۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

حرفها و درد دلهای عاشقانه قسمت پنجاه و دوم

ادامه داستان زندگی نسترن خانم قسمت نهم.تشکر از ایشون
رفتم و صورتم و شستم ولي انگار يكي داشت بهم ميگفت نرو به پسرعموم گفتم من نميخوام برم خواهش ميكنم تو برو پولو بگير بعد زنگ بزن كه من بيام بريم قرار بود از بانك پول بگيره با هزار بدبختي قبول كرد گفت فقط وقتي ميام چشمات مثل الان سرخ نشه ها ديگه قبوله گفتم باشه رفتم كنار ضریحش نشستم گفتم بازم اومدم نشستم و باهاش درد و دل كردم حالا بماند چي گفتم انگار داشتند باری از دوشم برمي داشتند بعضي وقتها چيز خنديده داري ميگفتم و ميخنديدم بقيه كه اونجا بودند شك ميكردند يه خانمي اومد كنارم گفت دخترم طوري داري حرف ميزني كه ادم حس ميكنه داري مي بينيش راست ميگفت طوري خودوموني با اقا صحبت ميكردم كه هرکس ميديد فكر ميكرد يا ديونه ام يا دارم با يه روح حرف ميزنم×× اقا امام رضا خيلي دوستت دارم ××اميدوارم دوباره قسمتم شه و بيام به ديدنت من كه نميتونم تركت كنم تورو نميدونم ولي ميدونم دل به دل راه  داره حدود نيم ساعت بعد پسرعموم زنگ زد بيا جلوي درب بزرگ زود بيا گفتم الان ميام چون بردن مبايل به حرم ممنون بود داشتم اروم صحبت ميكردم چون اگه نگهبانه ميديد بد ميشد پسرعموم هم چون ديده بود دارم اروم صحبت ميكنم با ترس و واهمه خودشو به ضریح خانومها رسونده بود به نگهبانه گفته بود يه دختر چشم ابي اونجاست؟اونم گفته بود اقا از جلوي درب خانومها برو كنار پسرعموم هم عصباني شده بود و گفته بود گفتم ببين يه دختر چشم ابي اونجاست اين وظيفه توست گفتم برو ببين و بيا به من جواب بده من اينجا نشستم زود بيا اون خانمه هم اومد با لحن خشن بهم گفت چشم ابي نامزدت جلوي در منتظرته داره صدات ميكنه بيا برو اولش شك كردم كدوم نامزد؟ديدم پسرعموم جلوي دره اونقدر عصباني بود كه همين كه منو ديد گفت بيا بريم چرا داشتي يواش حرف ميزدي ترسيدم نذاشت حرفمو بزنم گفت بيا بريم منم گير داده بودم بيا برو از اون خانومه به خاطر اخلاق بدت عذرخواهي كن حلاليت بخواه وگرنه من همينجا مي ايستم و سوار ماشين هم نميشم خودداني!داشت از عصبانيت ميتركيد گفت سوارشو گفتم من سوار نميشم برو عذرخواهي كن بيا بريم گفت باششششششه اينجا واستا تابرم عذرخواهي كنم تا رفت مبايلم زنگ خورد ديدم هاديه برداشتم و هرچه ازدهنم در ميومد بهش گفتم ازبي وفا بگير تا بي شعورو دهاتي اونم ميگفت اخه چي شده اول بگو بعد دشنام بگو گفتم من باهات كاري ندارم برو با معصومه خانومت خوش باش ديگه هم نه بهم زنگ بزن نه پيام بفرست فهميدي نفهم؟تا حالا عصبانيتش رو نديده بودم داد زد تا كي ميخواي به اين بازي ادامه بدي مرده شور معصومه رو ببرم ببين من اعصاب ندارم الان ميرم اول معصومه رو ميكشم بعدم خودمو تا از دست اين بهونه هات خلاص بشم گفتم اره اگه معصومه رو بكشي توهم بدون اون نميتوني زندگي كني كه پس خودتم بكش تا بري پيش معصومه داشت حرف ميزد كه گوشي رو قطع كردم ديگه جواب ندادم پسرعموم اومد گفت حالا اگه امري ديگه نيست سوارشو تا بريم.برگشتيم به خونه زن عموم ميگفت خيلي شاد به نظر ميرسي چي شده؟از وقتي اومدي تو رو اين جور شاد نديده بودم پسرعموم که شوخ طبعه گفت هركي با نيما باشه اين جوري ميشه ديگه من خودم يه پارچه شادي ام اما كي قدر منو ميدونه؟هيچ كس.خلاصه كمي خنديديم شامو خورديم گفتم من ميرم كم كم وسايلهامو جمع كنم قرار بود پس فردا بريم ولي داداشم گفت بايد سيزده به در تو شهر خودمون باشيم بخاطر همين فردا ساعت 9شب حركت ميكنيم داشتم يكي يكي سوغاتي هارو نگاه ميكردم كه ببينم واسه همه خريدم چشمم به ادكلني كه واسه هادي خريده بودم افتاد ديگه نتونستم خودمو نگه دارم اشك چشمامو خيس كرد گريه كردم به روزهايي فكر كردم كه وقتي ميگفت امروز كاسبي نكردم و بهش اميد ميدادم و ميگفتم عيبي نداره انشاالله فردا و بعد سرسجاده مينشستم و از خدا تمنا و خواهش ميكردم كه فردا كارو بارش خوب بشه ميگفتم خدا جون هركاري ميخواي سرم بيار ولي نميخوام هادي رو غمگين ببينم به روزهايي فكر ميكردم كه باهم ميخنديديم به روزهايي كه اون ميگفت تو گوشي رو قطع كن من دلم نمياد ازت خداحافظي كنم پس تو قطع كن منم ميگفتم نه تو قطع كن نيم ساعت با هم جرو بحث ميكرديم اون ميگفت تو قطع كن من ميگفتم نه تو قطع كن.حالا چي يه كينه بجاش تو دلم بود كه داشت منو خفه ميكرد وقتي به قيافش فكر ميكردم حالم بد ميشد اگه كمك امام رضا(ع)نبود خودمو مي باختم اما رضا خيلي خيلي دوستت دارم فردا صبح موقعي بود كه بايد ازش خداحافظي ميكردم رفتيم حرم ازش تشكر كردم بخاطر كمكي كه به من حقير كرده بود ازش تشکر كردم دلم نميخواست به اين زودي برم ولي بايد ميرفتيم بازار تا باقي سوغاتي هارو بخريم خلاصه كنم ساعت9شد و موقع برگشتن.صداي قطار ميومد از عموم اينام خداحافظي كرديم وقتي ميخواستم به زن عموم دستمال كاغذي بدم ادكلن هادي به دستم خورد برداشتم و گذاشتم روي ريلهاي قطار صداي خورد شدنش هنوز تو گوشمه خلاصه خداحافظي كرديم و با برادرم سوار شديم...ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: