۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

حرفها و درد دلهای عاشقانه قسمت چهلم

ادامه داستان زندگی نسترن خانم قسمت هشتم.تشکر از ایشون
دلم لرزيد ولي نبايد ديگه بهش دل مي بستم هادي واسه من مرده بود و يكي ديگه تو چهره هادي بود كه خيانت و بي وفايي رو خوب بلد بود خلاصه شب و خوابيديم و صبح ساعت 10 بود كه پيام داد عسل من از خواب بيدار نشده؟بي محلي كردمو ساعت 1030 بهش اس دادم كه صبحت بخير بيدار شدم و دارم ميرم صبحانه بخورم پيام داد هر وقت كارت تموم شد و صبحانه ات رو خوردي پيام بده ساعت 12بود كه پيام دادم گفت چرا اينقدر دير كردي از انتظار مردم گفتم انتظار كسي رو بكش كه اون هم انتظارت رو بكشه پيام داد نسترن چيكار كنم ديگه اون موضوع رو فراموش كني بابا يه خرييتي كرديم و باهاش دوست شديم تو هم هي بزن توی سرم گفتم اشتباه داريم تا اشتباه ديگه هم پيام نده شب دير خوابيدم ميخوام يه كم بخوابم ولي منكر نميشم هنوز دوستش داشتم با معصومه هم در ارتباط بودم كه ببينم چي ميشه بالاخره هادي واقعا تركش ميكنه يا نه!!بهش زنگ زدم منظورم معصومه است زنگ زدم و گفتم چه خبرها معصومه خانوم بدون ما مدرسه خوش ميگذره خلاصه سرحرفو باز كردم از معشوقت چه خبر با هم اشتي كرديد اون روز كه باهاش حرف زده بودم گفته بود هادي بهش پيام داده كه منو فراموش كن ديگه هم نه زنگ بزن نه پيام بفرست واسه هميشه خدانگهدار گفت نه خبري ازش نشده و به تلفن هام هم جواب نميده گفتم عيبي نداره زنگ ميزنه خودش صبر كن خوشحال شدم خلاصه كنم رسيديم به مشهد بعد حموم و كارهاي شخصي و باز كردن ساكم گفتم اگه خسته نيستيد بريم به ديدن امام رضا اماده شديم و رفتيم داشتم فكر ميكردم چي از اقا بخوام دلم مي گفت هادي رو ازش بخواه ولي عقلم چيزه ديگه مي گفت تا رسيدن به حرم تو خودم بودم كه چي بخوام ازش وقتي رسيدم به ضریحش نشستم و گريه كردم كسي رو پيدا كرده بودم كه مي تونستم خودمو خالي كنم بهش همه چيز رو بگم چادرو كشيدم رو صورتم و با اقا درد دل كردم همه چيز رو فراموش كرده بودم فقط داشتم يه ريز مي گفتم و يه ريز اشك مي ريختم زن عموم گفت پاشو بريم كافيه ديگه چقدر ميخواي گريه كني پاشو خانومي بريم يه گشتي هم تو بازار بزنيم سرمو گذاشتم به ضریحش و ازش خواستم هر چي صلاحمه جلوي راهم بزاره تا برگشتنم به شهر خودمان راهو نشونم بده كه ببينم با هادي بمونم و يا نه روزها همين جور ميگذشت و با هادي هم گهگاهي حرف ميزديم و پيام ميداديم بهم سه روز ديگه تا برگشتنمان نمانده بود كه رفتيم خريد و سوغاتي خريديم واسه هادي هم يه ادكلن خريدم ولي منتظر بودم ببينم امام رضا كدوم راهو نشونم ميده!!صبح از خواب بيدار شدم دلم شور ميزد من يه خصلت دارم اينكه اگه دلم شور بزنه يعني قراره اتفاق بدي بيفته سال 80بود كه پدر بزركم رو تخت بيمارستان بود حتي دكترا هم گفته بودند امروز حالش بهتر از ديروزه ولي شور زدن دل من چيزه ديگه مي گفت گفتم پدر بزرك الان مي ميره من ميخوام برم تا ببينمش همه داشتن بهم بد و بيرا ميگفتن كه نسترن اين چه حرفيه زبونت رو گاز بگير تا رسيديم بالاي سرش فوت كرد صبح هم دلم شور ميزد تا اينكه مبايلم زنگ خورد.مبايلم زنگ خورد تا رفتم بردارم قطع شد شماره معصومه تو صفحه مبايل بود منم بي توجهي كردم چون فكرم به شور زدن دلم بود رفتم به زن عموم گفتم كه زن عمو باز دلم داره شور ميزنه يعني چي ميشه؟ طفلي زن عموم هم ترسيده بود فوري به مادرم زنگ زد كه چه خبرا امروز خواب بد ديدم نگران شدم اونجا كه اتفاقي نيافتاده مادرم گفت نه اينجا همه چي رو به راهه خلاصه بعد كمي صحبت خداحافظي كرديم و به پسرها كه بيرون بودند زنگ زديم كه زود بيايد خونه چون مي ترسيديم كه اتفاقي براشون بيفته اومدند خونه همه نشسته بود كه ببينيم شور زدن دل من واسه چي بود پسرعموم ميگفت اگه خدايي نكرده من مردم امروز خاكم نكنيد فردا خاكم كنيد تا همه تو تشعيع جنازم شركت كنند زديم زير خنده داشتيم مي خنديديم كه دوباره مبايلم زنگ خورد برداشتم ديدم معصومه است خوشحال بود گفتم چي شده خوشحالي؟گفت اخه امروز هادي برام پيام داده گفتم داري راست ميگي گفت به جون نسترن اره دارم راست ميگم داشتم باهاش حرف ميزدم و اشك ميريختم پسرعموم گفت كه اتفاقی افتاد نسترن داره گريه ميكنه؟؟؟همه اومدن بالاي سرم ميگفتند چي شده نسترن بگو اخه چرا گريه مي كني؟اروم باش حرف بزن بگو چي شده گفتم هيچ چي پدر دوستم فوت كرد پسرعموم يه كم شوخ طبعه گفت خدا رحمت كنه كاش اونجا بودم و يه خرما مي خوردم پاشو دختر اينكه گريه نداره ادم يه روز ميميره اونم كه پير بود ديگه وقتش رسيده بود اونقدر حرف زد كه اخر خندوندم گفت پاشو بريم بيرون يه كم حالت بهتر شه وقتي تورو مي بينم قرض هام يادم ميفته گفتم نميرم حوصله ندارم ميخوام بخوابم گفت پاشو پاشو پاشو خلاصه اماده شديم و رفتيم تا يه گشتي بزنيم اصلا نميتونم بگم چه حالي داشتم پنجره ماشينو باز كرده بودم و به بيرون نگاه ميكردم به پسرعموم گفتم بريم حرم خواهش ميكنم باز داشت سر به سرم ميگذاشت ميخواي براش طلب امرزش كني بابا ولش كن مرده ديگه خدا رحمتش كنه چرا داري خوتو رنج ميدي حرفاش يه نمك بود به روي زخم دل من خلاصه رفتيم نشستم کنار ضریح امام رضا گفتم اقا چرا اين راهو نشونم دادي اخه چراااااااا؟جوابمو بده به خدا دارم ديونه ميشم حالا نوبت تو بود اقا تو هم داري رنجم ميدي تو ديگه چرا؟؟ چشمامو بسته بودم حرف ميزدم نميدونم كي خوابم برده بود تو خواب چيزي ديدم كه همه چيز رو بهم فهموند بلند شدم دو ركعت نماز خوندم و افتادم مثل سگ زانو زدم و از اقا عذر خواستم مي گفتم منو ببخش ببخش اقا منو ببخشششش داشتم به جان خواهرش حضرت معصومه قسمش ميدادم كه منو ببخشه پسرعموم پيام داد كه زود باش بيا بيرون منتظرتم زود بيا خداحافظي كردم و ضریحش رو بوسيدم ازش عذر خواستم و رفتم پسر عموم گفت از چشمات معلومه گريه كردي برو صورتت رو بشور تا بريم...ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست: