اونا هم گفته بودم كارم واجبه واجبه بايد برم و قول داده بودم فردا اگه كارم درست شد بهشون بگم كه براي چي امروز مي خواستم برم خونه خلاصه بهم اميد دادند يكي از اين طرف و دوست ديگم از طرف ديگه منو گرفته بود و بقيه هم پشت سرم ميومدند و مي گفتند طفلي يهو بد حال شد نمي تونستم خندمو نگه دارم طوري وانمود كردند كه حتي خودم هم كم كم داشتم باور مي كردم كه مريض شدم با حالتي مريضانه وارد دفتر شدم مدير آهسته منو روي صندلي نشوند و به خونه مون زنگ زد تا بيان منو ببرن فقط صداي مديرو ميشنيدم كه مي گفت سلام من خانم...هستم مدير مدرسه نسترن جون. نسترن يه كم حالش بد شده و نمي تونه تو كلاس بشينه اگه امكانش هست بياین ببرينش نه نه نگران نباشيد فقط يه كم معده درد داره همين بزاريد گوشي رو بدم به نسترن تا باهاش حرف بزنيد و مطمئن شيد كه حالش خوبه و جاي نگراني نيست رفتم و گوشي رو گرفتم خواهرم بود از صداش مي تونستم حس كنم كه چقدر ترسيده گفتم كه من خوبم فقط معده درد دارم..پنج دقيقه طول نكشيد كه مادرم و پدرم و خواهرم رسيدند وقتي از مدرسه پامو بيرون گذاشتم و ديدم كه هادي اونجا نيست ديگه نتونستم خودمو كنترل كنم اشكم خود به خود ريخت ولي وقتي ديدم از پشت ماشين بيرون اومد آروم شدم انگار كه روي اتيش اب ريخته باشند از دكتر وقت گرفته بودند رفتيم دكتر يه نگاهي كرد و گفت معده اش عفونت كرده پنج جور قرص و هشت تا امپول كه مجبور بودم هر دو روز يك بار بزنم ولي من كه چيزيم نبود!چه جور دكتر شده بود رو نمي دونم؟حالا بيا و درستش كن پيام داد كه چي شده؟مريض شدي؟تو رو خدا بي خبرم نزار دارم از نگراني دغ مي كنم ولي بي اعتنايي كردمو جواب ندادم رسيديم خونه زنگ زد و پيام داد ولي جواب ندادم يكي از پيام هاش اين بود كه:انديشيدن به اينكه نبايد به تو بينديشم انديشيدن است پس نگذار به اين بينديشم كه اينكه نبايد به تو بينديشم خبرم بده چي شده! ولي نمي تونستم چشمامو رو كارش ببندم گوشيم رو خاموش كردم باور نمي كنيد سه روز بود كه حتي يه دقيقه هم نخوابيده بودم درازي كشيدمو فكر كردم ولي نمي دونم كي خوابم برده بود چشمامو باز كردم ديدم عموم و زن عموم بالاي سرم نشستند اونا هم براي ديدن ما اومده بودند عموم اينا اهل مشهد هستند خلاصه سرم به اونا گرم شد و تونستم حداقل يه روزي رو بدون فكر اون شب كنم فردا به زن عموم گفتم تا به مادرم بگه تا شامو ببريم پارك مادرم قبول نكرد مي گفت تا ما شامو حاضر كنيم و اماده شيم بريم پارك ميشه ساعت 1030شب گفتيم شامو از بيرون ميخريم پسر عموهام هم گفتن اره بابا بريم بيرون يه هوايي بخوريم خلاصه اماده شديم و رفتيم پارك از اصرار براي رفتن دليل داشتم چون مي خواستم به هادي بفهمونم كه چه كشيدم فقط دعا ميكردم كه اونم بياد.ارزو مي كردم كه اونم همون شب به پارك بياد اونقدر از خدا خواستم كه ديگه خودم هم از خدا خجالت كشيدم اون اينقدر ارزش داشت كه اينقدر از خدا داشتم خواهش و التماس مي كردم كه بياد؟بگذريم اماده شديم و حركت كرديم تصميم بر اين شد كه به پارك پايين شهر بريم واونجا بساط و پهن كنيم گفتم بابا همين پارك نزديك بريم بهتره اگه يه چيزي هم يادمون رفته باشه كه بياريم ميريم تو پنج دقيقه مياريم ولي اگه بريم اونجا دست پاچه ميشيم خلاصه با هزار بدبختي قبول كردند اون قدر حرف زدم كه قانعشان كنم گلوم خشك شده بود ولي ارزششو داشت هوا كمي سرد بود روي صندلي نشستم و فقط دعا كردم كه بياد اونا هم داشتند اصرار مي كردند كه بيا واليبال بازي!!ولي حوصله شو نداشتم مي گفتم شما بازي كنيد منم كمي استراحت كنم مي يام داشتم از سرما يخ ميزدم بلند شدم كه برم يه چايي بگيرم تا يه كم گرمم كنه همين كه بلند شدم ديدم داره مياد نمي تونم بگم كه چقدر خوشحال شدم داشت به كفهاش نگاه مي كرد و اروم حركت مي كرد نمي دونستم چه طور متوجهش كنم تا منو ببينه تا اينكه پسر عموم داد زد كه نسترن لوس بازي در نيار بيا ديگه همين كه اينو شنيد سرشو بالا اورد و خشكش زد چند دقيقه اي ايستاديم و بهم نگاه كرديم گفتم توپ و پرتاب كنيد من شروع ميكنم شارژ شده بودم اونم نشست رو صندلي و نگاه كرد با پسرعموم هام خودموني حرف زدم تا حاليش كنم كه چقدر سخته ببيني معشوقت داره با يكي ديگه روزهاشو ميگذرونه و بهت خيانت كرده!!!زن عموم برامون چاي ريخت همه استكاني بود جز يكيش كه يكي از پسر عموم هام عادت داره فقط تو ليوان چايي بخوره منم ليواني رو برداشتم پسر عموم دنبالم كرد كه چايي منو بده اي خنديديم خلاصه چايي رو از دستم گرفت منم گفتم بهش لب زدم ها گفت عيبي نداره مي چسبه مي تونستم حس كنم كه داشت چي ميكشيد داشت دستاشو بهم مي ماليد گفتم من ميرم تاب سواري به برادرم گفتم بياد تا منو حل بده ولي برادرم موقع بازي خورده بود زمين و پاش هم درد ميكرد عمو گفت كه خودم ميام حلت ميدم بيا بريم وسايل بازي هم نزديك ما بود پسر عموم گفت بيا با هم مسابقه بزاريم ببينيم كي بالاتر ميره گفتم باشه همه داشتند به ما نگاه مي كردند يه دختر 17ساله يه پسر 22ساله تاب سواري شون يه كم خجالت اوره داشتم از خجالت اب ميشدم ولي بايد حرص شو در مياوردم تا بعضي چيزها رو بفهمه....

۶ نظر:

ترانه گفت...

سلام نسترن جون تا اینجا همه داستانت رو خوندم بابت خیانتی که هادی بعت کرد واقعا متاسف گلم امیدوارم توی زندگی آینده ات موفق و شاد باشی وسعی کن گذشته رو فراموش کنی .خیلی باحالی واقعا خوشم اومد حال امثال هادی رو باید گرفت وشما هم استاد حال گیری .موفق باشی نازنینم

titu گفت...

سلام آبجی کوچیکه.ممنونم از شما که همدردی کردین با نسترن خانم

دوست نسترن گفت...

سلام نسترنم خوبي؟بابا توديگه كي هستي؟ /////////ميدوني اين يعني چي؟يعني اينكه بالا بري پايين بياي من بازم دوست دااااااارم. عليرضا جون در جواب سوالت هم بايد بگم كه نسترن باهام قهر كرده تازگي ها هم باهم ارتباط نداريم.دعا كنيد تا باهام اشتي كنه.

titu گفت...

سلام بشما دوست نسترن خانم که اسمتونم نمیدونم؟آقا هادی هستید یا کس دیگه ای؟اگر آقا هادی هستید که طی تماس تلفنی نسترن خانم با من در حدودا یکماه قبل ایشون ادعا کردند با شما رابطه ای ندارند ظاهرا.اما اگر کس دیگه ای هستید من در جریان نیستم عزیز.در هر صورت هر کدوم از موارد بالا صحیح باشه از نسترن خانم خواهش میکنم باهاتون آشتی کنه.انشاالله دوستیتون روز به روز محکمتر بشه.ممنونم از شما موفق و سربلند باشید

نسترن گفت...

سلام هما جان دوست خوبم كه هميشه برام مثل يه خواهر بودي اون روز كه بهت گفتم منم عاشق شدم و تاوان عاشق شدنم و دادم باور نكردي و يه حرفي بهم زدي و ناراحتم كردي ولي من كينه اي ازت ندارم و ازت خواهش ميكنم يا نظر نده يا اگه نظر ميدي اسمت رو هم بنويس عزيز جون دووووووستت داااارم.

titu گفت...

حالا شد.هما خانم نسترن خانم راست میگن.من عمدا اینجوری نوشتم تا شمارو باهم آشتی بدم و موفق هم شدم.خوشحال شدم باهم آشتی کردید.مرسی از هر دو نفر شما.موفق باشید و دوستیتون پاینده باد