۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

بی وفا عشق من قسمت چهل و چهارم

روز موعود فرا رسید و برای رفتن به دفترخونه آماده شدیم.خیلی حس بدی داشتم.میدونین آدم روزیکه ازدواج میکنه دنیا رو بهش میدن اما روزیکه میخواد از همدیگه جدا بشه همون دنیا روی سرش خراب میشه.هرجور فکر میکردم اصلا نمیتونستم هنوز باور کنم اما واقعیت داشت.با پدرم و یکی از دوستاش بنام حسن آقا راهی قتلگاه زندگیم شدم منظورم دفترخونه است.باید 5 نفر شاهد برای طلاق میبردیم.من 2تا بردم و گفتم حتما بقیشو اونها میارن.قلبم داشت از جا در میومد نفهمیدم کی رسیدیم جلوی دفترخونه.شاید توی این مدت 20 دقیقه ای که با ماشین توی مسیر راه رسیدن به قتلگاه بودیم تموم خاطرات خوب و بد این سالهای زندگی مشترکمون عین یه فیلم از جلوی چشمهام با سرعت باد رد شد.رسیدیم جلوی دفترخونه و وارد شدیم.طبق معمول قوشون کشیشون اونجا هم ادامه داشت.بی وفا.مادرش.داداش خوش غیرتش.پسر عموش.زن عموش.عموش.یکی از دوستهای خونوادگیشون که بهش عمو میگفتن.پسر دایی پسرعمش.و...سلام کردم و وارد شدم.با همشون دست دادم و میخندیدم بجز زن عموش که اصلا بهش اعتنایی نکردم چون خیلی زن بظاهر مسلمونی بود اما در باطن خدا فقط میشناختش.من و بی وفا درست روبروی هم نشسته بودیم و بابام و حسن آقا کنار من و کنار بی وفا مادرش و عموش و... حاج آقای دفترخونه دار مدارک مارو گرفت.حکم طلاق توافقی و شناسنامه جفتمون با کارت ملی و... بهش حاجی گفتم ببخشید حاجی جون میگم این خانم(بی وفا)فامیلیشو بدون اطلاع من عوض کرده و الان در حکم طلاق توافقی و شتاسنامه من فامیلش........اما الانکه شما میخواید صیغه طلاق رو جاری کنین فامیلی ایشون چیز دیگه است در شناسنامشون.در جواب گفت ولکن این حرفهارو بهتر جداشین.گفتم بابا از نظر شرعی اشکالی نداره؟؟؟گفت نه به جزئیات زیاد دقت نکن.خیلی خیلی برام جالب بود.حالا از حکم طلاق توافقی براتون بگم که جناب قاضی محترم چه ظلمی در حق من کرده بود.1.من خودم امیرمحمد رو داده بودم به مادرش و صورتجلسه اش هم موجود بود اما اون نوشته بود با توافق زوجین تا 7سالگی فرزند مشترک تحویل مادرش گردیده و ماهی 5روز(البته 5 روز رو خودمون توافق کرده بودیم باهم) زوج حق داره بچه رو ببینه.این اولین دروغش چون خودش حکم موقت داده بود و میشه گفت با کلک اینکارو کرد و کارشم از دید دیگران قانونیه.2.زوجه مهریه خود را در قبال طلاق توافقی بخشیده.بی وفا بخاطر داداش خوش غیرتش و قشونشون مهرشو بخشید نه بخاطر جداشدن از من.اینم دومین دروغ.3.زوجه هیچ ادعایی نسبت به خرج بچه و نفقه و... ندارد واونرو کامل بخشیده.بی وفا اون دومیلیون تومان رو که ماهی 60000تومان داشت سود پول میگرفت از پسر داییش رو من بهش بخشیدم در قبال خرج امیرمحمد و حکم عدم تمکینشو داشتم و ضمیمه پرونده بود و زنیکه تمکین نداشته باشه نفقه هم نداره طبق قانون.اینم سومین دروغ جناب قاضی.اونم واگذارش کردم بخدا.قاضی جای حضرت علی نشسته و باید عادل باشه نه ظالم.و در ابتدای حکم نوشته شده بود خواهان علیرضا......خوانده زینب.......فامیلی اولیش نه فامیلی دومیش.حالا حاج آقای سر دفتر ما فرمودند اشکالی نداره به جزئیات زیاد توجه نکن.برام هنوزم که هنوزه قابل درک نیست.اگه اینجوری باشه پس هر زنی یا مردی بره شناسنامشو عوض کنه و با چنر نفر ازدواج کنه هیچ اشکال شرعی نداره طبق فتوای این حاج آقا؟؟؟؟؟؟؟؟؟گناه این کارشون گردن هر کسیکه پشت پرونده ما بود و ظلم کرد و واگذارشون به خدا.بگذریم.حاجی جون شروع کرد صیغه طلاق رو جاری کردن و جالب بدونین همه قشونشون میخندیدن بجز مادر بی وفا و خودش.فقط اول خوندن صیغه طلاق بمن یه نگاهی کرد و اشک توی چشمهاش حلقه زد و سرشو انداخت پایین اما من تا آخر تموم شدن صیغه طلاق فقط بهش نگاه میکردم حتی پلک هم نزدم.صیغه تموم شد و همه ساکت شدند.مثل آبی که ریخته باشن روی آتیش.اونهاییکه میخندیدن شاید تازه فهمیده بودند با اینکارشون و دخالتهاشون توی زندگی ما چه اشتباه بزرگی مرتکب شدن و با دست خودشون باعث بدبختی ما شدن البته بیشتر زن در طلاق ضرر میکنه تا مرد و حتی بچه.برگشتم رو به حاجی و گفتم حاجی جون تموم شد؟؟گفت آره دیگه شروع کردم به شوخی کردن و خواستم خودمو خوشحال نشون بدهم.گفتم پس قبلتم هچکدوممون نگفتیم؟؟گفت پسر وقتی شما بمن وکالت دادین یعنی من وکیل شما هستم و قبلتم لازم نیست.داشتم اذیتش میکردم بخندیم.بهش گفتم ای بابا زودتر میگفتی ما حداقل با بی وفا روبوسی میکردیم برای بار آخر؟؟؟گفت الانم میتونی ربوسی کنی طلاق شما رجعی بائن است و اگر باهاش روبوسی کنی صیغه طلاق باطله.گفتم نه نه نه نه ممنونم نبوسیده قبول دارم بجاش مادرشو میبوسم چون تا آخر عمرش بمن محرمه.گفت اون اشکال نداره و رفتم سمت مادر بی وفا و بوسیدمش و ازش حلالیت خواستم و اونم با چشمهای اشک آلود منو بوسید و حلالم کرد برگشتم سمت بی وفا و بهش گفتم ................ادامه دارد

۲ نظر:

معصومه گفت...

بلاخره طلاقش دادی علیرضا.خوب کاری کردی اون لیاقت نداشت ظاهرا از نوشته هات مشخصه همه خوشحال بودن بجز بقول خودت بی وفا.زندگی شما بازیچه دست اطرافیانتون شد متاسفم برات و آرزوی خوشبختی و زندگی جدیدی سرشار از شادی دارم خسته نباشید و ممنون بخاطر اینهمه زحمتی که کشیدی برا نوشتن داستان تلخ زندگیت

titu گفت...

سلام بشما معصومه خانم.بله متاسفانه با تلاشهایی که کردم تا کار به طلاق نکشه اما آخرشم جداشدیم.تشکر از شما.انشاالله در قسمت پایانی داستانم یه نتیجه گیری کلی میکنم درمورد اشتباهات خودم و بی وفا تا با اینکارم تونسته باشم با نوشتن داستان زندگی کمکی کرده باشم به دوستان و خوانندهای خوب وبلاگم.مرسی از شما