۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

حرفها و درد دلهای عاشقانه قسمت بیست وهفتم

دوستان اینم قسمت سوم داستان نسترن خانم که قسمتهای اول و دومش رو در از ازدواج با عشق تا جدایی با نفرت قسمت ششم و هشتم گذاشته بودم.ممنون از لطفش:
(سلام)ولي ادامه داستان زندگيم كه چه عرض كنم زندگي نه يه جهنم كه اتشش همه ي وجودم رو سوزوند به هادي زنگ زدم به خودم مي گفتم خيلي بي رحم بي وفايي كه داري به هادي شك مي كني پس انصافت كجاست؟ ولي بايد مطمئن مي شدم خلاصه زنگ زدم برداشت هيچ چي نمي گفتم فقط منتظر بودم كه بگه الووو شما چرا حرف نمي زنيد؟ولي چي ميخواستم و چي شد!!در كمال بي باوري گفت الووو معصومه چرا حرف نمي زني؟الووو چي شده حرف نمي زني؟داشتم يه ريز اشك ميريختم به حرفاش گوش مي كردم لباسم خيس شده بود انگار كه شسته شده بود گوشي كنار زدم و يه اهي كشيدم و خواستم كه حرفم رو بزنم بگم كه خيلي پستي گفتم منم نسترن نه معصومه نمي دونست چي بگه صداش مي لرزيد داشت توضيح مي داد به حرفش پريدم و گفتم تويه كارت مونده بودم ولي ثابت كردي پستي گوشي رو قطع كردم هر چي زنگ زد جواب ندادم بايد خودمي خالي ميكردم داشتم خفه مي شدم نفسم بالا نمي يومد از كنار ميز گلدونئ برداشتم و كوبيدم به ديوار خردش كردم داشت سرم گيج مي رفت داشتم ميلرزيدم و دستام سرد شده بود انگاري كه از زير برف اومده بودم رفتم كنار يخچال تا كمي اب بخورم تا به خودم اومدم ديدم توی بیمارستانم مادرم و برادرم بالاي سرم ايستادند و مادرم داره اشك ميريزه و منم سرم تو دستم و خوابيدم خلاصه به خودم اومدم مادرم ازم مي پرسيد چي شده نسترن بگو چي شده گريه ام گرفت و زدم زير گريه برادرم به مادرم اجازه نداد كه ادامه بده خلاصه سرمم تموم شد و داشتيم برميگشتيم خونه كه گفتم من نميرم خونه مادرم به برادم اشاره كرد كه نره خونه پشت ماشين دراز كشيده بودم و اروم گريه ميكردم طفلي مادرم كه يه چشمش به من بود چشم ديگش به تسبيحي كه تو دستش بودو داشت دعا ميكرد برادرم كه نمي دونست چه جور رانندگي كنه پدرم كه هر نيم ساعت يه بار زنگ ميزد و خواهرمو و شوهرش خواهرم و برادركوچكم پشت ماشين ما ميومدند انگاري داشتند عروس ميبرند برادرم گفت اگه تو بازار كاري نداريد بريم خونه گفتم من نميرم خونه مگه نمي شنويد دارم چي ميگم؟تا ساعت 11شب تو خيابون ها گشتيم طوري كه پنج و شش بار دور چهار راه رو دور زده بوديم رسيديم خونه رفتم اتاقم درم بستم زدم زير گريه همه پشت دراتاق نگران نشسته بودند و ازم ميخواستند بيام بيرون مادرم جونش رو قصم داد تا يه چيزي بخورم من مادرم رو خيلي خيلي دوست دارم اگه بگه بمير به همون خدايي كه مادرم رو افريده ميميرم اگه مادرم نبود تا حالا خودكشي ميكردم و خودمو خلاص ميكردم ولي فكر اينكه مادرم بعد من چيكار ميكنه؟و تحمل غصه خوردنش نبود تا حالا زنده نبودم خلاصه اومدم بيرون و يه چيزي خوردم به بهانه اي اينكه خوابم مياد رفتم اتاقم وقتي مبايلم رو نگاه كردم113تماس بي پاسخ بود كه هادي زنگ زده بود و 72تا پيام كه هادي زده بود پيام هايش رو خوندم همش توضيح بود و التماس تا پيام 30خوندم ولي ديگه نمي خواستم حرفاشو گوش كنم و بفهمم با يه دكمه تموم اس هاشو پاك كردم داشتم ديونه ميشدم تا صبح گريه كردم بعضي وقتا اسم مادرمو خانوادم رو ميگفتم تا ببينم ديونه نشدم صبح شد دوباره زنگ زدن هاش و پيام فرستادن هاش شروع شد گفت اگه زنگ نزني به خدا خودمو ميكشم اس زدم كه ارزومه يه روز بيام سر قبرت و بالا قبرت گريه كنم...خلاصه مبايلم رو خاموش كردم برادرم زنگ زد ازم خواهش كرد كه حاضر شم گفت كه ميخواد باهام صحبت كنه!قبول كردم وقتي سوار ماشين شدم گفتم اگه حرفات مربوط به ديروزه من نمي خوام صحبت كنم و تا حركت نكردي من برگردم خونه گفت نه!!ولي با اينكه ميدونستم داره دروغ ميگه ولي سوار شدم باهام يه كم شوخي كرد تا بخندم...يهو ديدم هادي درست كنار پنجره منه از برادرم خواستم تند حركت كنه گفتم اگه ميخواي شاد بشم تند برو و صداي سيدي رو زياد كنه قبول كرد و ماشينو گذاشت تو دنده و گاز داد ولي هادی ولكن نبود و پشت سر ما ميومد هرجا رفتيم اومد برادرم پياده شد تا بره يه چيزي بخره تا بخوريم تنها موندم ميترسيدم از ماشينش پياده شد و به طرف ماشين ما اومد درهارو قفل كردم برادرم وقتي ديد مغازه بسته است زود اومدداشتم از خوشحالي پر درمياوردم خلاصه با هزار بدبختي رسيديم خونه روزها ميگذشت من هر روز بي حوصله تر و بداخلاقتر از ديروز ميشدم تو ظاهر ميخنديدم ولي تو باطن و درونم گريه ميكردم و غصه ميخوردم طوري شد كه از مدرسه مادرم رو احضار كردند كه نسترن افت تحصيلي كرده درس نميخونه تو كلاس به درسها گوش نميده و همون نسترني كه تو درس به هرچيزي چرا و چي شد ميگفت حالا زل ميزنه به يه جايي و گوش نميده وقتي هم ميگيم نسترن فكرت كجاست؟از كلاس ميره بيرون!!!مادرم ديگه خسته شده بود نمي تونست خودشو نگه داره ازم با عصبانيت خواست كه بگم چي شده و گرنه از فردا مدرسه بي مدرسه...ادامه دارد

۲ نظر:

دوست نسترن گفت...

سلام به نسترن خودم چقدر تو گريه كردي گلم خوبه حالا چشمات كور نشده اينو هميشه يادت باشه كه من باهاتم باغ خوبه نه بي گل چشم خوبه نه بي نور دوست خوبه نه بي وفا زندگي خوبه نه بي صفا عشق خوبه نه بي معشوق من خوبم نه بيييييييي تووووووووو قربانت

titu گفت...

سلام به دوست نسترن خانم شماهم اهل شعری مثل نسترن خانم ظاهرا.درهرصورت ممنون که به یادشی و اینجاهم بفکرشی نسترن خانم باید به داشتن دوستای خوبی مثل شما افتخار کنه و قدرتونو بدونه که حتما همینطوره.مرسی از شما و موفق باشید