۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

بی وفا عشق من قسمت سی وهفتم

امیرمحمد هم رفت پیش مادرش و من موندم تنهای تنها.وقتی داشتم برمیگشتم سمت خونه بابام اینها اصلا متوجه نبودم کجا میرم.آهنگ کامران و هومن رو گذاشته بودم پشت سرهم گوش میکردم.موبایلم زنگ خورد جواب دادم بابام بنده خدا بود گفت باباجون دادیش امیرمحمدو؟؟؟حالم دست خودم نبود فقط اشک میریختم داد زدم آرههههههههههههههه خیال همتون راحت شد؟؟؟چرا ولم نمیکنینننننننننننننن؟؟؟چرا دست از سرم برنمیدارینننننننننننننننن؟؟؟بذارین بمیرم با درد خودممممممممممممم.خداااااااااااااااااااااااااا.بنده خدا بابای بیچارم لال شده بود نمیدونست چی بگه فقط گفتن کجایی بابا؟؟؟بیا خونه منتظریم و قطع کرد(بعدا که خنک شدم رفتم ازش معذرتخواهی کردم).اما من هیچی حالیم نبود حتی آدرس خونه بابام اینهارو فراموش کرده بودم.فقط باماشین میرفتم خدا بهم رحم کرد کسی جلوم نیومد وگرنه باهاش تصادف میکردم.نیم ساعتی گذشت خواهرم زنگ زد.گفت معلومه کجایی تو؟گفتم نمیدونم فقط زنگ نزنید بمن بذارین خودمو خالی کنم میام.اون بنده خداهم که صدای گرفته منو با گریه و بغض شنید گفت باشه فقط زود بیا و قطع کرد.گوشیمو خاموشکردم تا با تنهاییم کنار بیام.شاید باورتون نشه زمانو نمیفهمیدم.چندساعتی گذشت نگاه کردم اطرافم دیدم چقدر آشناست اینجا؟؟؟آره نزدیک مجتمع مسکونی بی وفا بودم.یادم نیست چندبار دور مجتمع دور زدم شاید 70 تا80 بار فقط دور میزدم و دنیال امیرمحمد میگشتم شاید یک لحظه ببینمش دلم آروم بگیره اما خبری ازش نبود.طبیعی بود تازه به مادرش رسیده بود و بیرون نمیومد از ساختمون.سردرد فشار عصبی گریه و همه این موارد چهرمو بهم ریخته بود.چشهام تارشده بود و جلومو نمیدیدم.پف کرده بود و قرمز خون شده بود ازبس گریه کرده بودم.دیگه ناامید شدم و برگشتم سمت خونه بابام اینها.رسیدم سرکوچه خونه بابام اینها دیدم طفلی بابام داره قدم میزنه و چشم انتظار منه.تا ماشین منو دید بدو رفت درب ماشین رو حیاط و باز کرد تا من باماشین برم داخل.تا بحال هزاران بار باماشین رفته بودم داخل حیاط خونه بابام اینها اما ایندفعه جایی رو نمیدیدم رفتم برم داخل اما داشتم میرفتم توی دیوار حیاط بابام داد زد حواست کجاست بابایی؟؟؟؟؟زدم رو ترمز دیگه نتونستم کلاچ ماشینو بگیرم راه بیفتم اومد در ماشینو بازکرد و دستشو کشید روی سرم اونموقع بود که باز بغضم ترکید اومدم پایین خودمو انداختم بغلش.گفتم بابا چراااااااااااااا.خدا اینجور ضجرم میدههههههههه بگو تو بگوچرااااااااااااااااا؟؟؟بیچاره هیچی نمیگفت و فقط بامن گریه میکرد یه مرد60ساله داشت براپسرش و نوش گریه میکرد.بابام دیونه امیرمحمده.اونم ظاهرا دنبال بهونه ای بود تا خودشو خالی کنه.از اونطرف مادرم و خواهرم و برادرم هم اومدن داخل حیاط.هرکی اگه اونموقع میرسید و ماها رو میدید فکر میکرد مجلس عذاست.همه گریه میکردن از ته دلشون اما این من بودم که جیگرم آتیشگرفته بود چون جیگرگوشمو ازم گرفته بودن و از بقیه بیشتر میسوختم.زیر بغلمو گرفتن آوردنم توی اتاق.تا چشم افتاد به جاییکه امیرمحمد همیشه پیشم میخوابید دوباره زدم زیر گریه و در اتاقو بستم و تاجایی میتونستم داد میزدم و خدا و حضرت ابوالفضل رو صدا میکردم.بابام اومد توی اتاق گفت پسرم الهی بابات بمیره بسه دیگه خودتو کشتی.برم به پای زنت بیفتم التماسش کنم امیرمحمد رو برگردونه؟؟؟داد زدم نهههههههههههههه به اون کثافت بیفی؟؟؟گفت تو بگو چکارکنم؟؟؟گفتم فقط راحتم بذارین.رفت از اتاق بیرون و من دیدم دارن ضجر میکشن اون بیچارها مجبور شدم گریمو کم کنم و بغضمو بخورم.یکدفعه تموم بدنم بی حس شد فقط یادم میاد همه داشتن میزدن توی سرشون.چشمهامو بازکردم که ایکاش مرده بودم و دوباره چشمهام باز نمیشد.دیدم روی تخت اورژانسم و همه بالا سرم دارن گریه میکنن.دکتر اومد بالا سرم و ازم سوال کرد اسمت چیه؟؟چندسالته؟؟اما نمیتونستم حرف بزنم.عین یه مرده که فقط چشمهاش و گوشهاش میشنوه بازه.دکتره گفت به بابام که بدجور شوک عصبی بهش وارد شده اما خوب میشه جای نگرانی نیست و خلاصه کنم جریانو تا صبح من اورژانس بودم زیر سروم و چندتا آمپول آرامش بخش .و خواب آور اما خواب کجا بود؟؟؟دکتره تعجب کرده بود میگفت این آمپولها رو ما به هرکی میزنیم24ساعت خوابه اما روی پسرشما تاثیر نداره؟؟؟نزدیک اذان صبح بود حالم بهتر شد و تونستم حرف بزنم و از جام بلند شدم و بابامو صدا کردم بدو اومد بوسم کرد گفت حالته خوبه بابا؟؟؟گفتم آره فقط نمیتونستم حرف بزنم وگرنه حرفهاتونو میشنیدم.پاشو بریم بابا.گفت کجا بریم تا صبح باش بعد؟؟؟گفتم نه بابا حالم بدتر میشه اینجا بریم خونه راحت ترم؟؟؟رفت دکتر رو صدا کرد و اونم با مسئولیت خودمون منو مرخص کردن برگشتیم خونه بابام اینها........ادامه دارد

۲ نظر:

ترانه گفت...

سلام داداشی الهی بمیرم داداشی چی کشید خدا از سر تقصیراتشون بگذره با تمام وجودم دعا می کنم خدا امیر محمد ور برات نگه داره و برگرده پیش خودت

titu گفت...

سلام آبجی کوچیکه خودم.مرسی که برا امیرمحمد دعا کردی.امیدوارم برگرده.ممنونم از ابراز لطفیکه بمن داری.مرسی