۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

حرفها و درد دلهای عاشقانه قسمت سی ام

ادامه سرگذشت زندگی نسترن خانم قسمت چهارم.ممنونم ازشون
خلاصه مادرم گفت كه اگه ماجرا رو نگي مدرسه بي مدرسه از فردا خونه مي موني تو كه درسم نمي خوني پس اين جوري هم بهتر ميشه دستم رو گرفت گفت نسترن من محرم رازتم بگو چي شده؟ گفتم چند روزه اي يه پسره بهم تيكه ميدازه بيچاره باور كرد!!سرزنشم كرد كه چرا اينو زودتر نگفتم با لحن شوخي گفت چون خوشگلي بهت تيكه ميدازند با هم زديم زير خنده ولي داشتم به مادرم نگاه ميكردم و صداي هادي كه مي گفت معصومه حرف بزن تو گوشم بود صدايي كه هر روز برام از عشق و دوست داشتن مي گفت صدايي كه يه نسترن مي گفت وازش صدتا نسترن بيرون ميومد!!!داشت بارون ميومد رفتم زير بارون نشستم و زدم زير گريه سرمو گرفتم بالا گريه كردم گريه كردم از خدا خجالت ميكشيدم من لياقت نشستن زير رحمتش نبودم ولي نشستم اشك گونه هامو خيس كرده بود ولي تو قطره هاي بارون گم ميشدند داشتم با خدايم حرف ميزدم...كه صداي گوشيم منو به خودش اورد اره هادي بود دستم رو دكمه بود تا بزنمو باهاش حرف بزنم ولي حرفي نمومنده بود براي گفتن؟مادرم ازم خواست كه برم به درسهام رسيدگي كنم حوصله درس خوندن هم نداشتم ولي مجبور بودم رفتم به زور اسرار مادرم نشستم سر درس و مشق پيام زد كه(يه دنيا دوست دارم چون يه دونه اي دو تا دوست دارم دارم چون دومي نداري صد تا دارم چون صد سال ديگه هم مثل تو پيدا نمي كنم.دوستت دارم)نمي دونستم داره راست ميگه يا نه خلاصه كنم هر روز صبح ساعت 7جلوي در خونمون بود و تا مدرسه پشت سرم ميومد و موقع برگشتن هم ميومدو تا دم خونمون ومن تا درو باز نكرده بودم و درو نبسته بودم نمي رفت يه روز موقع برگشنتي به خونه يه پسرك عوضي بهم تيكه انداخت غيرتش گل كردبا عصبانيت موتورو گرفت جلوش كه با ناموس مردم چيكار داري حالا بزن كي بزن با هم درگير شدن منم از ترس قدم هامو دو تا دو تا برداشتم وقتي به پشتم نگاه كردم ديدم مردم بالاي سرشونن و ديگه ديده نمي شد رسيدم خونه دلم دلواپسش بود نه هنوزم برام مهم بود و نمي تونستم به اين زودي فراموشش كنم حدود يه ساعت بعد اس زد كه نسترن يادت نره يه تشكر بهم بدهكاري ديدي كه چه جور كتكش زدم اگه يكي بهت چپ نگاه كنه با دستاي خودم خفش ميكنم!نمي دنستم حرفش رو باور كنم يا نه فقط با گريه خودمو خالي ميكردم قرار شد فردا صبح مادرم ساعت 10صبح بياد از مدرسه دنبالم و اجازه بگيره تا بريم امپولم رو بزنيم صبح مثل هميشه پشت سرم اومد و به مدرسه رسيدم ناگفته نماند كه با معصومه هم به خاطر يه چيز بسيار كوچك دعوا كردم مادرم ساعت 10صبح اومد و اجازه گرفت وقتي بيرون اومدم ديدم ماشين هادي جلوي مدرسه است و دوستش ميگه هادي چي شده كه دو روزه جلوي مدرسه كشيك ميدي و الانم كه به زور بيدارت كردم عاشق شدي اقا هادي وقتي خواست در ماشينش رو باز كنه تا مارو ديد گفت بهزاد بايد برم كار واجب دارم دلم دوباره لرزيد از ساعت 7صبح تا 12:30جلوي مدرسه مي ايستاد دلم براش سوخت يه نگاهي بهش كردم و سرمو تكون دادم رفتيم و امپولم رو زديم همين طور پشت سرمون ميومد.خنديد و چشماشو بست دلم نمي خواست برسيم خونه همين جور دنبالمان ميومد وقتي ديد با ماشين تابلو ميشه ماشينو پارك و پياده اومد اونقدر بهمون نزديك بود كه وقتي تلفنش زنگ خورد تونستم صداشو بشنوم رسيديم خونه دلم اروم و قرار نداشت منتظر بودم زنگ يا اس بده اين طرف و اون طرف مي رفتم و به مبايلم نگاه مي كردم كه نكنه زنگ بزنه نشنوم!خلاصه بعد نيم ساعت انتظار پيام داد كه( نسترن حداقل يه زنگ بزن بگو سلام بعد قطع كن تا صداتو بشنوم دلم برات تنگ شده تو رو خدا زنگ بزن)ولي بازم زنگ نزدم ولي به خاطر توروخدا گفتنش يه تك بهش زدم خودش زنگ زد نمي خواستم به اين زودي ببخشمش بايد تاوان پس مي داد تا ساعت 12شب يا اس ميداد يا تك زنگ ميزد منم كار ديگه نداشتم نه درسي نه كاري طوري شده بود كه از اون روز حتي موهامو شونه نزده بودم!صبح وقتي از در خونه پامو گذاشتم بيرون پاشو به ديوار تكيه داده بود و با دستاش بازي مي كرد وقتي منو ديد خودشو جمع و جور كرد و اروم به راه افتاد هر روز صبح اولين نفر اون بود كه مي ديدم رسيدم مدرسه!بايد مطمئن مي شدم كه او هر روز جلوي مدرسه تا ساعت 12 منتظر من مي مونه يا نه؟به خاطر همين به دوستم گفتم يه كلكي بزن تا از مدرسه بيرون برم تا اينكه تصميم گرفتم خودمو بزنم به دل دردي تا به مادرم زنگ بزند كه دخترت يه كم بد حاله بياين ببرينش!خودمو زدم به مريضي دوستام هم رفتند به دفتر خبر دادند كه نسترن بد حاله نمي تونه تو كلاس بشينه...ادامه دارد.

۲ نظر:

دوست نسترن گفت...

سلام نسترن جون خوبي كه؟منو فراموش كردي؟فدات بشم گلم كه اين قدر غصه خوردي من و تو از بعضي لحاظي به بهم شبيه هستيم خوب مي تونم دركت كنم هستم باهات تا جان ز تن دارم.دوستت دارم.قربانت

titu گفت...

سلام بشما دوست نسترن خانم.من بجای نسترن خانم از شما تشکر میکنم انقدر بیادش هستید اما یه سوال برام پیش اومده اونم اینه که شماکه انقدر باهم دوستید بهم زنگ هم میزنید یا اس ام اس بدید یا فقط در قسمتهای داستان ایشون نظر میدید.ممنون میشم جواب سوالم رو بدید.موفق باشید