۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

بی وفا عشق من قسمت سی وششم

تا صبح نزدیک ساعت9بالای سر امیرمحمد همینطور بیدار نشستم و اشک ریختم انگار ساعتم تندتر میگذشت و هرچی به ساعت10نزدیک میشد طپش قلب من کندتر میشد.بیدارش کردم چون قول داده بودم ساعت10 اونجا باشم و چون برای خودم انتظار کشیدن ضجرآوره فکر میکنم برای همه هم همینطوره.صبحونشو دادم لباسهاشو که شب قبل خودم شسته بودم برخلاف اصرارهای مادر و پدرم که میگفتن بنداز توی ماشین لباسشویی راحت تره.من گوش نکردم دلم نمیومد.دیگه معلوم نبود کی پیشم برمیگرده تا ببرمش حموم.لباسهاشو بشورم.غذاشو بدم و...نزدیک ساعت10 شد و موقع جدایی پاره تنم از من و خانوادم.نمیدونید چه صحنه دردناکی بود خداحافظی امیرمحمد با خانوادم.همه گریه میکردن.حتی خود امیرمحمد.منکه طاقت دیدن نداشتم رفتم ماشینمو روشن کردم و منتظرش موندم و تا رفت بیاد گریه هامو کردم تا اشکهامو نبینه.آخه خیلی منو دوست داره و طاقت دیدن اشکهامو نداره.الهی بمیرم برات بابایی.اومد با چشمهای پر از اشک و صورتی خیس نشست توی ماشین کنار من.عادت داره وقتی میخواد با کسی خداحافظی کنه و اونو خیلی دوست داره بقول خودمون بای بای میکنه و با دستش براش بوس میفرسته.شیشه ماشینو داد پایین و سرشو کرد بیرون از شیشه و نگاه میکرد به خانوادم و اشک میریخت و بوس میفرستاد.داشتم خفه میشدم از بغض.نمیتونستم جلوش گریه کنم.خیلی بد وضعی بود.تا وقیکه از خانوادم دور شدیم اون سرشو توی ماشین نیاورد.بعد آروم نشست روی صندلی جلوی ماشین کنار من.ظبط ماشینو روشن کرد.این صحنه یکی از صحنه های درد آور زندگیمه.عاشق آهنگ کامران و هومن بنام خالی یعنی بی تو بود.همیشه توی ماشین تا میشست این آهنگ رو میذاشت حتی میدونست شماره آهنگ سی دی چنده.ظبط رو روشنکرد و زد آهنگ کامران و هومن.اگه گوش کرده باشید آهنگشو درباره یه پسر بچه هست که توی تصادف همراه با پدرش فوت میکنه و این آهنگ رو از زبون مادر پسره خوندن.حتما ببینید تصویریشو خیلی دردناکه آهنگش.متن آهنگش اینه:دفتر خاطراتمو هرشب ورق میزنم.اسم تو توهر صفحشه میخونمو میشکنم........خالی یعنی بی تـــــــــــــــــــو.بی تو یعنی خالــــــــــــــــــی......این آهنگو با خودش زمزمه میکردو گریه میکرد.دیگه نتونستم تحمل کنم زدم زیر گریه.امیرکم که هق هق افتاده بود.خودمو کنترل کردم و بهش گفتم بابایی گریه نکن زود میام دنبالت پسر گلم.مامانتم گناه داره مگه تو دلت براش تنگ نشده اونم دلش برات تنگ شده.هیچی جوابمو نداد و فقط گریه میکرد.رسیدیم جلوی کلانتری دیدم بی وفا از دور چشم انتظار بچشه.عقب تر پارک کردم و امیرمحمد سرشو آورد بالا.اشکهاشو پاک کردم بهش گفتم بابایی نگاه کن مامانتو اون جلو ایستاده منتظرته ها.تا مادرشو دید خندید.مادرشم اومد طرفش.اونم داشت گریه میکرد بلاخره بچش بود و یکسال بود ندیده بودش حالا خارج از دلیلش.امیرمحمد در ماشینو باز کرد و برگشت یه نگاهی بمن کرد و گفت من برم بابایی.گفتم برو گلم برو پیش مادرت.دوباره گریه افتاد و پیاده شد از ماشین و رفت طرف مادرش.عجب صحنه ای بود.پریدن بغل هم.سرمو کردم رو به آسمون و گفتم خدایا تو که شاهدی من هیچوقت مانع دیدن اینها نشدم و نمیشم سپردمش بخودت.مواظب امیرمحمدم باش.رفتیم باهم توی کلانتری تا صورتجلسه رو امضا کنم و رسما تحویل مادرش بدم امیرمحمد رو.البته فقط من و بی وفا رفتیم داخل و امیر محمد جلوی در موند و بهش گفتم بابایی همینجا باش تا ما بیاییم.گفت چشم.میدونستم تکون نمیخوره از اونجا حتی اگه چند ساعت طول بکشه.مامور کلانتری اولین جملش این بود.به به آقا علیرضا که میگن شمایی؟گفتم بله در خدمت شمام.گفت توی آسمونها دنبالت میگشتیم روی زمین پیدات کردیم؟دیدم یارو انگار ادعاش میشه و فکر میکنه چون لباس نظامی تنشه میتونه شخصیتمو خورد کنه و بقول خودشون زهرچشم بگیره.منم که زیر بار این رفتار نمیرم مخصوصا کسیکه شخصیتم رو خواسته باشه خورد کنه جوابشم میدم هرکی میخواد باشه.بهش گفتم اشتباه کردی جناب سروان روی زمینم نتونستی پیدام کنی خودم اومدم اینجا.رنگش پرید جلو همکارهاش و سربازها.بدجور جوابش دادم.حالکردم.گفت بلبل هم هستیکه؟گفتم اختیار دارین جناب سروان.منکه بال ندارم اما ظاهرا همکاراتون بال دارن بدون اجازه قاضی میرن بالا پشت بوم مردم.دید نه باهام کل کل کنه آبروش میره.گفت بسه.گفتم من چیزی نگفتم حرف حق تلخه.صورتجلسه رو آورد و شروع کرد به نوشتن دیدم میخواد از این طریق تلافی کنه چون داشت مینوشت با مامورها رفتیم در محل(منظورش خونه بابام اینها)و طبق دستور قاضی محترم بعد از ابلاغ دستور به آقای علیرضا.....فرزند مشترکشون بنام امیرمحمد....رو تحویل مادرش دادیم.گفتم جناب سروان چی داری مینویسی؟گفت خوب صورتجلسه؟گفتم میدونم صورتجلسه اما متنش رو ظاهرا داری اشتباه مینویسی؟گفت فرقی نداره شما اومدی یا ما اومدیم؟گفتم فرق نداره؟پس من میرم شما تشریف بیارید اونجا بچه رو تحویلتون میدم؟یکدفعه بی وفا گفت نه نه جناب سروان همینیکه میگه بنویس لطفا این بره دیگه نمیتونم بچمو ببینم؟گفتم هرطور شما صلاح بدونید من در خدمتم.فکر میکردن با بچه طرفن.خلاصه کنم مجبورشون کردم بنویسن خودم آوردم بچه رو تحویل دادم با رضایت خودم.واینکارم به این معنی بود که ارزشی برای حکم قاضی محترمیکه به ناحق و بدون گرفتن ضمانت حکم صادر کرده بود قائل نشدم که بماند مامورهاشونم که ادعاشون میشد روشونو کم کردم.بگذریم امیرمحمد رفت پیش مادرش و من تنها شدم و یه غم دیگه یه غمهام اضافه شد.جالبه بدونید بی وفا همه جا گفته بود گرفتم ازش بچه رو و با اینکارش میخواسته خودشو خوب جلوه بده و منو خراب کنه و شخصیتمو خورد کنه برام مهم نبود و نیست مهم خدای بالاسرمه و وجدان خودم که پیششون شرمنده نیستم.........ادامه دارد 

۴ نظر:

ریحانه گفت...

سلام آقا علیرضا کار خوبی کردی پسرتو دادی به مادرش اونم بلاخره یک مادره و دلش تنگ میشه برای بچش من خودم چون مادرم درک میکنم درسته که خانمت بشما و پسرتون ظلم کرده و زندگیشو رها کرده اما دلیل نداره از بچش بیزار باشه شما با اینکارت لطف بزرگی در حق پسر گلت کردی

titu گفت...

سلام بشما ریحانه خانم.حق با شماست.من فکر کردم با خودم امیرمحمد احتیاج به مادرش داره حتی اگر مادرش در حق من بدترین ظلم و کرده باشه تقصیر امیرمحمد نیست که این وسط ضجر بکشه اما متاسفانه مادرش زیاد این مسائل رو درک نکرد و ضربه روحی بدی به امیرمحمد زد بخاطر اون یکسال که خبری ازش نگرفت و اینکارش باعث شده در نظر امیرمحمد خودشو آدم دروغگویی جلوه بده و با این اشتباهش خودش رو خرابکرده.ممنونم از شما

هما گفت...

سلام عليرضا جون داستان شما را از اول تا الان خوندم به قول دوستم كه ميگه صبر ميكنم تا من غمهارو برنجونم نه غم ها منو پس صبر كنيد اخرش زنتون جواب كاراشو ميبينه.و از بابت اينكه پلي شديد بين منو دوستم نسترن تا با هم اشتي كنيم خيلي ممنونم قربانت هما دوست نسترن جون

titu گفت...

سلام بشما هما خانم.تشکر از شما.خواهش میکنم امیدوارم روز به روز دوستیتون محکمتر از قبل بشه با نسترن خانم.بهش نصیحت کنید با آقا هادی دوباره آشتی کنه چون کاملا مشخصه هنوز دوستش داره.ممنونم از شما.موفق و سربلند باشید