۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

بی وفا عشق من قسمت سی ام

حدودا20دقبقه طول کشید تا خانم از خونه یارو بیاد بیرون.بمحض بیرون اومدن از خونه مثل پلیسها که دزد میگیرن پریدم جلوش.تصور کنین یه نفر یکدفعه بپره جلوتون درحالیکه مواد مخدر شیشه و حشیش همراتونه واقعا از ترس زهره ترک میشین سکته نکنین خیلیه.باورم نمیشد چیزیو که میدیدم.زنم نبود ولی اون خانم رو میشناختمش و میدونستم شوهرم داره و شنیده بودم با اون پسره بیشرف ارتباط نامشروع داره.اونم منو شناخت و با ترس و وحشت گفت ببببخشید و زود فرارکرد و رفت طرف ماشینه اون بیشرف.داداشم که منتظر زنگ من بود بیحرکت ایستاده بود و آماده اشاره من.بهش زنگ زدم و گفتم بدو بگیرشون تا من برسم زنگ بزنیم110 بیان ببرنشون.اون بنده خدا بدو دوید طرف ماشین منم از اونطرف دویدم اما متاسفانه اونا فرار کردن.خلاصه میکنم جریان رو.فردای اونروز رفتم پیش یارو و یقشو گرفتم و بهش گفتم دیشب زن من اینجا چکار داشت هان؟(بهش برگ زدم تا ببینم چی میگه)داشت از ترس سکته میکرد گفت زن تو کیه؟؟بهش گفتم زینب.همونیکه دیشب با اون.......بیشرف اومدن اینجا ازتو شیشه و حشیش گرفتن و به این نشونی که حدود20دقیقه طولکشید تا بیاد بیرون بگووووووووووووو؟؟؟داد میزدم و چسبونده بودمش به دیوار داشت میمرد بیچاره.گفت تقصیر من نبود اون....بیشرف زنگ بمن و گفت زینب رو میفرستم بهش شیشیه و حشیش بده بیاره خودم میام حساب میکنم.بخدا ممممن مممممقصر نییییستم.تازه متوجه موضوع شدم که اون بیشرف یکی دیگه رو جای زن من فرستاده تا خرابش کنه جلوی مردم.وقتی به یارو گفتم نترس اون زن من نبود فقط میخواستم بدونم تو زن منو میشناسی یا نه.خیالش راحت شد وشروع کرد فحش دادن به اون پسره بیشرف که این دردسرو براش درست کرده بود و با آبروی من بازی کرده بود.البته اینها فیلمش بود چون اگه خودش آبرو داشت قاچاق فروش نمیشد.بگذریم.حالا ببینین زن من و داداشاش جواب این خوبی منو چطوری دادن.اس ام اس دادم به داداش وسطیش که اگه یادتون باشه با من میومد سرکار نقاشی و یادش داده بودم نقاشی ساختمونو.براش جریان رو نوشتم اون جواب داد دروغ میگی.گفتم بیا بریم پیش یارو تا بهت ثابت کنم .گفت باشه بیا نزدیک مجتمع مسکونی خونمون تا منم بیام.منه ساده هم از همه جا بیخبر که اینها دستشون باهم توی یک کاسه هست رفتم طرف خونشون.خدا خواست از دور دیدم دورتا دور مجتمع مسکونی خونشون چند نفر دارن دور میزنن اما نشناختمشون.زنگ زدم به برادر خانم وسطیم و بهش گفتم اینها کین دور ساختمون؟؟؟قرار بود تنها بیای بریم؟؟؟بجون امیرمحمد من تنهام قصد دعوا ندارم باهاتون که قشون کشید؟؟؟؟؟جا خورد از شنیدن این حرف سریع گفت کسی نیست فقط منم با پسرداییم....گفتم اونو که نشناختمش از دور ولی قرار ما تنها بود.من میرم سر میدون....منتظرت میمونم و بیا اونجا اما تنها بیای میخوام بهت ثابت کنم که پسره بیشرف داره با آبروی شما بازی میکنه آبروی منو که بیدلیل بردین اما من انقدر غیرت دارم که نذارم با آبروی شما بازی بشه.زینب هنوز زنه منه و اسمش تو شناسنامه منه پس هنوز در قبالش تعهد دارم.گفت برو من الان میام.من رفتم سر میدون اما اینجا رو عقلم کارکرد و 200 متری از میدون عقب تر ایستادم تا ببینم بازم تنها میاد یا کسی همراشه.دیدم بله.چشمتون روز بد نبینه خدای محمد(ص) شاهده اگه دروغ بگم به صبح نرسم.6تا ماشین اومدن که توی هر کدومشون میانگین 3نفر بودن.توی ماشین برادر زنم که تازه با پسر عموش شریکی خریده بود البته به گفته خودش.3نفر توی ماشین بودن که یه پراید بود و چون ماه محرم هم بود پشتش نوشته بود×× امان از دل زینب ×× برادر خانمم.پسر عموش عقب نشسته بود و پسر داییش جلو.دیدم اگر منو ببینن نکشنم خیلیه.هرجور حساب کردم دیدم خیلی هنر کنم 5 تا6تاشون رو حریف بشم بقیه رو چکار کنم.برادر زنم زنگ زد عین جملشو براتون مینویسم چون صدای ظبط شدش رو دارم کوشی کجایی پس چرا قایم شدی اگه مردی و......خودت رو نشون بده.بهش گفتم قرار بود تنها بیایی اینها کین پس؟؟؟گفت کسی نیست فقط پسرداییم....تو ماشینه بهش گفتم خیلی مردی و قطع کردم.گفتم چکارکنم اگه ماشینو روشن کنم وچراغهای ماشینمو ببینن کارم تمومه.هرکاری کردم زنگ بزنم 110 نتونستم با ایرانسل نمیشد.زنگ زدم خونه بابام اینها و داداشم گوشیو برداشت و بهش جریلنو سریع گفتم و خواستم زنگ بزنه 110 تا بیان من سالم بمونم و ازش خواستم نیاد سرمیدون.یکی دیگه از ظلمهایی که بمن شد اینجا بود که ما ساعت920دقیقه زنگ زدیم 110 بیاد نجاتم بدن فکر میکنید کی اومدن؟ساعت1030.خلاصه داداش ما بنده خدا دلواپس ما شد و با آژانس اومد سر میدون.اون نامرها هم تا داداش منو دیدن حمله کردن طرفش اما تونست فرار کنه و زنگ زد بمن که فرار کن سمت کلانتری....خودمونو برسونیم اونجا دیگه نتونن کاری کنن.منم ماشینو روشن کردم تخته گاز طرف کلانتری.رسیدم به یک سرعتگیر و طبق عادت که سرعتمو کم میکردم سرعتم رو کم کردن همونو پیچیدن جلوم و عقب ماشین و کنار ماشینم و اومدن پایین.اولین نفر برادر زنم اومدم طرفم.من هنوز توی ماشین بودم و پیاده نشده بودم.اومد طرفم و شیشه ماشینو دادم تا آخر پایین که باهم صحبت کنیم خدا ازت نگذره داداش که جواب خوبیهامو خوب دادی بهم چنان مشتشو با تموم قدرتش زد توی صورتم که یک لحظه چشام تاریکی رفت یه زنجیر بلند و کلفتم دور دستش پیچیده بود که ضربش رو شدیدتر میکرد.دیدم بشینم کتک میخورم حتی نمیتونم حرکتی کنم تو آینه نگاه کردم دیدم نانمردها داداشمو بستن به چوب و زنجیر.معطل نکردم در ماشین و باز کردم ویه چوب بغل ماشین همیشه داشتم الانم دارم.اونو برداشتم و دنباله برادر زنه.2تا زدم توی شونه هاش مثل سگ افتاد روی زمین.ولش کردم و برگشتم طرف اونهاییکه داشتن داداشم رو میزدن داداشم بنده خدا خون از سرو کلش راه افتاده بود که بماند نامردها گوشش رو با چاقو پاره کرده بودن.این صحنه رو دیدم دیگه نفهمیدم چکار میکنم با چوب میزدم به سر و صورت هرکی جلو بود از جمله پسر عموی نامرش یکدفعه یکی از اون نامردها از پشت دستاشو دورم حلقه کرد و بلندم کرد زدم زمین.چوب از دستم افتاد و تا رفت بلند بشم دیدم اطرافم پر از آدمه نگاه کردم به روبروم دیدم برادر زنم داره زنجیرو رو هوا میچرخونه.با تموم قدرتش گذاشت وسط سر من که سرم از پیشونی تا پشت سرم پاره شد و خون بود که فواره میزد(الان اثرش روی پیشونیم مونده)بی معرفتها مردمیکه داشتن نگاه میکردن حتی نیومدن نجاتمون بدهن.بااون همه خون و سرگیجه ای که داشتم عین آدمهای کور دنبال چوب میگشتم چون انقدر خونریزیم زیاد بود که تموم صورتم و چشمهام خونی بود امون ندادن نامردها ریختن سرم دیگه نفهمیدم چی میخورد به بدنم و کی میزد............ادامه دارد

۴ نظر:

نسترن گفت...

(سلام)من خودم وقتي داشتم داستان زندگيتونو ميخوندم موهاي بدنم سيخ شده بود...شما هم بي تقصير نيستيد چرا تو هر كاري خوذتون رو ميدازيد وسط تو كاري كه به شما ربطي نداره؟...مرسي

ترانه گفت...

الهی بمیرم داداشی چی کشیدی چقدر نامردن جند نفر به یه نفر خدا ازشون نگذره

titu گفت...

سلام بشما نسترن خانم شرمنده انینجوری میگم اما تعهد زندگی یعنی تا وقتیکه زن و شوهر از هم جدا نشدن و صیغه طلاق جاری نشده بر قوت خودش پابرجاست حتی اگر ازهم جدا زندگی کنن.مثلا اگر ایشون رو میگرفتن همه میگفتن زن علیرضا رو گرفتن نمیگفتن دختر فلانی رو گرفتن.پس به من مربوط بود چون هنوز زنم بود.مرسی

titu گفت...

دشمنت بمیره آبجی این چه حرفیه.جواب ظلمشونو توی قسمتهای آینده داستانم میبینید که چطور خدا بهشون داد.مرسی از همدردیت آبجی کوچیکه