۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

بی وفا عشق من قسمت چهلم

بهش گفتم خیلی وقته که از گوشه و کنار بهم خبر میرسه که خواهرت باکسی قول و قرار ازدواجم گذاشته اما من باورم نمیشد تا اینکه شک کردم و الان حدود چند هفته است شروع کردم به تحقیق کردن و تقریبا مطمئن شدم فقط اومدم از زبون تو این جریانو بشنوم که واقعیت داره یانه؟؟؟؟؟؟؟؟؟با پر رویی و در عین حال با بی غیرتی تموم گفت:درست شنیدی.گفتم خیلی مردی دادش....خوش غیرت اون هنوز اسمش توی شناسنامه منه رسما زنمه؟؟؟گفت چه زنی چه شوهری؟؟؟الان نزدیک2ساله از هم جدا زندگی میکنین پس تو شوهرش نیستی.گفتم شماها نذاشتین یادت رفته؟؟؟پشتیبانی بیجا کردین ازش منو آواره کردین امیرمحمدو یتیم کردین و خواهرتونو بدبخت کردین.گفت منظورت اینه اومدی برشگردونی؟؟؟گفت کور خوندی انقدرهم دیگه بی غیرت نیستم عین تو که بهم ثابت شده چندماهه با یکی دیگه است اونم یه آدم مسن و چندتا مورد دیگه باز بخوام باهاش زندگی کنم.بسه هرچی تحمل کردم و2سال به پاش نشستم حتی با نامحرم صحبت نکردم مثل خواهرت نرفتم باهاش آش بخورم و تفریح کنم.گفت که چی؟؟؟؟گفتم هیچی فقط میگم واگذار هرکس که باعث اینکارها شد به خدا همین.بلندشدم از جام و بهش گفتم من ازت گذشتم چون روراست بودی و واقعیت رو بهم گفتی انشاالله خداهم ازت بگذره بخاطر ظلمهایی که بمن کردی و باعث یتیمیه امیرمحمد شدی.باهاش دست دادم و از خونشون اومدم بیرون.داشتم منفجر میشدن.یه زن انقدر بیمعرفت؟؟؟یه خانواده انقدر بی غیرت؟؟؟اشکهام بود که سرازیر شده بود و هیچ کنترلی روش نداشتم همینجور مثل سیل میومد.سرمو کردم روبه آسمون و به خدا گفتم خدایا بسه دیگهههههههههههههههههه یا ابوالفضل دستم به دامنت کمکم کن خسته شدممممممممممممممممممممممم و تموم امامارو قسمشون دادم راهی نشونم بدهن که بتونم طلاقش بدم.چندروز از این قضیه گذشت دلم خیلی برا امیرمحمد تنگ شده بود بدجور حس تنهایی میکردم.زنگ زدم به خط بی وفا و امیرمحمد گوشیو برداشت باهاش صحبت کردم آخرسرهم با بی وفا چند کلمه حرف زدم.دلم میخواست جلوم بود و به آب دهن مینداختم توی صورتش.بهش گفتم این بود جواب خوبیهای من؟؟؟؟چقدر به پات نشستم اونوقت تو جلوجلو شوهرتم انتخاب کردی؟؟؟؟گفت کی بهت این حرفها رو زده حتما دامادتون؟؟؟من الکی بهش گفتم تا ببینم تو چکار میکنی.بهش گفتم تو دروغگو نبودی فقط بهت بگم خر خودتی پس خبر نداری داداش خوش غیرتت هم اومد توی خونتون باهاش صحبت کردم و اونم تایید کرد.دیگه ساکت و هیچی نگفت.بهش گفتم بلایی به سرت بیارم مرغهای آسمون بحالت گریه کنن.طلاق بی طلاق کثافت لجن.وقطع کردم.خبر نداشت با داداش خوش غیرتش صحبت کردم و اون همه چیزو تایید کرده.یکماهی از این جریان گذشت.بدترین دوران زندگیم توی این مدت بود.شبها نمیتونستم بخوابم.عین روانیها شده بودم.غذا نمیتونستم بخورم.به زور بردنو دکتر اعصاب.دکتره بعد از معاینه بهم گفت چرا خودتو عذاب میدی عزیزم برو طلاقش بده راحت میشی.دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم زدم زیر گریه پیش دکتره.بنده خدا خیلی فهمیده بود و درکم میکرد بهش گفتم دکتر از این میسوزم چرا انقدر بازیم داد.آوارم کرد.مالمو گرفت.جونمو گرفت بچمو گرفت با اینکه بهش قسم دادم اما اون اعتنایی نکرد؟؟؟؟؟؟؟گفت تحمل داشته باش درست میشه سعیکن زودتر طلاقش بدی راحت میشی.یه سری دارو هم برام نوشت اما یه دونشم نخوردم چون اکثرش داروی خواب آور بود و اعتیاد میاورد.شبها یه ساعت خوابم میبرد اما توی خواب همش امیرمحمد و میدیدم.عین دیونه ها از خواب میپریدم و میشستم آروم گریه میکردم تا صدامو خونوادم نشنون و اونها هم ضجر بکشن.دست به دامان امامها میشدم قسمشون میدادم اما هیچ کس صدامو نمیشنید.ازاونطرف هم داداشاش تهدید میکردن باید طلاقش بدی.میدونستم منظورشونو.میخواستن زودتر شوهرش بدهن اما نمیخواستم با اینهمه ضجریکه بهم دادن به این زودی ولشون کنم.باخودم گفتم اون آبروی منو بیدلیل همه جا برد.تهمت بهم زد.معتادم کرد.هوسبازم کرد و...باید خدا آبروشو میبرد و گرنه دست از مسلمونیم میکشیدم...........ادامه دارد

۴ نظر:

ناشناس گفت...

داستانتون رو خوندم وافعا تکان دهنده بود

titu گفت...

سلام بشما دوست عزیز.تشکر از شما.موفق و موید باشید

Unknown گفت...

میشه زود به زود آپ کنید

titu گفت...

سلام بشما مینا خانم.چشم سعی خودمو میکنم.مرسی از شما.